گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد چهارم
.فصل يازدهم دادگستري در ايران‌




اشاره

«ديوان قاضي»

دادگستري در ايران بعد از اسلام‌

قبل از آن‌كه از ديوان قاضي و طرز قضاوت و دادرسي در ايران سخني به ميان آيد، لازم است به طور اجمال نظري به قوانين و مقررات اسلامي بيفكنيم و سير تكاملي آن را مطالعه كنيم:
پايه فقه اسلامي قرآن است كه حاوي دستورهاي كلي‌ست، پس از قرآن سنت و حديث يعني كردار و گفتار پيغمبر ملاك عمل مسلمانان قرار گرفت. پس از رحلت پيشواي اسلام، صحابه و ياران، بسياري از آيات قرآن را كه مجمل و سربسته بود تفسير كردند و به گردآوري گفته‌ها و احاديث آن حضرت همت گماشتند. و چون در آغاز اسلام علم و دانش و خط و كتابت مورد توجه نبود، از دوران حيات حضرت، جعل حديث شروع شد تا جايي كه پيغمبر فرمود هركس از روي عمد بر من افترا زند، در دوزخ جا خواهد گرفت. «جعل حديث پس از رحلت پيشواي اسلام، رواجي تمام يافت، چنانكه عبد الكريم بن ابي العوجا كه به جعل حديث مشهور بود، چون به پاي دار آمد گفت: من هزار حديث كه مشعر بر حلال و حرام است جعل نموده‌ام، ناگفته نماند كه در آن ايام گروهي از پرهيزگاران نادان نيز براي ترويج حق و دفع باطل از جعل حديث باكي نداشتند، در هرحال علل جعل حديث مختلف بود اختلاف ميان علي و ابو بكر، يا بين علي و معاويه، و مبارزات سياسي بين بني اميه و بني العباس، تمام اينها سبب جعل حديث بود» «1» ابن ابي الحديد گويد: «بدان كه اصل دروغ و جعل حديث ناشي از شيعيان بود، زيرا آنها در بدو امر حديثي چند در فضيلت يار خود علي (ع) جعل نمودند و باعث جعل، هم دشمني آنها با ابو بكر بود.» «2»
چنان‌كه قبلا گفتيم مبناي كار مسلمانان تعاليم قرآن بود «در قرآن آيات بسياري هست كه
______________________________
(1). پرتو اسلام، ترجمه عباس خليلي، ص 255.
(2). همان كتاب، ص 256.
ص: 1196
معني آن روشن و خود آن «محكم» مي‌باشد. اغلب آنها مربوط به اصول دين يا احكام است ...
آيات ديگري هم هست كه معني آن مشكل مي‌باشد كه آنها را «متشابهات» گويند و فقط گروه معيني قادر به فهم معني آن بودند. ياران پيغمبر نوعا بر دانستن معاني تواناتر بودند، زيرا هم قرآن به زبان آنها نازل شده بود و هم خود، اغلب حوادث و وقايعي را كه مستلزم نزول آيات بوده مشاهده كرده بودند ... دانستن علل نزول آيات بزرگترين كمك به فهم معني بود. و عدم اطلاع بر سبب نزول آيه موجب خطا مي‌شد ... بالجمله چنين معلوم مي‌شود كه تفسير قرآن در هرزمان و مكان تحت تأثير «علم» واقع شده. علاوه بر اين، مذاهب و عقايد مختلفي كه در هرعصري پديد آمده، خود در تفسير هم تأثير داشته. اگر بخواهيم تفسير قرآن را از روزگار ابن عباس تا زمان شيخ محمد عبده جمع و مطالعه كنيم، مي‌بينيم تا چه حد مقتضيات زمان و علوم و عقايد هر دوره، در تفسير و تعبير آيات مؤثر بوده است.» «1»
قرآن متدرجا يعني در مدت بيست و سه سال نازل شده، آياتي كه در مكه نازل شده، در قانون و شريعت چندان بحث نكرده. فقط اصول دين را بيان كرده است و از لزوم ايمان و توجه به اخلاقيات و پرهيز از سياهكاري سخن رفته است- قوانين مدني مانند خريد و فروش و اجاره يا اصول جزايي و جنايي نظير قتل و سرقت يا احوال شخصي مثل ازدواج و طلاق، تمام اينها بعد از هجرت پيغمبر به مدينه نازل شده است ... پيغمبر در مكه به دعوت مردم و به تشكيل اسلام مشغول بود و پس از انجام اين كار به وضع قوانين اقدام فرمود. آياتي كه مشعر به قانون است و به اصطلاح فقها احكام ناميده مي‌شود، در قرآن كم است از 6 هزار آيه قرآن، فقط دويست آيه از آنها به احكام و قوانين اختصاص دارد ... غالبا حكم و قانون بر اثر حادثه وضع مي‌شد، چون دو نفر خصم نزد پيغمبر مي‌رفتند براي حكم و قضاء، يك آيه نازل مي‌شد: گويند مردي از «عطفان» ثروت يتيمي را كه برادرزاده او بود در دست داشت، چون يتيم دارايي خود را از او مطالبه كرد، از دادن آن خودداري كرد. هردو نزد پيغمبر رفتند، اين آيه نازل شد: «وَ آتُوا الْيَتامي أَمْوالَهُمْ» «2»
علل نزول آيات: مطالعه در تاريخ نزول آيات و احكام قرآن به خوبي نشان مي‌دهد كه آياتي كه مشعر به قانون است به حكم احتياج و مقتضيات زمان نازل شده است. احمد امين در پرتو اسلام مي‌نويسد: در عهد جاهليت و در آغاز نهضت محمدي «زني كه شوهر او مي‌مرد، فرزند شوهر، يا خويش ديگر او حق داشت كه آن زن بيوه را تملك كند يا با وي ازدواج نمايد يا او را به ديگران ببخشد، يا به او فشار آورد كه صداق خود را ببخشد. ابو قبيس درگذشت، زني «كبيشه» نام از او مانده بود، فرزند شوهر او برخاست و رداي خود را به علامت تملك بر او افكند و وي را به زني برد ولي نفقه به او نداد. آزادي او را هم در قبال مال معيني نپذيرفت. كبيشه نزد پيغمبر رفته، حال خود را شرح داد. پيغمبر فرمود بنشين تا حكم خدا نازل شود، زنهاي مكه
______________________________
(1). پرتو اسلام، همان، ص 241 به بعد.
(2). همان، ص 75- 272.
ص: 1197
داستان وي را شنيدند، همه جمع شده، نزد پيغمبر رفتند و گفتند ما همه «كبيشه» هستيم. اين آيه نازل شد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّساءَ كَرْهاً وَ لا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ ما آتَيْتُمُوهُنَّ.» و به روش ديرين پايان داده شد.
... مردم نخست عادات جاهليت خود را ادامه مي‌دادند، باده و قمار در زمان اسلام شيوع داشت، چون اسلام نيرو گرفت، از خمر و خمار نهي فرمود، ارتقاء تدريجي و رعايت حال مسلمين، موجب تغيير قوانين و نظامات جاريه مي‌گرديد ... «در علت نسخ هم گفته‌اند كه مصلحت و اقتضاء وقت، موجب تغيير قوانين اسلامي شده بود.»
مثلا «عده» بيوه‌زني كه شوهر او مرده بود در بدو امر يك سال بود بعد چهار ماه و ده روز شده بود. در حديث همچنين آمده است: «من شما را از ذخيره كردن گوشت قرباني منع كرده بودم اينك آن را جايز مي‌دانم ... قرآن در همه چيز مردم دخالت دارد، اعم از عبادات و قوانين اجتماعي و مدني و امور جنايي و جزايي و شئون خانوادگي و اجتماعي و نظامات سياسي و سازمانهاي دولتي و جز اينها. قرآن در امور مذكور مفصلا بحث نكرده، بلكه مجملا اشاره كرده و تفصيل آنها را به پيغمبر واگذار كرده است.
... اسلام در بسياري از امور قانونگزاري تجدد و اصلاح را جاري كرده، عادات و قوانين جاهليت را اندك‌اندك تغيير داد. تعدد زوجات را تقليل داد و بر آزادي زن (در عربستان) افزوده، قانون ازدواج و طلاق جاهليت را تبديل، و اصول ارث را تعديل نموده است. زيرا در جاهليت اناث و اطفال را، از ارث محروم مي‌كردند. ارث را به كسي اختصاص مي‌دادند كه قادر به جنگ و ستيز باشد. اسلام بهره‌اي به زن داد و بهرمندي وي موجب خشم مردم آن زمان گرديد. ابن عباس گويد: «چون احكام ارث زن، نازل شد، مردم به ستوه آمده گفتند: به زن هشت‌يك و به دختر نصف و به كودك حق كامل داده مي‌شود و حال آن‌كه هيچ‌يك از آنها قادر به جنگ و دفاع نيستند.» «1»
براي آنكه خوانندگان بدانند، نزول آيات قرآن تا چه حد طبيعي و با زندگي روزمره مسلمانان نزديك و مرتبط بوده است يادآور مي‌شويم كه در صدر اسلام عده‌يي از مؤمنين، به علت جهل و بي‌خبري يا به حكم خودخواهي و بي‌ادبي، همه‌روزه هنگام ظهر به خانه آن حضرت مي‌آمدند، و پس از صرف غذا، ساعتها مزاحم مي‌شدند. ظاهرا چون تذكرات دوستان پيغمبر در روش ميهمانان ناخوانده مؤثر نيفتاد، در اين‌باره نيز آيه‌يي نازل شده- در سوره احزاب آيه 35 به آداب حضور در مجالس مهماني اشارات جالبي شده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ إِلي طَعامٍ، غَيْرَ ناظِرِينَ ...» «اي كساني كه به خدا ايمان آورديد، به خانه‌هاي پيغمبر داخل مشويد، مگر آنكه اذن دهد و به سفره طعامش دعوت كند در آن حال هم نبايد
______________________________
(1). همان كتاب، ص 276.
ص: 1198
زودتر از وقت آمده و بظروف غذا چشم انتظار گشائيد، بلكه موقعي كه دعوت شده‌ايد بياييد و چون غذا تناول كرديد، زود از پي كار خود متفرق شويد، آنجا براي سرگرمي و انس به سخن‌راني نپردازيد كه اين كار پيغمبر را آزار مي‌دهد و او به شما از شرم اظهار نمي‌دارد ولي خدا را، بر شما در اظهار حق خجلتي نيست و هرگاه از زنان رسول متاعي مي‌طلبيد از پس پرده بطلبيد، براي آنكه دلهاي شما و دلهاي آنها پاك و پاكيزه ماند بهتر است.»
همين‌كه پيغمبر وفات يافت باب وحي و تنزيل بسته شد و از عهد ابو بكر به بعد به سرعت حوزه قدرت مسلمين وسعت گرفت و مسائل و مباحث جديدي در عالم اسلام ظهور كرد.
با گذشت زمان و وسعت قلمرو مسلمين، قضا و دادرسي دامنه وسيعتري پيدا كرد و مسايل و موضوعات جديدي مطرح گرديد و براي حل و تصفيه اين مسايل به وجود قوانين و سازمانهاي تازه‌اي احتياج بود. و چون چنين قوانيني كه جوابگوي احتياجات جديد اجتماعي و اقتصادي مردم باشد در قرآن وجود نداشت، عده‌اي از علماي فقه با در نظر گرفتن دستورهاي كلي قرآن و اعمال و اقوال پيغمبر و جانشينان او (اجماع صحابه) و با توجه به قوانين روم و ايران و سازمانهاي قضايي و سياسي اين دو كشور، به تدوين قوانين فقه اسلامي همت گماشتند و با استنباط و اجتهاد معضلات و مسايل قضايي را حل و تصفيه كردند.
از ميان سلسله محققين و فقها، دستورهاي امام ابو حنيفه، امام شافعي، امام مالك و امام حنبل مستند و مبناي كار مسلمانان، يعني اهل سنت و جماعت، در كليه عقود و ايقاعات و امور جزايي قرار گرفت. احكام هريك از ائمه نامبرده بعدها نيز مورد شرح و تفسير واقع شد، و هر فرقه از اهل تسنن رأي يكي از چهار تن مزبور را، مناط اعتبار قرار دادند و از آن پيروي كردند. در حالي كه اهل تشيع از گفته‌هاي امام وقت تبعيت مي‌كنند و باب اجتهاد را براي حل مسايل مهم، مفتوح مي‌دانند. يعني مجتهدين جامع الشرايط حق دارند در هرموقع به اقتضاي زمان در مسايل مهم حقوقي اظهار عقيده نمايند.
يكي از پيشوايان اهل سنت به نام ابو حنيفه معتقد است كه نماز را ممكن است به زبان فارسي خواند و به جاي اللّه اكبر مي‌توان گفت «خدا بزرگ است» و نيز مي‌توان قرآن را به زبانهاي خارجي ترجمه كرد و به همان زبانها خواند. در حالي كه امام مالك و شافعي با نظر او مخالفت دارند، به عقيده ابو حنيفه هرزن بالغ، آزاد است بدون مداخله ولي خود شوهر كند، ولي مالك و شافعي انتخاب شوهر را بدون اجازه ولي جايز نمي‌دانند. «1» به طور كلي بايد گفت با حمله اعراب و استقرار آنان در ممالك شرق نزديك، در نظام قضايي و حقوقي مردم ايران‌زمين تغييراتي شگرف و بي‌سابقه پديد آمد «... خانواده‌اي كه بر اصل «ازدواج با محارم» پديد آمده بود، با مشگلهاي سخت روبرو مي‌شد و براي اعضاي آن غالبا جز طلاق و خجلت و توبه راه ديگر
______________________________
(1). پرتو اسلام، پيشين، ص 293.
ص: 1199
نمي‌ماند. بين زن و شوهر و بين ابوين و فرزند قواعد ارث و ولايت و همه حقوق و تكاليف، صبغه تازه مي‌يافت. در احكام راجع به قصاص و ديه و سرقت و زنا و تبني و ارضاع و نكاح و طلاق و نفقه و تعدد زوجات آنچه در قوانين مزديسنان بود، منسوخ مي‌شد و قوانين تازه به جاي آنها رايج مي‌گشت. مردگان را كه تا ديروز درون دخمه‌ها و در مجاورت هوا مي‌نهادند تا طعمه مرغان و جانوران گوشت‌خوار شود، ديگر به حكم دين جديد مي‌بايست بشويند و كفن كنند و به آيين خاص به خاك بسپارند. روزهاي گذران كه هريك را نام ديگر بود، به هفته تقسيم مي‌شد و جشنهاي كهن به عنوان رسوم مجوس منسوخ مي‌شد و عيد فطر و قربان جانشين همه مي‌شد.
نوروز و مهرگان و سده كه باقي ماند، رنگ تازه‌اي گرفت، دستگاه نظام، منحل مي‌شد و سربازان و فرماندهان همگي خدمت را ترك مي‌كردند. رؤساي اصناف و متوليان قضا از هرگونه تصرف و عمل محروم مي‌ماندند، آتشهاي كهن خاموش و به جاي آن محراب و مناره برپا مي‌شد و مغ و هيربد از اعتبار سابق مي‌افتاد و بسا كه آواره و كشته مي‌شد. نيايش خورشيد فراموش مي‌گشت و پرستندگان هرمز روي به جانب كعبه مي‌آوردند. هربامداد هرنيمروز و هرشامگاه بانگ اذان برمي‌آمد ... آب و آتش به هرچيزي آلوده مي‌شد، و اين خطاي بزرگ ديروز، ديگر امروز صواب مي‌نمود ... جن با انواع گوناگون و با اسمهاي عبري و عربي جاي ديوها را گرفت و با آدمي‌زادگان حشر و نشري آزادتر يافت ... امثال و تعبيرات كهنه كه از اوستا و خداينامه اخذ شده بود، جاي خود را به امثال و تعبيرات مأخوذ از قرآن داد. تركيباتي از مقوله كشتي نوح و صبر ايوب و حزن يعقوب و حشمت سليمان جاي تركيباتي از نوع باغ جمشيد، جام كيخسرو، خون سياوش و امثال آنها را گرفت ... فقر و عزلت و انقطاع كه پيش از آن زاده اهريمن و پتياره محسوب مي‌شد، از آن پس نمونه زندگي پيمبران و پاكان شمرده مي‌شد و چندي بعد بيكاري و دريوزگي و درويشي تا حدي فخر و شرف محسوب شده در حقيقت آيين جديد همه چيز را دستخوش تحول كرده بود ...» «1»

نمونه‌اي از قوانين حقوقي‌

اشاره

در مورد مالكيت و حقوق ناشي از آن، در قرآن اشاراتي شده است. ولي فقها و ائمه اسلام بعدا با توجه به ضروريات زمان به شرح و تفصيل از آن سخن گفته‌اند.
ارث: قوانين ارث به طور جزيي و دقيق در قرآن ذكر شده است. يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ ... «زن نصف مرد از تركه ارث مي‌برد و اگر اولاد دو دختر يا بيشتر باشد، سهم آنها دو سوم از ارث است، و اگر يك دختر باشد نصف تركه به «فرص» سهم اوست، و براي هريك از پدر و مادر به نسبت شش‌يك، تركه تعيين شده است. يعني اگر براي ميت اولادي باشد چه پسر و چه دختر، ابوين فقط شش‌يك مي‌برند و اگر براي ميت اولادي نباشد مادر يك‌سوم و
______________________________
(1). دكتر زرين‌كوب، تاريخ ايران بعد از اسلام، ص 445 به بعد (به اختصار).
ص: 1200
پدرش دو سوم از تركه را خواهد برد. اگر براي ميت زياده از يك برادر (يا خواهر) باشد، به مادرش شش‌يك داده مي‌شود و اين مقررات بعد از اداء ديون و انجام وصيتهاي ميت انجام مي‌گيرد.
امكان وصيت براي موصي محدود است، يعني هيچ‌كس نمي‌تواند زايد از ثلث مال خود را براي مصرف در امر خاصي وصيت نمايد آن هم به شرطي كه وصيت در مرض موت نباشد. در قرآن سهم مرد از تركه زن نصف تعيين شده به شرطي كه براي زن اولاد نباشد و اگر اولاد داشته باشد، چهاريك به مرد مي‌دهند. البته بعد از اداء ديون و عمل به وصيتها.
زن نيز اگر شوهر خود را از دست بدهد و اولادي نداشته باشد، يك‌چهارم، و اگر از شوهر خود اولاد داشته باشد يك‌هشتم مي‌برد.
همچنين در قرآن در سوره نساء آيات 11- 12، ساير كساني كه مي‌توانند از ارث برخوردار شوند، ذكر شده است.
مي‌گويند در ميان خلفا، حضرت امير كه مردي باسواد بود بيش از ديگران به مسايل فقهي تسلط داشت. يك‌بار زني حضورش آمد و گفت: «برادرم مرده و 600 دينار ماترك داشته، ولي فقط به من يك دينار داده‌اند.» امام فورا در جوابش گفت: «شايد برادر تو يك زن و دو دختر و مادر و 12 برادر و يك خواهر كه تو باشي داشته است.» زن گفت: «بلي.» در قانون ارث اسلام سعي شده است كه ثروت و ماترك متوفي بين عده بيشتري تقسيم شود و اقارب و ارحام درجه به درجه از ميراث متوفي متمتع گردند. مادر، پدر، جد، عم، برادر، خواهر، عمه، خاله، و غيره هركدام در مقام خود و تحت شرايط معيني سهمي دارند. البته ملاك اصلي وراثت مسئله بستگي و قرابت با ميت است. هرگاه قوانين اسلام را در زمينه ارث با قاعده‌اي كه وارث را نزد اعراب، در فرزند ارشد حصر مي‌كرد، و قوانين آن دسته از ممالك كه فقط اولاد بزرگتر را وارث منحصر به فرد متوفي مي‌شمارند مقايسه كنيم، به رجحان و برتري قوانين اسلامي و جنبه‌هاي دموكراتيك آن در مورد ارث پي خواهيم برد. در مواردي كه قرآن و سنت و اخبار و احاديث با همه وفور حيرت‌انگيزش نمي‌توانست مسايل و مشكلات روزافزون ملل متنوع اسلامي را كه در راه رشد اقتصادي و اجتماعي پيش مي‌رفتند حل كند، ناچار متفكرين و صاحب‌نظران راه فقه و اجتهاد را در برابر مردم مي‌گشودند، به نظر فقها بايد دو دوران را از هم مشخص كرد: «دوران تشريع» كه در آن باني شريعت، قانونگزاري مي‌كند، و سپس دوران «تفريع» كه در آن حافظان شريعت از شرايع اوليه، احكام ثانويه را متفرع مي‌كنند و استخراج مي‌نمايند و اين احكام مي‌تواند بر دو گونه باشد: احكام امضايي كه در تأييد آن چيزي‌ست كه در گذشته گفته شده است، و يا احكام تأسيسي كه به ابتكار فقيه و بنابه اجتهاد او پديد شده است.
اجتهاد در مسايل شريعتي عبارت است از عمل به «رأي» و «قياس». فقها به بررسي نقادانه احاديث پرداختند و احاديث ناسخ و منسوخ را از هم متمايز ساختند و از آيات و احاديث مستند و صحيح آغاز استنتاج نمودند و قواعدي در اين زمينه وضع كردند. مانند «قياس»
ص: 1201
(بر اساس شباهت مورد عمل كردن) «و رأي» (بر پايه روح شريعت حكم دادن) و «اجماع» (بر اساس توافق مراجع معتبر مذهبي، عمل‌كردن) و استحسان (يعني از ميان چند حكم آن را كه به مصلحت كار است برگزيدن) و استصحاب (يعني در موقعي كه دليلي براي تفسير وضع وجود ندارد به همان شكل سابق، بر اساس سنت موجود و براساس آنچه در گذشته مي‌شده عمل كردن) و غيره. به علاوه در مورد وظايف ناشي از شريعت و آداب دين، واجب و مستحب (يا مندوب) و مباح (يا جايز) و مكروه و حرام (يا محظور) را از هم بازشناختند.

رشد و تكامل قوانين اسلامي:

از دوران بني اميه راجع به قوانين شريعت دو نظر مختلف ظهور كرده بود و عده‌اي مانند حجازيان در اجراي احكام شرع پيرو (حديث) بودند و جماعتي مانند عراقيان پرچم «منطق و رأي» را برافراشته از آن پيروي مي‌كردند. حجازيان اهل مدينه، پيرو مالك و شاگردان او بودند و عراقيان يعني اهل منطق و رأي از «ابو حنيفه» و پيروان او تبعيت مي‌كردند. اهل حديث به گفتار و كردار و سنت پيشواي اسلام توسل مي‌جستند، ولي اهل منطق و رأي و قياس با توجه به تحولات و مصالح زمان و موارد گوناگوني كه در امور اجتماعي و اقتصادي پيش مي‌آمد، اظهار نظر مي‌كردند. پيروان اين مكتب در دوران بني العباس كه منطقه قدرت مسلمين وسعت يافته بود و ملل متمدن چندي در حلقه نفوذ مسلمين وارد شده بودند، در قوانين شرع به اقتضاي زمان، تحولاتي پديد آوردند. به نظر احمد امين «بني اميه به استثناي عمر بن عبد العزيز، هرگز به قضات و علماء فقه در امور خود راه نمي‌دادند مگر به ندرت ... خلفا امور كشورداري را به خود منحصر كرده ... و امور ماليه و تنظيم شئون دولت و امثال آنها همه تابع اراده شخص خليفه بود. علما و فقها را هم به حال خود گذاشتند كه خود درس خوانده يا تدريس نموده يا فتوا داده يا هركاري كه مي‌خواستند در اعمال ديانت (كه مخالف سياست نبود) انجام مي‌دادند، و چند قاضي هم براي فتوا معين، و سياست را از دين تفكيك كرده بودند ... چون زمام امور به دست بني العباس افتاد و به دولت خود رنگ ديني دادند ... به تقرب علما كوشيدند و روحانيون را به خود نزديك ساختند ... يكي از نتايج اعمال آنها اين بود كه جماعتي از علما كه زير بار خلفا نرفته بودند، دچار شكنجه و عذاب شدند: مانند ابو حنيفه و مالك و سفيان ثوري. ولي در زمان بني اميه حسن بصري در مسجد جامع مي‌نشست و آزادانه در سياست بحث مي‌كرد. و چون درباره خلفا از او مي‌پرسيدند، او آنها را سخت انتقاد مي‌كرد، و از هرگونه آزار و آسيب مصون بود ... در زمان بني العباس به سبب توجه آنان به قوانين شريعت ... براي آبياري، حفر قنات، احداث سد و درياچه، استيفاي عوارض و ماليات و تنظيم ديوان، قوانيني وضع شد. به اين ترتيب با پيدا شدن مسايل و موضوعات جديد، دامنه علم فقه وسعت يافت. اگر در زمان پيشواي اسلام كار فقها منحصر به حديث و گفته‌هاي آن حضرت بود، در زمان اصحاب، اقوال و اعمال و احكام آنها بر احاديث افزوده شد و بعد احكام و فتاوي تابعين و بعدها نظريات و عقايد علما و مجتهدين نيز بر آن مجموعه اضافه گرديد و به اين ترتيب علم
ص: 1202
فقه به حكم احتياج وسعت و توسعه فراوان يافت.

احكام فقه در خدمت خلفا

در دوره بني العباس فقه اسلامي كه بايد مبداء قانون‌گزاري و داوري باشد، زير نفوذ سياست قرار گرفت و فقهاي بزرگ و عاليقدري كه در برابر تمايلات خلفا ايستادگي كرده و از بيان حق خودداري نمي‌كردند، به سختي مورد شكنجه قرار مي‌گرفتند. چنان‌كه طبري مي‌گويد: «از مالك بن انس فتوا خواستند كه در عين بيعت ابي جعفر «منصور» آيا مي‌توانيم محمد بن عبد اللّه بن الحسن را متابعت و ياري كنيم؟» او چنين فتوا داد كه: «شما ابو جعفر را به اكراه و اجبار بيعت كرديد و اشخاص مجبور معذورند.» مردم همه به محمد گرويدند و مالك گوشه‌نشيني اختيار كرد. اين فتوا سبب خشم خليفه بر او شد ... او را با تازيانه سخت نواخت به حدي كه دست او را از كار انداخت ...» ادب هم تابع ميل كاخ‌نشينان بود، هركه را خلفا، بد مي‌دانستند شعرا او را هجو و مذمت مي‌كردند و هركه را دوست داشتند شعرا او را مي‌ستودند. چون معتصم از افشين خشنود بود، ابو تمام در مدح او چند قصيده سرود و چون بر او خشمگين شد، ابو تمام او را مذمت و تكفير كرد. هارون الرشيد، برمكيان را مقرب كرده بود، شعرا آنها را، كان بذل و فضل دانستند و چون بر آنها غضب كرد، آنها را كافر و زنديق خواندند.
با تمام اين احوال، بسياري از علما در قبال بازيگران سياست فقط از حق و حقيقت پيروي مي‌كردند. مي‌توان براي هردو دسته مثال آورد.
يكي از مختصات اين دوره، پيدايش اختلاف و ظهور بحث و مناظره و جدل در بين علما و فقهاي زمان، درباره تفسير كلمات و لغات وارده در قرآن و حديث و سنت بود. براي آن‌كه خوانندگان بهتر به اختلاف نظر فقهاي آن عصر واقف گردند، جمله‌اي چند از كتاب پرتو اسلام را عينا نقل مي‌كنيم: «از عبد الوارث بن سعيد روايت شده كه چنين مي‌گويد: «وارد مكه شديم و ابو حنيفه را در آنجا ديدم. از او پرسيدم در بيع شرط چه عقيده داري كه مثلا شخصي متاع خود را به شرط مي‌فروشد؟ پاسخ داد هم بيع باطل و هم شرط باطل است. سپس نزد ابن ابي ليلي رفتم و همان مسئله را از او پرسيدم. جواب داد بيع واقع و جايز است و شرط باطل. بعد نزد ابن شبرمه رفته همان موضوع را مطرح كردم، او گفت هم بيع جايز و هم شرط جايز است.»
وقتي كه عبد الوارث اختلاف نظر فقهاي نامبرده را براي خود آنها نقل مي‌كند، معلوم مي‌شود كه هريك از آنها عقيده و نظر خود را مستند به گفته‌هاي پيغمبر يا يكي از نزديكان او دانسته‌اند و به اين ترتيب اختلاف در حديث موجب اختلاف در آراء گرديده است. در دوره بني العباس چنان كه يادآور شديم، «مدرسه رأي و قياس در مقابل مدرسه حديث تأسيس شد» و هريك از دو مكتب براي اثبات نظريه خود دلايلي ابراز مي‌كردند و از بركت اين محاورات و مناظرات دايره فقه اسلامي وسعت يافت و مباحث آن شامل قانون تجارت، قانون مدني و قانون جزا گرديد. فقه حنفي بيش از ساير مكاتب فقهي براي عقل و ادراك آدمي ارزش قايل بود. جاحظ مي‌گويد: «بسا
ص: 1203
انسان 50 سال در فقه و تفسير اشتغال نموده و با فقها نشسته و از آنها آموخته و تمرين كرده، باز مي‌بينيم درخور قضا و فتوا و صدور حكم نمي‌باشد، ولي در مدت يك سال كه فقه حنفي يا مانند آن را مي‌خواند و به اصول فقه آشنا مي‌شود، لايق مقام قضا و حكومت يك شهرستان مي‌گردد. چند روزي آموخته فقه حنفي مطابق چندين سال تعلم فقه ديگران است.
بالطبع مبادي و تعاليم حنفي مسبب يك انقلاب مهم فكري گرديده كه مردم را به دو دسته تقسيم مي‌كند: يك دسته موافق آن عقايد و مبادي، و يك دسته مهاجم و بدخواه. «ابو حنيفه هرگاه در صحت حديث ترديد مي‌كرد، فورا آن را رد مي‌كرد و مي‌گفت صحت آن براي من مسلم نشده و فورا براي حل معضل فقهي يا شرعي قياس و رأي را به كار مي‌برد. به همين علت مردم قشري و علماي حديث، زبان به انتقاد و اعتراض او گشودند.» آنچه مسلم است فقه حنفي با روح زمان كه دوران شكفتگي اقتصادي و رشد و پيشرفت اجتماعي جهان اسلامي‌ست هم‌آهنگي بيشتري داشت و بهتر مي‌توانست به مسائل جديدي كه در جريان فعاليتهاي گوناگون توليدي و اقتصادي تجلي و تظاهر مي‌نمود پاسخ گويد. در حالي كه در صدر اسلام به حكم شرايط ابتدايي اقتصادي و اجتماعي آن روز، امكان ظهور و طرح چنين مسايلي وجود نداشت.
مكتب ابو حنيفه با سعه نظر و وسعت ديدي كه داشت، مي‌توانست به مسايل و مشكلات جديد، به كمك رأي و اجتهاد پاسخ قانع‌كننده‌اي بدهد و به رشد و تكامل اجتماعي ملل مسلمان ياري نمايد. «سعيد بن مسيب از علي (ع) نقل مي‌كند كه علي از پيغمبر پرسيد: «اگر حادثه‌اي رخ بدهد و نص صريحي براي آن نيامده باشد، چه خواهيم كرد؟» پيغمبر فرمود:
«دانشمندان يا پرهيزگاران را جمع و با آنها مشورت كنيد. مبادا به تنهايي رأي بدهيد.» «1»
علم اصول: فقها و مجتهدين براي آن‌كه در صدور احكام شرعي راه خطا نروند، بايد به اصول فقه يا علم اصول آشنا باشند. موضوع اصول ادله كلي شرعي‌ست و به كمك اين ادله كلي مي‌توان درباره چگونگي استنباط احكام شرعي قضاوت كرد و گفت اين استنباط صحيح است يا سقيم. از اواسط قرن پنجم هجري كتب متعددي درباره اصول فقه توسط دانشمندان به رشته تحرير درآمد كه از آن جمله كتب علامه حلي يعني تهذيب و نهايه را كه از اهم كتب اصولي‌ست و كتاب معروف كليني يعني اصول كافي را كه بر آن شروح متعدد نوشته‌اند، ذكر مي‌كنيم.
مبارزه اصولي و اخباري در شيعه: مبارزه بين آن فقهايي بود كه حكم بر قواعد منطقي را مجاز مي‌دانستند و آن فقهايي كه قشري بودند، و جز آيات قرآن و احاديث نبوي و احاديث ماثوره از ائمه هيچ‌چيز ديگري را قابل وثوق نمي‌شمردند. علت ضرورت پيدايش دانشي به نام اصول به احتمال قوي تنوع و بغرنجي حالات اجراي احكام شرعي و دشوار بودن اجتهاد و قضاوت صحيح بوده است. و طرفداران رأي و قياس در فقه سني و شيعه منطقا بايد به تنظيم
______________________________
(1). پرتو اسلام، ترجمه عباس خليلي، ج 1، ص 283.
ص: 1204
چنين رشته‌اي برسند. به نظر فقها در دوران غياب پيشواي اسلام و ائمه شيعه، براي حل معضلات فقهي راهي جز استنباط از روي احكام موجود و تفقه و نتيجه‌گيري از آنها وجود ندارد.
بنابراين قاضي و فقيه بايد با تمسك به اصول و مباني، خود را از لغزش در امان دارد.

تدوين فقه اسلامي در آغاز قرن دوم هجري‌

از اواخر عهد امويان، در نتيجه گسترش حوزه قدرت مسلمين، لزوم تدوين و تنظيم قوانين جزايي و حقوقي احساس مي‌شد. ولي اين كار در عهد دولت اموي صورت نگرفت، بلكه از اوايل قرن دوم هجري اين تلاش آغاز و در ميانه قرن چهارم پايان يافت.
در اين عصر دولت اسلامي در كليه مراتب علمي و اقتصادي درخشيدن گرفت. دانش فقه توسعه يافت و مكاتب گوناگون فقهي و حقوقي به وجود آمد كه برخي از آنها با از بين رفتن پيروانشان از ميان رفتند. برخي از اين مكاتب پايداري نشان دادند و متدرجا رواج يافتند. از مذاهب سني، چهار مكتب حنفي، مالكي، شافعي و حنبلي اشتهار پيدا كرد.
همچنين در اين عصر مجموعه‌هاي بزرگ حديث تدوين گرديد و تفسيرهايي بر قرآن نگاشته شد، و در اصول و فروع فقه تصانيف گوناگون به وجود آمد.
دانشمندان اهل سنت به دو دسته بزرگ تقسيم شده‌اند، دسته اول طرفدار رأي بودند، در عراق به رياست ابو حنيفه نعمان، و دسته ديگر طرفدار حديث در حجاز به رياست مالك بن انس.
مذهب طرفداران حديث، به تمسك به سنت پيغمبر و روگرداني از رأي و اجتهاد شهرت يافت، و علتش اين بود كه شهرهاي حجاز گاهواره سنت و جايگاه صحابه بود. و از اين‌رو فقهاي حجاز بيش از ديگران به سنت آشنا بودند. و به علاوه مردم اين ديار هنوز به صورت ساده نزديك به بداوت زندگي مي‌كردند و در فتاوي خود از نصوص شرعي و اجماع فقيهان استمداد مي‌جستند.
و اين دو مرجع براي حل مرافعات كافي بود و ضرورتي به توسعه دايره اجتهاد و استدلال ديده نمي‌شد.
اما در عراق قضيه معكوس بود، چه مردم آن در حضارت و مدنيت مي‌زيستند و با دشواريهاي فراوان و نمودهاي تازه اجتماعي و اقتصادي روبرو بودند. ديگر آن‌كه فقهاي كوفه به علت دور بودن از مراكز حديث جز اندك مايه‌اي حديث گير نمي‌آوردند و آن نيز در روايت از دروغ مصون نبود. پس در بسياري از مسايل حقوقي به حكومت عقل و رأي و به اجتهاد از راه قياس و استحسان چنگ مي‌زدند. و در اين موارد راه افراط مي‌پيمودند تا جايي كه متعرض مسايل فرضي محض شدند كه نمونه‌هايي از آنها را نقل خواهيم كرد. از اواخر دوران حكومت عباسيان روشنيهاي دانش فقه نقصان گرفت و فقيهان به تدوين مذاهب پرداختند و اجتهاد خود را به مسايل فرعي منحصر ساختند.
پس از سقوط بغداد، در ميانه‌هاي قرن هفتم هجري (سيزدهم ميلادي) فقيهان سني از بيم اين كه از حدود شريعت بيرون شوند و به ستمكاري گرايند به مذهب اربعه معروف اكتفا كردند و
ص: 1205
باب اجتهاد را بستند ...
اگر بخواهيم مذاهب سني را از جهت توسع در رأي طبقه‌بندي كنيم، لازم است مذهب حنفي را در مقام اول، و مذاهب ظاهري را در رديف آخر و مذاهب شافعي و مالكي و حنبلي را به ترتيب در اين ميان درجه‌بندي كنيم.
و اما از نظر روش تحقيقي، دانشمندان فقه اسلامي در استدلال و استخراج آراء خود از نصوص موجود، روش تحليلي به كار برده‌اند و در جايي كه «نص» نيافته‌اند، به استقراء پرداخته‌اند. به اين معني كه فقيهان نص را به منزله قاعده‌اي گرفته، سپس به تفسير و تحليل در استخراج نتايج و فروع پرداخته‌اند. در جايي كه نص نمي‌يافتند، موضوع را بررسي مي‌كردند و با قياس و اجماع و ديگر ادله شرعي به اجتهاد، حكم آن را استنباط مي‌كردند و اجتهاد آنها مبني بر استقراء و كاوش و همراه با احتياط و دورانديشي بود.
اجمالا «اين‌كه در تعاليم و مبادي اساسي، ميان هيچ‌يك از مكاتب اختلافي ديده نمي‌شد، بلكه همگي اختلافات در فروع و به هنگام «انطباق مبادي با مصاديق خارجي بود»، و اصولا اختلاف مذاهب چيزي شبيه به اختلاف محاكم امروزي بود، كه در تفسير نصوص و تطبيق مواد قانوني با موارد پديد مي‌آيد. براي آن‌كه نوع اختلاف بهتر نمايانده شود، مثالي در اين مورد ذكر مي‌كنيم. فقها به الزام غاصب به رد عين مال اتفاق دارند، و اگر غاصب عين را تلف كند يا عين تلف شود، و يا ضايع گردد بر اوست كه در صورت ممكن، مثل وگرنه قيمت آن را بپردازد. در اين صورت اين‌كه ارزيابي در چه زمان و مكان و با چه شرايطي بايستي عملي گردد، مورد اختلاف است. حنفيان زمان و مكان وقوع غصب، و حنبليان زمان و مكان تلف شدن را ملاك قرار داده‌اند، و به نظر شافعي بالاترين ارزش عين از روز وقوع غصب تا روز تلف بر ذمه غاصب است.
اين مثال اتفاق همه فقيهان را در اصل و چگونگي پيدايش اختلاف نظر را در فرع نمايان مي‌سازد ...» «1»

مذهب حنفي‌

اشاره

بنيان‌گذار اين مذهب ابو حنيفه نعمان بن ثابت معروف به «امام اعظم» اصلا ايراني بوده كه در سال 80 هجري در كوفه متولد شد. پس از فراگرفتن مقدمات، علم كلام و فقه را مطابق مكتب كوفيان فراگرفت. از مختصات اين فقيه بزرگ اين‌كه زندگي علمي خود را با فعاليت اقتصادي و خريد و فروش منسوجات توأم كرد و به اين ترتيب رأي و منطق خود را با قضايا و مشكلات عملي زندگي منطبق و هم‌آهنگ ساخت و از راه قياس و استحسان مذهب اهل رأي را قدرت و استحكام بخشيد. او مي‌گفت هرآنچه در كتاب خدا و سنت پيامبر نباشد به گفتار صحابه مي‌نگرم و از گفتار آنان عدول نمي‌كنم و اگر به اين منابع دسترسي نيابم، اجتهاد مي‌كنم.
______________________________
(1). دكتر صبحي، فلسفه قانونگزاري در اسلام، ترجمه اسماعيل گلستاني، ص 29 به بعد.
ص: 1206

معني اجتهاد:

استنباط مسائل شرعي به قياس از قرآن و حديث و اجماع به شرايطي كه در كتاب اصول مسطور است، يا به عبارت ديگر اجتهاد عبارت از سعي و تلاشي‌ست كه فقيه به استفاده از منابع سابق الذكر و با استفاده از عقل و استنباط خود، براي حل معضلات فقهي از خود نشان مي‌دهد. «1»
شرط اجتهاد- به نظر غزالي كسي مي‌تواند مجتهد باشد كه هم عالم باشد و هم استطاعت بر اجتهاد داشته باشد، مجتهد بايد زبان عربي را، به اندازه كافي بداند، ناسخ و منسوخ را بشناسد و از هم تميز بدهد. روايت‌شناس باشد و روايت صحيح را از روايت سقيم تشخيص بدهد ... غزالي تقليد را در معناي (قبول نظريه‌اي بدون خواست حجت) مطرود مي‌داند زيرا براي شناختن اصول شرع و اجراي آن پذيرش كوركورانه نظريه شخص ثالث شيوه صحيحي نيست ... معذلك آدم عامي مجاز به تقليد است ... «2»
ابو حنيفه در پذيرفتن حديث بسيار سختگير بود، جز اندكي از احاديث را كه صحتش نزد او به ثبوت رسيده بود، حديثي را نمي‌پذيرفت.
عقايد ابو حنيفه در فقه به وسيله شاگردان او نگارش يافته و به ما رسيده است. سرآمد شاگردان او، ابو يوسف و امام محمد، نام امام اعظم را مخلد ساختند.
امام اعظم و ياران او بهترين كساني بودند كه سفارش و اندرز شيخ بزرگ خود عبد اللّه بن مسعود را به كار بستند كه گفته بود: «چشمه‌هاي دانش و چراغهاي شبهاي تار باشيد.» «3»
از شاگردان بنام ابو حنيفه ابو يوسف، پس از آنكه در عهد هارون به مقام قاضي القضاتي رسيد، كتابي در خراج نوشت و در آن از خراج و امور مالي دولت با آگاهي وسيع و تحقيقات ارزنده بحث كرده است.
ديگر از شاگردان ابو حنيفه هلال الري، خصاف، صاحب كتاب الحيل و كتاب الوقف و ابو جعفر طحاوي صاحب كتاب جامع الكبير و ابو الحسن كرخي و ابو عبد اله گرگاني و علي بن محمد بزودي مؤلف كتاب الاصول و ابو بكر كاشاني مؤلف بدايع الصنايع في ترتيب الشرايع و مرغيناني مؤلف الهدايه، شايان ذكرند. كتاب هدايه از معتبرترين كتب فقهي حنفي‌ست كه از چهار جزء تشكيل يافته و شرح‌ها و حاشيه‌هاي فراوان دارد.
مذهب حنفي از ديگر مذاهب اهل سنت ريشه‌دارتر و تأليفات آنان بيشتر است. و هم‌اكنون نيز مذهب رسمي كشورهايي‌ست كه زماني تابع دولت عثماني بودند؛ از قبيل مصر، سوريه، لبنان. علاوه بر اين، در تركيه، شام، آلباني و بالكان، قفقاز، افغانستان و پاكستان نيز، پيروان مكتب حنفي بر ديگر مذاهب فزوني دارند.
______________________________
(1). همان كتاب، ص 30 به بعد.
(2). هانري فراست، سياست و غزالي، ترجمه مهدي مظفري، ص 252.
(3). مجمع الامثال، ميداني، ج 2 ص 374.
ص: 1207

امام شافعي:

امام محمد بن ادريس شافعي (متولد به سال 150 هجري) در آغاز امر از پيروان مالك و اهل حديث بود، اما در اثر مسافرتها و كسب تجربيات فراوان، مذهب خاصي را براي خود برگزيد كه كمابيش همان مذهب عراق بود. وي پس از استقرار در مصر، از اقوال و آراء ديرين خود رجوع كرد و مذهب جديد خود را اعلام نمود. تاريخ اجتماعي ايران بخش‌2ج‌4 1207 امام شافعي: ..... ص : 1207
مانند امام مذهب حنفي به امور عملي زندگي ناآشنا نبود و چون فكري عميق و زباني بليغ داشت، توانست به كمك نيروي استنباط شخصي طريقه اهل رأي را با نظريات اهل حديث هم‌آهنگ سازد و مذهبي ميانگين و بينابين بيافريند كه كمابيش از دو مذهب حنفي و مالكي متأثر بود. شافعي از ادله احكام، كتاب و سنت و اجماع و قياس را پذيرفت و به استدلال نيز قائل بود. ولي از پذيرفتن آنچه را كه حنفي‌ها استحسان و مالكيها مصالح مرسله ناميده‌اند سرباز زد. «1»
شافعي اولين كسي است كه ادله احكام را به ترتيب درآورد و اصول فقه را در رساله مشهور خود به صورت علمي نگاشت و در آن از نصوص كتاب و سنت ناسخ و منسوخ و واجبات و علل احاديث و شرايط قبول حديث منقول به خبر واحد و اجماع و اجتهاد و استحسان و قياس بحث كرد ... شاهكار شافعي كتاب الامام است كه در آن از مباحث گوناگون فقهي، عبادات، معاملات، مسايل جزايي و ازدواج گفتگو مي‌كند، و در جزء هفتم آن به مسايل پراكنده مي‌پردازد. بعد از او شاگردان و تابعان او در شمار مجتهدين و صاحبنظران درآمدند، از جمله احمد بن حنبل و داود ظاهري و ابو ثور بغدادي و ابو جعفر بن جرير طبري شهرت فراوان كسب كردند. كشور مصر بزرگترين مركز مذهب شافعي‌ست. اين مذهب در دوران حكومت ايوبيها رسميت يافت و اكنون در حدود يك‌صد مليون پيروان اين مذهب در ممالك اسلامي پراكنده‌اند.

مذهب مالكي‌

چنان‌كه گفتيم، شهرهاي حجاز گاهواره سنت و جايگاه صحابه بود و از اين جهت فقهاي حجاز از ديگران به سنت آشناتر بودند. پيشواي اين اين مذهب امام مالك بن انس در سال 95 هجري در آنجا متولد شد. مالك دانشمند، پيشوا، محدث و فقيه مدينه بود. از نظر اخلاقي مردي دلير بود، به نويد و تهديد اعتنا نمي‌كرد، در راه ايمان و بيان عقيده خود به هرگونه زحمت و فشار و شكنجه تن مي‌داد. وي شجاعانه به جعفر بن محمد والي مدينه گفت: «با زور و اجبار نمي‌توان بر مردم حكومت راند.» به همين گناه اين مرد دانشمند را شلاق زدند. وي كتاب «الموطا» را در حديث نوشت، مالك هنگام اجتهاد به قرآن و حديث استناد و اعتماد مي‌كرد و از حديث آن را مي‌پذيرفت كه صحت سند و لو به خبر واحد نزد او به ثبوت رسيده بود. و به عمل اهل مدينه و گفتار صحابه اعتماد مي‌كرد و جايي كه نص نبود به سوي قياس و دليل تازه و مخصوص به مذهب خود مي‌گراييد كه «مصالح مرسله» ناميده
______________________________
(1). همان، ص 49 به بعد.
ص: 1208
مي‌شد.
مالك نيز پيروان و اصحاب فراوان داشت كه از آن جمله محمد بن حسن شيباني حنفي و امام شافعي صاحب مذهب معروف شافعي از شاگردان امام مالك بودند. مذهب مالكي در مدينه پديد آمد و در سراسر حجاز انتشار يافت و سپس مختص مردم مغرب و اندلس گرديد و هنوز پيروان اين مذهب در سرزمينهاي مراكش، الجزاير، تونس و طرابلس غرب پراكنده‌اند. بعدها اين مذهب در منطقه صعيد، مصر، سودان، بحرين و كويت انتشار يافت. همچنين در ساير كشورهاي اسلامي پيرواني دارد. «1»

مذهب حنبلي‌

بنيان‌گذار چهارمين مذهب اهل تسنن احمد بن حنبل است كه به سال 164 ه در بغداد متولد شد. وي براي گردآوري حديث راه شام، حجاز، يمن، كوفه و بصره را در پيش گرفت و مجموعه بزرگي از احاديث را در كتاب «مسند الامام احد» گردآوري نمود. اين مجموعه شامل 6 جزء و داراي چهل هزار حديث است.
اين مرد حتي الامكان از رأي و استدلال دوري مي‌گزيد تا جايي كه بسياري از صاحبنظران او را به جاي «مجتهد» محدث ناميده‌اند. مانند ابن نديم كه او را با بخاري و مسلم و ساير محدثان در عداد فقهاي حديث قرار داده است.
آنچه مسلم است، مذهب حنبلي يكي از مذاهب اربعه اهل سنت به شمار مي‌رود و پيشواي آن ابن حنبل از شاگردان بنام امام شافعي‌ست كه پس از مطالعات بسيار، سرانجام مذهب تازه‌اي مبتني بر 5 اصل زير را برگزيد:
نصوص كتاب و سنت- فتواي صحابه در صورتي كه معارضي نداشته باشد، عقيده يكي از صحابه به شرط موافقت با كتاب و سنت، حديث مرسل و ضعيف و بالاخره قياس به هنگام ضرورت.
ابن حنبل در دين خود پايدار و در عقيده خود متين و استوار بود. «چون در زمان خلافت واثق، از او خواستند كه نظريه «خلق قرآن» را بپذيرد، وي قبول نكرد؛ مورد فشار و شكنجه قرار گرفت و مضروب و زنداني شد.» «2»
بويطي از ياران شافعي نيز مانند ابن حنبل و به همان منظور بازداشت شد و در زندان جان سپرد. ابو حنيفه نيز در زندان افكنده شد و مالك به علل سياسي كتك خورد. و نيز روايت شده است كه سرخسي نگارش كتاب خود المبسوط را در زندان آغاز كرد. همچنين ابن قيم جوزيه و تقي الدين تيميه در قلعه دمشق زنداني شدند و شخص اخير همانجا جان سپرد. آري از ديرباز قضات و روحانيان باشخصيت از فشار دولتهاي استبدادي رنج مي‌بردند و با قبول رنجها و شكنجه‌ها تن به فساد و نوكرمنشي نمي‌دادند. بعد از ابن حنبل، تني چند از شاگردان او به روايت
______________________________
(1). همان، ص 45 به بعد (به اختصار).
(2). احمد امين، پرتو اسلام، ج 2، ص 235.
ص: 1209
مذهب او همت گماشتند. «1» و سرانجام اين مذهب به همت ابن تيميه و شاگردش ابن قيم جاني تازه يافت.
نبايد از نظر دور داشت كه هريك از ائمه اربعه كمابيش پيرو عقل و استدلال و اجتهاد بودند.
چنانكه شافعي مي‌گويد: «نحن لا نقلد حيا و لا ميتا» يعني ما از هيچ زنده يا مرده تقليد نمي‌كنيم، بلكه اجتهاد مي‌كنيم. ولي از اواخر عصر عباسيان (كه تركها به جاي ايرانيان زمام كارها را به دست گرفتند) بازار عقل و استدلال رو به كسادي نهاد و شعله فروزان اجتهاد خاموشي گرفت. در ادوار پيشين مجتهد و مقلد هردو وجود داشتند. يعني مجتهدين و فقهايي كه كتاب و سنت را از روي فهم فراگرفته بودند قادر به استنباط احكام از روي نصوص يا مدلول و مفهوم آن نصوص بودند و مقلدين، مسايل مبتلا به را از آنها سئوال و استفتاء مي‌نمودند. ولي در اين دوره عامه و علما هر دو در تقليد شريك بودند و به خود اجازه نمي‌دادند كه پاي خود را از حدود فهم و استنباط ائمه اربعه فراتر گذارند. در حالي كه ائمه اربعه هيچ‌گاه مردم را مجبور به پيروي از اقوال و مذهب خود نكرده بودند و باب اجتهاد براي كليه فقها مفتوح بود.

مذهب وهابيها

در قرن دوازدهم هجري (18 ميلادي) امام محمد بن عبد الوهاب با جنبش اصلاحي خود موجب تجديد و نشر اين مذهب در سرزمين نجد گرديد. امروز اين مذهب در كشور عربستان سعودي رسميت دارد.
محمد بن عبد الوهاب به مذهب حنبلي جاني تازه بخشيد و گفت در اصول دين رجوع به قرآن و سنت، صحيح و ضروري‌ست. وي با تقليد كوركورانه كه موجب نابودي انديشه آزاد، و علت مرگ روح استقلال، و خاموشي شعله نشاط مي‌شود، به مبارزه برخاست. پيروي از سنن ناروا و غلط پدران را محكوم كرد و بدعتهاي مذهبي مانند مقدس شمردن گنبدها، پرستش گورها و عزاداري‌ها و كليه اعمالي را كه در صدر اسلام وجود نداشت، نوعي بدعت و بت‌پرستي شمرد و گفت اين نوع كارها منافي و معارض با روح حقيقي اسلام است.
عده مذاهب اهل سنت متعدد و از ده مكتب متجاوز بود. ولي چنان‌كه گفتيم، از آن جمله جز چهار مكتب اهميت و اعتباري كسب نكرد. از ميان مذاهب فراموش‌شده سنيان، مذهب طبري يعني مذهبي كه ابو جعفر محمد بن جرير طبري (تولد به سال 224 ه) بنيان نهاد شايان ذكر است. اين مذهب، سالها در بغداد رواج يافت «در مذهب طبري زنان اجازه دارند كه در كليه امور، قضاوت و داوري نمايند، در صورتي كه ابو حنيفه فقط در امور مالي براي زنان حق قضاوت قايل شده است و مذاهب ديگر به طور كلي نسوان را از اين حق بي‌نصيب كرده‌اند.» «2»

مذاهب شيعه‌

چنان‌كه قبلا (در جلد دوم) به تفصيل گفتيم، پس از رحلت پيشواي اسلام عده‌اي از مسلمانان از علي (ع) پيروي كردند و او را براي احراز مقام
______________________________
(1). دكتر صبحي، فلسفه قانونگزاري، پيشين، ص 54.
(2). همان، ص 62 به بعد.
ص: 1210
خلافت بر ديگران مرجح شمردند. علاوه بر اين، «ميان شيعه و سني در مسايل ديگر از قبيل امامت و اجتهاد و ادله و اصول و فروع عبادت و معاملات اختلافهايي وجود داشت كه مسأله امامت خود موجب انقسام و اختلاف اهل شيعه و پراكندگي آن به فرقه‌ها و دسته‌هايي گرديد كه مهمترين آنها به ترتيب عبارتند از شيعه اماميه، زيديه، و اسماعيليه. پيروان كليه اين فرق بر اين متفقند كه امامت حق خاندان پيغمبر است. و نيز در چهار امام نخستين، يعني علي (ع) و دو پسرش و علي بن زين العابدين فرزند حسين (ع) اتفاق دارند. اما از آن به بعد اختلاف پيدا مي‌كنند.
ادله تشريع در ميان اين شيعيان عبارت است از كتاب و سنت و اجماع ... در مورد سنت احاديثي را قبول دارند كه اسنادش به اهل بيت برمي‌گردد. اين احاديث را اخبار مي‌نامند.
اما در فروع فقه، مذهب شيعه اماميه اختلاف چنداني با مذهب شافعي ندارد. بطوري كه برخي اين مذهب را به عنوان مذهب پنجم و در رديف مذاهب چهارگانه سنت قرار داده‌اند. از مسايل مورد اختلاف در فروع، جايز بودن متعه يا ازدواج موقت و بعضي از مسايل ارث مي‌باشد.

منابع قانونگزاري در اسلام‌

اشاره

چنان‌كه اشاره كرديم، سرچشمه‌ها و مصادر قانونگزاري در عالم اسلام عبارتند از قرآن، سنت، اجماع و قياس.
فقه به معني فهم است و فقيه در اصطلاح به كسي اطلاق مي‌شود كه به مسايل شرعي و عرفي آشنا باشد. به طور كلي فقه اسلامي، هم مربوط به «دين» است و هم متعلق به امور زندگي و دنيايي.
در قسمت دين عبادات يعني نماز، روزه، زكات و حج مورد مطالعه قرار مي‌گيرد كه از بحث ما خارج است. ولي بخش دوم درباره امور دنيايي و احكام قانوني سخن مي‌گويد و آن نيز به دو قسمت اساسي تقسيم مي‌شود: قوانين كيفري، و قوانين مدني و حقوقي. در قوانين كيفري از امور خلافي، جنحه و جنايت بحث مي‌شود. در صدر اسلام بيشتر در پيرامون قصاص حدود و ديات و كيفر قتل و سرقت و زنا و شرب خمر و امثال اينها بحث و گفتگو مي‌شد. قوانين حقوقي بيشتر از معاملات، ازدواج و طلاق و جز اينها بحث مي‌كند.
چنان‌كه در بالا اشاره كرديم، بزرگترين مصدر قانونگزاري در اسلام بعد از قرآن، سنت است، و سنت عبارت است از نقل قول و نقل تقرير پيشواي اسلام. بنابراين سنت بر سه قسم است:
نخست سنت قولي يا گفتار حضرت، دوم سنت فعلي كه از كردارهاي آن بزرگوار مأخوذ است، سوم سنت تقريري كه از سكوت او در برابر كردارهاي ديگران و رضاي او نسبت به كارهايي كه با علم و آگاهي او، از ديگران سر زده است استنباط و استنتاج مي‌شود.
حضرت نسبت به نگارش سنت مانند نگارش قرآن فرماني نداد، حتي اين عمل را نهي نيز كرده است: «و لا تكتبوا عني، و من كتب عني غير القرآن فليمحه و حدثوا عني و لا حرج.» «1» يعني
______________________________
(1). مسلم، صحيح، ج 8، ص 229.
ص: 1211
از سخنان من چيزي ننويسيد و هركسي جز قرآن چيزي از من بنويسد آن را محو كنيد، ولي از گفتار من براي ديگران نقل كنيد و باكي بر شما نيست ... سرانجام پس از گفتگوهاي بسيار سنت و حديث تا زمان عباسيان به صورت مدون درنيامد و در آن عصر به جمع‌آوري و تدوين آن اقدام شد ...» «1»
پس از قرآن و سنت، «اجماع» سومين مصدر قانونگزاري در نظر جمهور فقها بشمار مي‌رود و آن عبارت است از يگانگي و وحدت نظر كليه دانشمندان اسلامي يك عصر بر حكمي شرعي.
در قرآن و سنت مداركي بر جواز «اجماع» مي‌توان يافت. اجماع يا با اعلام رأي به صورت روشن و واضح و يا با سكوت حاصل مي‌شود بدين معني كه يكي از مجتهدان در مساله‌اي نظريه‌اي صادر مي‌كند و كليه مجتهدان عصر از آن نظريه اطلاع حاصل مي‌كنند و خلاف آن سخني نمي‌گويند. اكثريت اصحاب ابو حنيفه اين‌چنين اجماع را حجت دانسته‌اند. ولي شافعي آن را تأييد نكرده است. اما شيعيان اجماعي را مي‌پذيرند كه از خاندان پيغمبر سرچشمه گرفته باشد. «2»

قياس:

«با توسعه كشورهاي اسلامي و با گذشت زمان، متدرجا مسايل و موضوعات تازه‌اي در جهان اسلامي خودنمايي كرده كه در كتاب و سنت پيشينه نداشت و از اجماع نيز برخوردار نبود.
فقيهان براي حل اين قبيل مسايل ناگزير چنگ به دامن خرد و منطق و رأي مي‌زدند بدين جهت باب قياس بوجود آمد و منبع چهارم احكام شريعت اسلامي شناخته شد.
قاعده اصولي بر اين جاري است كه هرحكمي متضمن مصالح و مقاصدي‌ست و همين مقاصد و مصالح است كه علل احكام و باعث وجود قوانين هستند. پس اگر ما بتوانيم علت صدور حكمي را در موردي معين دريابيم، مي‌توانيم در موارد ديگر كه داراي همان علت است، نظير مساله نخست، به قياس حكم كنيم.
چون علت تحريم شراب خاصيت مست‌كننده بودن آن است، بنابراين اگر فرض كنيم نبيذ بصراحت تحريم نشده باشد، به لحاظ وجود علت جامع (يعني مست‌كنندگي) آن را بايد حرام دانست. «3»
و نيز در مواردي كه علت حرمت يعني مست‌كنندگي منتفي شود، حرمت نيز از ميان مي‌رود.
كليه فقها در ميزان اعتقاد به قياس، باهم متفق القول نيستند. بلكه اهل رأي يا مكتب عراق در قياس به توسع قايلند، در صورتي كه اهل حديث در اين مورد بسيار سختگيري نموده‌اند تا جايي كه احمد بن حنبل حديث مرسل و ضعيف را بر قياس ترجيح داده و استفاده از قياس را فقط به هنگام ضرورت جايز داشته‌اند.
______________________________
(1). همان، ص 133 به بعد.
(2). همان، ص 142.
(3). الفروق از قرافي، ج 2، ص 35.
ص: 1212
بطور كلي مخالفان و موافقان قياس با استناد به آيات قرآن و سنن و احاديث، به نفع عقايد خود استدلال و اظهار نظر مي‌كنند، از جمله موافقان قياس مي‌گويند عمر به ابو موسي اشعري نوشت «امثال و اشباه را بشناس و در امور قياس كن» همچنين روايت شده است كه عمر از صحابه كيفر شرابخواري را پرسيد، علي (ع) گفت:
«حد مفتري را بر او بايد جاري كرد» يعني 80 تازيانه، چه كسي كه شراب خورد مست مي‌شود، و هذيان مي‌گويد و زماني كه ياوه‌گويي نمود افترا مي‌گويد. اينجا شراب مسكر به «افتراء» قياس شده است.» «1»
از آنچه گفتيم معلوم شد كه نخستين منبع قانونگزاري در اسلام نص و سپس «رأي» است.
نص اعم از كتاب يا سنت، بر ديگر دلايل مقدم است و كليه مذاهب اسلامي بر آن متفقند. و هنگام نبودن نص، رأي مورد توجه قرار مي‌گيرد. فقهاي روشن‌بين معتقدند كه بطور كلي احكام اسلامي بايد مبتني بر مصالح مردم و مقتضيات زندگي اجتماعي و خير مطلق و دادگري و عدل و انصاف باشد.
بنابراين وقتي كه در چهارچوبه منابع چهارگانه حكم موضوعي را نتوان يافت، توجه به روح شريعت يعني عدالت حقيقي معطوف مي‌گردد.
ابو حنيفه و پيروان او براي «رأي» و عقل بشري ارزش بسيار قايل بودند تا جايي كه قياس را ميزان و مأخذ كليه احكام منصوص و غيرمنصوص قرار دادند.
ولي اگر دليل نيرومندتر از قياس در كتاب يا سنت يا اجماع ديده مي‌شد، قياس ظاهر را ترك مي‌كردند و از روي استحسان به دليل قوي‌تر تمسك مي‌كردند.
روايت شده است كه پيغمبر به ابن مسعود گفت: «اقض بالكتاب و السّنته اذا وجدتهما فاذا لم تجد الحكم فيها اجتهد رايك»؛ يعني مطابق كتاب و سنت قضاوت كن، هرگاه آن دو را يافتي، و اگر در آن‌دو نيابي، رأي خود را به كار انداز، «بنابراين صاحبنظران يا به اصطلاح مذهبي مجتهدان، اگر نصي در اختيار داشته باشند بدان عمل مي‌كنند در غير اين صورت به رأي عمل مي‌كنند و مانندها را به هم قياس كرده و يا به استحسان و استصلاح و ديگر انواع استدلال متشبث مي‌شوند.» «2»
با حمله مغول، چندين قرن متمادي، بازار عقل و استدلال رو به كسادي نهاد. فقهاي سني در قرن هفتم براي نجات دين از انحراف، باب اجتهاد را مسدود ساختند. مدنيت اسلامي رو به قهقرا نهاد و خاك جمود و ركود چهره تمام نمودهاي اجتماعي و اقتصادي را پوشانيد و اجتهاد در فقه به حال وقفه درآمد، و تقليد شيوع يافت، بدعتها و خرافات رو به فزوني نهاد، تا سرانجام مرداني چون سيد جمال الدين اسدآبادي و شيخ محمد عبده به جنگ با ركود و جمود برخاستند و تلفيق
______________________________
(1). همان، ص 146 به بعد.
(2). الاحكام آمدي، ج 3، ص 977 به بعد.
ص: 1213
قوانين اسلامي را با مدنيت جديد خواستار گرديدند.
قرنها پيش ابن قيم گفت: «همانا اساس شريعت به مصلحت و سود افراد انسان در معاش و معاد پايه‌گذاري شده است و آن دادگري و رحمت و حكمت است و هرامري كه از عدالت به سوي ستم و از مصلحت به مفسده و از حكمت به عبث گرايد، از شريعت نيست ...» «1» ابن خلدون مي‌گويد: «كيفيت جهان و عادات و رسوم ملتها و شيوه‌ها و مذاهب آنها بر روش يكسان و شيوه‌اي پايدار دوام نمي‌يابد بلكه با گذشت روزگار و قرون اختلاف مي‌پذيرد و از حالي به حالي انتقال مي‌يابد. همچنان‌كه اين كيفيت در اشخاص و اوقات و اماكن پديد مي‌آيد و در سرزمينها و كشورها و قرون متمادي و دولتها نيز روي مي‌دهد ...» «2»
اگر مصالح مردم را پايه و اساس وضع قوانين اجتماعي بدانيم، تحول احكام شرعي را بر وفق تحول زمان بايد لازم و معقول پنداشت.
«بسياري از فقيهان و مجتهدان اسلامي كه سعه صدر و وسعت نظر دارند، اصل تغييرپذيري قوانين را پذيرفته‌اند و براي اثبات نظريه علمي و منطقي خود مي‌گويند «نسخ در كتاب و سنت به وقوع پيوسته است ... بنابراين بيشك نسخ جايز است. به دليل وقوع نسخ، به علت اين‌كه نسخ در حقيقت تعديل نص است با نص ديگر، ولي آيا جايز است نصي را (به حكم مقتضيات زمان) با غيرنص تعديل كرد؟ يعني از راه اجتهاد يا قانونگزاري يا تبعيت از عرف و عادت و يا از راههاي ديگر مي‌توان نصي را نسخ كرد يا نه؟» «3» در اين زمينه بين فقها اختلاف است.
تاريخ نشان مي‌دهد كه عمر بن خطاب به حكم مصلحت در تفسير نصوص تغيير داده است.
در قرآن آمده است: «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها، وَ الْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِي الرِّقابِ وَ الْغارِمِينَ ...» مؤلفة قلوبهم كساني بودند كه پيغمبر براي استمالت دلهايشان و به علت ضعف ايمان يا دفع شر و يا مقام ارجمندي كه در قوم و قبيله خود داشتند چيزي از صدقات به آنان مي‌داد.» «4»
علي‌رغم اين نص صريح، عمر سهم اين عده را لغو كرد و اعلام داشت كه پيغمبر در زمان خود براي استمالت و دلگرم كردن شما اين كار را انجام داد. ولي اينك خداوند اسلام را نيرو و عزت بخشيد و از شما بي‌نياز ساخته است. «چنان‌كه بر اسلام پايدار نمانيد، ميان ما و شما شمشير آبدار حكومت خواهد كرد.» همچنين در مورد دزدي و سرقت: كيفر سرقت در اسلام حد شرعي است و حد آن به موجب آيه «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما» به دليل سنت فعلي و قولي همانا بريدن دست سارق است. ولي عمر اين حد را در سال خشك‌سالي نسخ كرد، و علت
______________________________
(1). فلسفه قانونگزاري، پيشين، ص 150 به بعد.
(2). اعلام الموقعين، ج 2، ص 1.
(3). مقدمه ابن خلدون، ص 24.
(4). قانونگزاري در اسلام، پيشين، ص 187، به نقل از فتح القدير، ج 2، ص 14 به بعد.
ص: 1214
نسخ ضرورت نيازمندي و حفظ نفوس بشري بود. و اجماع نسخ را تأييد كرد. «1»
همچنين قراين و دلايلي در دست است كه سنت مانند نص به اقتضاي زمان قابل تغيير است.
چنان‌كه خليفه نيكوكار عمر بن عبد العزيز مي‌گفت:
«هديه در زمان پيغمبر خدا، ارمغان و تحفه بود، ولي امروز رشوه است.» در حقيقت پيامبر و ابو بكر و عمر از مردم هديه مي‌پذيرفتند، ولي عمر بن عبد العزيز از قبول آن امتناع ورزيد و آنرا زشت شمرد و رشوه دانست.
همچنين در زمان پيامبر و ابو بكر و عمر و عثمان بنابه نقل بيهقي از زهري، ديه نصراني و يهودي مانند ديه مسلمان و به همان اندازه بود. ابو حنيفه نيز خونبهاي اهل ذمه را مساوي خونبهاي مسلمان مي‌دانست ولي به نظر مالك و ابن حنبل، ديه اهل ذمه معادل نصف، و به نظر شافعي معادل ثلث خونبهاي مسلمان است.
باز به نقل از زهري، معاويه نصف اين ديه را به نفع بيت المال ضبط كرد، و نصف ديگر را به كسان مقتول پرداخت.
در بين فقهاي بزرگ عالم اسلام ابو يوسف بيش از ديگران با دگرگون شدن و امكان تغيير احكام موافق است. به نظر او «تمامي ابواب فقه بر عرف و عادت بنا شده است، در صورت دگرگون شدن عادات احكام نيز دگرگون مي‌شود.»
امام نجم الدين طوفي (متوفي به سال 716 ه) از پيشوايان مذهب حنبلي و از مردان روشن‌ضميري‌ست كه برتري دادن مصلحت را بر نص و اجماع آشكارا اعلام داشت.
وي در شرح خود بر حديث لا ضرر و لا ضرار چنين آورده است: «به هنگام تعارض مصلحت با نص و اجماع، ضرورت تقدم مصلحت بر نص و اجماع، بر سبيل تخصيص يا تبيين واجب است.
به نظر طوفي در عبادات بايد به نص و اجماع اعتماد كرد، در معاملات و ديگر احكام يعني در حقوق مدني و اجتماعي مصلحت را در مدنظر گرفت. زيرا مصلحت مردم در امور حقوقي به حكم عادت و عقل بر آنان پوشيده نيست ... به عبارت مختصرتر گويي منظور امام نجم الدين طوفي در رساله المصالح المرسله از بيان حديث «لا ضرر و لا ضرار» اين بوده كه پس از هرحكم منصوص بايد اين جمله را افزود: مگر در مواردي كه مصلحت خلاف آنرا ايجاب نمايد.» «2»
قوانين حقوقي، قسمتي مربوط به ازدواج، طلاق و فروع آنها چون عده، نسب، نفقه، حضانت و ولايت و وصايت و ارث است كه امروز به قوانين احوال شخصيه و قانون خانواده معروفند.
بخش ديگري از قوانين حقوقي مربوط است به امور مالي و متعلقات آن نظير حقوق، التزامات و عقود مانند احكام خريد و فروش، اجاره، هبه، وديعه، كفالت، شركت، صلح، غصب و اتلاف و نظاير اينها. «پس از وفات پيشواي اسلام، داوران كه بيشتر از صحابه و ياران حضرت
______________________________
(1). اعلام الموقعين، ج 3، ص 7 به بعد.
(2). همان، ص 203.
ص: 1215
بودند، به مقتضاي قرآن و سنت به حل و عقد قضايا و مسايل اتفاقي همت مي‌گماشتند و چون در موضوعي نص خاص نمي‌يافتند، به مشورت مي‌پرداختند و به اجماع و قياس متوسل مي‌شدند. بنابراين چنانكه قبلا اشاره كردم، دو مصدر ديگر يعني اجماع و قياس بر مباني قانونگزاري افزوده شد. ابو بكر صديق و عمر بن خطاب و عثمان بن عفان و علي بن ابيطالب به امر فتوا و دادرسي مي‌پرداختند ... در عهد صحابه و تابعين، برخي از آنان در شهرهاي مختلف اسلامي پراكنده شدند كه از معاريف آنان عبد اله بن عباس در مكه و زيد بن ثابت و عبد اللّه بن عمر در مدينه بودند ...» «1»
مي‌گويند موقعي كه معاذ بن جبل مأمور يمن شد، حضرت رسول از وي پرسيد: «به چه چيز حكم خواهي داد؟» گفت: «كتاب خدا.» فرمود: «اگر در كتاب خدا تصريحي در آن مورد نباشد چه مي‌كني؟» گفت: «به موجب رأي و استنباط خود اجتهاد مي‌كنم.»
جمعي از صاحبنظران معتقدند كه پس از سپري شدن دوران جنگ و كشورگشايي، اندك اندك زندگي اعراب و مسلمانان تحت تأثير فرهنگ و تمدن يوناني، رومي و ايراني قرار گرفته است. از جمله دوليسي اوليري مي‌نويسد: «... قديمي‌ترين آراء فقهي و حقوقي فقهاي مسلمان، رنگ نظريه‌هاي مقتبس از حقوق رومي داشت ... و به اين ترتيب تعليمات فلسفي يونان به ميانجيگري مسايل فقهي و حقوقي به جهان عربي راه يافت. مقارن با فتح اسلامي، قانون و حقوق رومي به زبان يوناني در ايالتهاي شرقي جريان داشت و در هرجا مطابق مقتضيات محلي، تغييرات مختصري به آن داده بودند، ولي اصول آن مبتني بر همان تعليمات رواقي بود كه قانونگزاران رومي از منابع يوناني اقتباس كرده بودند. از منابع نظريات فلسفي و قانوني آنان آنچه كه برجستگي خاص داشت، اين بود كه انسان فطرتا تشخيص حق و عدل را مي‌دهد و اين همان است كه رواقيان قانون طبيعت مي‌ناميدند. نخستين فقهاي مسلمان نيز اين اصل را پذيرفتند و هروقت با مشكلي ديني مواجه مي‌شدند كه براي آن نصي وجود نداشته، به چيزي به نام «رأي» متوسل مي‌شدند. ولي ذكر اين مطلب لازم است كه نخستين نشانه‌هاي اين عقيده رواقي در سوريه كه قانون رومي در آن جاري بود پيدا نشد، بلكه در عراق و بالخاصه در بصره پديدار شد. اينكه مسلمين نخستين‌بار در سوريه و مصر با حقوق و قانون رومي تماس پيدا كردند، امري يقين است. هنگامي كه اين ولايات را مسخر كردند، با نظام كاملي درباره مالكيت زمين و قانون عقود و مقررات بازرگاني كه اعراب ساده بيابانگرد با آن آشنايي نداشتند روبرو شدند. بسياري از اين مقررات را پذيرفتند و نمي‌توانستند نپذيرند. و همين‌ها سپس وارد حقوق اسلامي شد. البته بعضي از رشته‌هاي حقوق بوده است كه سابقا در دين يهود وارد شده و ممكن است به ميانجيگري يهود وارد حقوق اسلامي شده باشد، ولي آنچه بيشتر محتمل است، اين
______________________________
(1). فلسفه قانونگزاري در اسلام، پيشين، ص 28.
ص: 1216
است كه بيشتر قوانين مربوط به مالكيت زمين و عقود و بهره‌برداري از زمين وارث و مسايل ديگر، مستقيما از عرف جاري در سوريه و مصر هنگام استيلاي اعراب بر آنها (كه اين عرف مبتني بر قوانين روم بوده است) گرفته شده باشد ...» «1»
به عقيده مونتگمري وات «دين اسلام در شكل اوليه خود با احتياجات اجتماعي و معنوي اهالي مكه و مدينه و بالاخره عربستان تطابق داشت، اما از طرف ديگر استخوان‌بندي مقتضيات مادي كه حتي در دوران خلافت بني اميه نيز حاكم بر اوضاع اسلام بود، با سالهاي حيات يا سالهاي اوليه بعد از وفات حضرت محمد تفاوت فاحشي داشت.
توسعه و پيشرفتهاي اوليه اجتماعي و فتوحات و غلبه‌هاي متوالي، مستلزم تغييرات بزرگ ناگهاني براي اعراب و مسلمين بود. در اثر اين تحول، روش قبيله‌اي سابق از بين رفت ... دسته بزرگي از اعراب نظرشان اين بود كه در اين بحران به جاي حكومت قبيله‌اي، يك اجتماع و هم‌بستگي اسلامي پديد آورند ... چنين اجتماعي با وجود افراد گناهكار مي‌تواند به عنوان يك فرقه رستگار شناخته شود ... تصور اجتماع اسلامي به عنوان اجتماعي سعادتبخش در ميان اعرابي كه قدرت قبيله‌شان درهم ريخته بشدت توسعه مي‌يافت. ولي توسعه اين تصور در ميان مسلمانان غيرعرب خيلي بيشتر از اعراب بود ... به موازات تكميل قوانين شرع، اعمال ديگري نيز انجام مي‌گرفت و اغلب اين كارها و تغييرات جديد از يك منبع كه سطح تربيتي و فرهنگي آن بالاتر از فرهنگ اعراب بود سرچشمه مي‌گرفت. افراد متقي و پرهيزگاري كه شريعت زير نظر ايشان شكلي به خود مي‌گرفت، نه فقط اصولي را كه در قرآن بود، مورد تعبير و تفسير قرار مي‌دادند، بلكه از سنن حضرت محمد ... و آثار دانشمندان شرق وسطي الهام مي‌گرفتند ... و منظور آنان تثبيت دين اسلام بر يك پايه فكري و عقيدتي نوين، يعني بر تركيبي از اصول قرآني و تجربيات و علوم گذشته كه به وسيله هيئت اصلي مسلمانان در حوالي سال 179 هجري پذيرفته شده بود ... در نتيجه دين اسلام توانست با تغييراتي كه در نتيجه فتوحات اوليه و تغيير كيش حاصل شده بود تطابق نمايد. تنها موردي كه دين اسلام به قدر كفايت با آن هماهنگي نداشت، موضوع حكومت و سازمانهاي وابسته به آن بوده ... سنتهاي حكومت مطلقه ايراني و استفاده غيراصولي از قدرت، در طرز حكومت نافذ و مؤثر بوده ...» «2»

ارزش اجتماعي و اخلاقي فقها و رابطه آنان با علوم يوناني‌

با گذشت زمان و توسعه حوزه فرمانروايي مسلمين، علماي فقه عملا دريافتند كه علوم و دانشهاي متداوله در كشورهاي بيگانه داراي مقام و ارزش بسياري است. «علماي فقه ... آن مقدار از فلسفه يوناني را كه به وسيله معتزله در نيمه اول قرن نهم ميلادي (قرن سوم هجري) وارد حكمت الهي و فقه شده بود، قبول داشتند ...» ولي در اثر گسترش سوءظن عمومي فقها به
______________________________
(1). دوليس اوليري، انتقال علوم يوناني به عالم اسلام، ترجمه احمد آرام، ص 220.
(2). مونتگمري وات، امام محمد غزالي، ترجمه محمود اصفهاني، ص 25 به بعد.
ص: 1217
فلاسفه بحث فلسفي دشوار شد و براي پژوهندگان، خيلي مشكل بود كه در نوشته‌هاي خود به آثار فلاسفه اشاره نمايند. آنچه به غزالي امكان شكستن اين سد را داد بدون شك حمايت سلاطين سلجوقي از اشعري‌ها و احتياج به يك دفاع علمي از سني‌ها در مقابل شيعه، مخصوصا در مقابل تبليغات شيعي اسماعيليه بود ... آنچه غزالي انجام مي‌داد، در حقيقت عبارت بوده از آزمايش علوم فلسفي و تعيين اين‌كه چه مقدار از اين علوم ارزش افزوده شدن به علوم اسلامي را دارد و چه مقدار بايد كنار گذاشته شود. از آنجايي كه مباحثات شرعي، بعضي اوقات مستلزم دانستن علم منطق بود، بنابراين غزالي به عنوان يك فقيه، به مسايل مربوط به منطق علاقه‌مند گشته، و مجذوب اين علم شده بود. نتيجه‌اي كه غزالي از كتاب المنقذ من الضلال كه در سال 487 ه نوشته شده در مورد علوم فلسفي مي‌گيرد، در حقيقت نتيجه افكار رسيده و تكامل يافته اوست.
به نظر غزالي علوم فلسفي شامل 6 رشته است كه عبارتند از رياضيات، منطق و علوم طبيعي، حكمت الهي، سياست و علم اخلاق.
در نظر غزالي، رياضيات حقيقت محض است، اما تدريس آن به وسيله فلاسفه با دو مانع مواجه است: اول اين‌كه محصلين رشته رياضي به اين نتيجه مي‌رسند كه تمام مباحث فلسفي مثل بحث رياضي آنها متقاعدكننده است. دوم اين‌كه مخالفتهاي جاهلانه رياضي‌دانها با بعضي از سنن و احاديث از نظر ديني، سبب بدنامي عمومي دين مي‌گردد. منطق نيز حقيقت بوده و به هيچ‌وجه مخالف دين نيست (اما همان دو ضرري را كه رياضي داشت منطق نيز دارد، بطوري كه علوم طبيعي و فيزيك از نظر دين قابل طرد نيستند، اما قسمتي از نتايجي كه فلاسفه علاقه‌مند به علوم طبيعي، از اين علوم استنباط مي‌كنند، به شرحي كه در كتاب تهافت الفلاسفه نامبرده شده، بايد كنار گذاشته شود ...» «1»
يكي از مسايلي كه مورد بحث قرار مي‌گرفت، مسأله «حادث بودن» و يا قديم بودن قرآن بود.
البته كساني كه قرآن را حادث مي‌شمردند، مي‌گفتند آيات قرآن در لحظات و اوقات معين و در اثر پيش‌آمدهاي بخصوص نازل شده، شايد كساني كه با اين نظريه موافق بودند، مي‌خواستند نظريه قابل تغيير بودن قوانين را در جامعه اسلامي بقبولانند و از ثبات و جمود احكام مذهبي بكاهند.
ولي در هرحال پيروان اين دو نظريه آرام ننشستند، آنان كه به حدوث قرآن عقيده داشتند به تفتيش عقايد پرداختند. و اين كار كه از (212 تا 228 ه ش) ادامه يافت، بنابه توصيه دسته‌اي از سران فرقه معتزله صورت گرفت. هدف نهايي معتزله اين بود كه بين عقل و الهام راه سازش پديد آورند. «در جريان تفتيش عقايد، از علما مي‌خواستند ... دعاوي مورد نظر حكام را تأييد كنند.
______________________________
(1). همان، ص 104 به بعد.
ص: 1218
فقط عده كمي از تأييد نظريه مخالف عقيده خود امتناع كردند كه از اين عده نيز چند نفري به مرگ محكوم شده از بين رفتند ... ولي احمد بن حنبل به طرق مختلف مورد عذاب قرار گرفت، ولي اعدام نشد ... مقاومت و شكيبايي او موجب شده است كه يكي از چهار آيين معتبر مذهبي اهل تسنن به نام وي ناميده شود.» «1»
اخلاف او نه‌تنها آماده دفاع از عقايد و ايمان خود در مقابل فشار دستگاه حكومتي نبودند، بلكه برعكس «با وجود اين‌كه گاهي امكان دفاع از ايمان و عقيده براي اين عده از علما پيدا مي‌شد، تنها نقشي كه ايفا مي‌نمودند نشان دادن تمايل به كسب حمايت حكومت بوده. از طرفي وادار نمودن انبوه مردم به جور و تعدي عليه مخالفين ديني، خود نشان مي‌داد كه اينان فاقد هرگونه مرام اخلاقي و معتقدات اصولي هستند. به‌طور كلي تفتيش عقايد روشن كرد كه دستگاه حكومت يا هيأت حاكم، قويتر از علماي دين و فقها بودند. در اوايل كار، افراد بلندپايه طبقه علما، از قبول مقامات حكومتي و تحفي كه از جانب خليفه داده مي‌شد، امتناع مي‌كردند، و بعضي از آنها بدون دريافت مواجب و حق الزحمه وظيفه داوري را انجام مي‌دادند. ولي در زمانهاي اخير عده زيادي از فقها از نظر مالي تابع سازمانهاي حكومتي شده بودند.»
سياست تفتيش عقايد كه يكي از اشتباهات جمعيت مترقي معتزله بوده، سرانجام به شكست و سقوط خود آنان منتهي شد، و اشاعره يعني پيروان «الاشعري» از روش معتزله به زيان آنها استفاده كردند لويي ماسينون «2» ضمن بررسي اوضاع و احوال سال 301 هجري، به اين نتيجه مي‌رسد كه قضات و داوران آن دوران آلودگي سياسي داشتند. از جمله خانواده علي بن عيسي از فقها و دانشمندان ديني بودند كه پدر و بستگان او سالها در دستگاه حكومت ذي نفوذ بودند.
«جريانات متعدد نشان مي‌دهد كه در اين موقع علماي ديني در مقابل وزير فاقد قدرت بودند و حق آنها فقط دادن نظريات شرعي و فتوا بود، در صورتي كه وزير مي‌توانست در بين نظريات مختلف اتخاذ تصميم نمايد. به‌طوري كه وزير وقت در مورد اعدام حلاج نيز از اين قدرت خود استفاده كرد. «ابن عطا» يكي از فقهاي دانشمند كه از پيروان حلاج بود و در يك گفتار عمومي آيين و معتقدات او را تصديق كرده بود، بشدت مورد بازخواست قرار گرفت و وزير با كفش خود بر سر او زد، به‌طوري كه خون از منخرين او جاري شد و شايد در نتيجه اين ضربت بود كه چندين روز بعد فوت كرد. مطالعه دقيق اعدام حلاج نشان مي‌دهد كه اين كار صرفا يك تصميم سياسي بود ... سرچشمه اصلي و علت غايي محكوميت حلاج، خطري بود سياسي كه طرفداران امامت و حكومت مطلقه را تهديد مي‌كرد. مونتگمري وات مي‌نويسد: «در دوران خلافت بني اميه كه هنوز طبقه دانشمندان روحاني كاملا متشكل نشده بود، افراد اين طبقه، به ندرت استحقاق اطلاق نام عالم و فقيه را پيدا مي‌كردند. ممكن بود كه يكي از افراد اين دسته به طور موقت از جانب
______________________________
(1). همان، ص 153 به بعد.
(2).Massignon
ص: 1219
خليفه يا حكمران محلي به عنوان قاضي انتخاب شود، ولي يك چنين فقيهي وظيفه قضاوت را اغلب اوقات بدون دريافت اجر و مزد انجام مي‌داد.
چون در اين دوران قاضي مثل ساير مسلمين مقرري و حقوقي از بيت المال دريافت مي‌داشت، بنابراين قضاوت بدون اجر و مزد براي يك نفر قاضي امكان‌پذير نبود، در آغاز دوران خلافت عباسي، از سال 129 به بعد شناسايي فقها از يك طرف و منسوخ شدن و از بين رفتن مقرري ماهانه، كه مسلمين تا اين تاريخ از بيت المال دريافت مي‌داشتند از سوي ديگر، منجر به پيدايش وضع جديدي شد. در اين دوره انتصاب يك فقيه و عالم به سمت و عنوان قاضي، امري شد عادي. ولي درعين‌حال در اين دوره عده كمي از فقها وظايف قضاوت را بدون دريافت مقرري انجام مي‌دادند. در نتيجه اين وضع جديد، سيستم جديدي در تعليم و تربيت اسلام به وجود آمد كه هدف آن هدايت افراد به سوي علوم ديني و قوانين اسلام مي‌بود. طبيعي‌ست افرادي كه به اين طريق تربيت مي‌شدند، اصولا در انتظار انجام قسمتي از خدمات اجتماعي يا امور اداري امپراتوري بودند، بديهي‌ست كه گرفتار شدن در كارهاي اجتماعي بدون آلوده شدن در امور دنيوي و مادي و عشق به ثروت و قدرت و افتخار كه مختص اداره يك امپراتوري بزرگ است، غيرممكن بوده.
توجه اجتناب‌ناپذير علماي دين و فقها به امور دنيوي و مادي، موجب يك جنبش اعتراض‌آميز شديدي عليه آنها شده بود. گفتارهاي متعدد فصل ششم احياء العلوم غزالي اطلاعات خوبي در اين زمينه در اختيار ما مي‌گذارد. اين فصل شامل بياناتي از اقوال ياران حضرت محمد مي‌باشد از قبيل عمر و امثال وي كه گفته‌اند ... در روز رستاخيز قبل از همه، حتي قبل از بت‌پرستان «دانشمندان بدكار» مورد بازخواست قرار خواهند گرفت ... فضل ابن اياض در موردي با جسارت تمام هارون الرشيد را مورد توبيخ و سرزنش قرار داد ... يك زاهد جسور ديگر به نام «حاتم‌كر» (متوفي در 230 ه ش) قاضي ري را در تالار اجتماعي خود به خاطر داشتن زندگي اشرافي و پر از تجمل علنا سرزنش كرده ... غزالي اين مقدمه را خطاب به كساني بيان داشته كه افرادي چون غزالي را كه به خاطر دينداري و پرهيزگاري، از امور دنيوي و از فقهاي دنياپرست، روگردان شده است مقصر مي‌دانند.»
... غزالي در كتاب خود پس از مقدمه‌اي چنين مي‌نويسد «... در اين دوره دنيا خالي از علماست، از علما فقط آنهايي باقي مانده‌اند كه به ظاهر عالم مي‌نمايند، و شيطان بر اغلب آنان پيروز شده است و طبيعت سركش آنان، آنها را گول زده. آنان بشدت مشتاق و خواهان سهم و بهره زودگذر و ناپايدار فعلي خود شده‌اند. چنين علمايي خوب را بد و بد را خوب تصور كرده‌اند ... تنها عامل ابراز علاقه اكثريت علماي روحاني و فقهاي عصر به كسب معلومات حرفه‌اي و تخصصي خود، كسب ثروت، قدرت، مقام و منصب مي‌باشد. بالاخره به نظر غزالي علماي زمان در اثر دنياگيري حكمرانان، فاسد شده بودند و با اين وضع ادعاي عالم دين بر فقيه
ص: 1220
بودن خطاي فاحشي‌ست. چون معني اين ادعا اين است كه آنها اشخاص رياكاري هستند كه آنچه را كه مردم به عنوان موعظه مي‌گويند خود انجام نمي‌دهند. غزالي اين علما را به استناد قول شاعري، به نمكي تشبيه ميكند كه طعم شور خود را از دست داده و فاسد شده باشد. به عقيده غزالي دانشمند حقيقي كاري با حكمرانان ندارد و سمتي از آنان قبول نمي‌كند، حتي از دادن نظريه شرعي رسمي نيز خودداري مي‌كند ... حتي او معتقد است كه دانشمند روحاني موظف است بدون اجر و پاداش و بطور مجاني تدريس كند.» ناگفته نگذاريم كه غزالي در دوران استادي مدرسه نظاميه بغداد (از تيرماه 470 تا آبان‌ماه 474) بطور كاملا جدي و عميق، هم گرفتار امور دنيوي دانشمندان شده بود و هم گرفتار قيود و گرفتاريهاي حكومتي كه او خود قبلا از آن انتقاد مي‌كرد.» «1»
مونتگمري بار ديگر به رابطه فلسفه با فقه اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «بايد توجه داشت كه اغلب مطالب و نظريات، بين فلاسفه و فقها مشترك بود و هردو دسته به مباحث منطقي و عقلي عقيده داشته‌اند، تنها اختلاف در اين بوده كه فلاسفه منطق را به حد كمال رسانيده و از آنچه انجام مي‌دادند كاملا آگاه بودند. فقها نيز افكار جديدي بر منطق اضافه كرده بودند كه اغلب بيشتر از اين‌كه اين افكار در زمينه فقه باشد در زمينه فلسفه و قانون بود. و به هرصورت فقها افرادي بودند كه در علم و فلسفه قانون و رويه قضايي صلاحيت كامل داشتند. تنها مخالفين حقيقي دخالت منطق و فلسفه در فقه ... حنابله بودند كه هنوز به بحث منطقي و عقلي به هر شكلي كه باشد مشكوك بودند ... به طور كلي در اجتماعات اسلامي نيز مثل اجتماعات غربي، يك نوع بي‌اعتمادي به دليل و عقل پيدا شده بود ... در غرب نيز اعتراض بر اصالت عقل به وسيله طرفداران اگزيستانسياليزم ادامه دارد ... در روش غزالي معمولا يك نفر فقيه در هرفرصتي به اعتراضاتي كه توسط مخالفين مذهبي مي‌شود جواب مي‌دهد و مخالفين هم در هر فرصت ممكن به او حمله مي‌نمايند ...» «2»
بعضي از صاحبنظران با توجه به سابقه تاريخي نهضت اسلامي معتقدند كه احكام و قوانين اين مذهب محصول يك جامعه ابتدايي و عشيرتي‌ست. چنين احكام و قوانيني با تكامل و تغيير شرايط زماني و مكاني، خواه‌ناخواه تغيير پذيرفته، با انقلابات مستمر اجتماعي و اقتصادي به تدريج دگرگون خواهد شد.
بعضي از فقها و مجتهدين نحله‌هاي مختلف، مخصوصا حنفيها از راه تأويل و تفسير و تعبير كوشش كرده‌اند كه احكام شريعت را با مقتضيات زمان هم‌آهنگ سازند.
بعضي از فقها مي‌گويند: همان‌طور كه در ايام حيات حضرت بعضي از آيات قرآن به اقتضاي زمان منسوخ گرديد، پس از رحلت پيشواي اسلام نيز مجتهدين جامع الشرايط مي‌توانند با توجه
______________________________
(1). همان، ص 170 به بعد.
(2). همان، ص 148 به بعد.
ص: 1221
به اوضاع اقتصادي و اجتماعي در قوانيني كه 14 قرن پيش تنظيم شده تغييراتي به مصلحت خلق پديد آورند.
علماي اهل تسنن در قرن پنجم تصميم گرفتند كه در مسايل فقهي از ائمه اربعه يعني ابو حنيفه، مالك، شافعي و احمد بن حنبل پيروي نمايند و از اجتهاد و اظهارنظر در مسايل خودداري كنند.
ولي علماي تشيع از روشي آزادمنشانه پيروي مي‌كردند و مي‌گفتند تقليد از مجتهد مرده جايز نيست يعني كسي كه از درك مسأله‌يي از طريق اجتهاد عاجز است بايد به مجتهد زنده رجوع كند و از وي تقليد نمايد، اين طرز فكر به شيعيان امكان داد كه برحسب شرايط زمان و مكان و تحولات اجتماعي و اقتصادي در احكام و آراء فقهي خود تجديد نظر نمايند، از فقهاي نامدار عالم تشيع يكي كليني است (متوفي به سال 329 ه) و كتاب «كافي» شاهكار اوست كه شامل اصول و فروع و مسايل متفرقه است و داراي 16199 حديث مي‌باشد. ديگر از فقهاي معروف شيخ صدوق (متوفي به سال 381 ه) كه كتاب «فقيه» از اوست و ديگر شيخ طوسي، كه كتاب «تهذيب و استبصار» را از خود به يادگار گذاشت.
محقق نيز از فقهاي بزرگ جهان تشيع است دو كتاب او «مختصر نافع» و كتاب «شرايع» طي 7 قرن همواره جزء كتب درسي و مورد استناد فقها بوده است.

تلاشهايي كه در راه وحدت و هماهنگي قوانين اسلامي به عمل آمده است.

در اوايل قرن دوم هجري خليفه اموي عمر بن عبد العزيز كه در صفا و صميميت و پاكدامني در ميان خلفاي اموي و عباسي بي‌نظير است، بر آن شد كه به جمع‌آوري سنت اقدام كند و براي حصول اين مقصود به ابو بكر بن خرم نامه‌اي نوشت كه احاديث را جمع‌آوري كند اما در جواني درگذشت و اين مهم صورت عمل نگرفت.
پس از او، نويسنده نامدار ايراني عبد اللّه بن مقفّع (متوفي به سال 144 ه) براي پايان دادن به اين آشفتگي قضايي در رسالة الصحابه خود شرحي جالب به خليفه وقت ابو جعفر منصور نوشت و زيان خودسري در اجتهاد و پراكندگي آراء مذهبي را به وي بازنمود و تدوين يك قانون عامي را كه مستخرج از كتاب و سنت و در صورت نبودن نص، مأخوذ از آرايي باشد كه بر مبناي دادگري و مصلحت عمومي صدور يافته و در كليه كشورهاي اسلامي يكسان جاري شود مفيد و ضروري دانست.
اينك قسمتي از نامه تاريخي ابن مقفع نقل مي‌شود: «به‌طوري كه امير المؤمنين مي‌بيند اختلاف قوانين و احكام در نقاط مختلف كشورهاي اسلامي و احيانا تناقض آنها امر مهمي‌ست ... چنان‌كه امير المؤمنين فرمايند كه كليه احكام و روشها در كتابي جمع گردد و به همراه روش استدلالي هرقوم، به حضور او تقديم شود آنگاه خليفه در آنها به دقت بنگرد و در هر مورد رأي خود را بدهد و فرمان دهد كه كتاب جامعي در اين‌باره تدوين گردد تا دادگاهها رأيي
ص: 1222
مخالف آن صادر نكنند. در اين صورت اميد مي‌رود كه خداوند، اين احكام گوناگون آميخته را، به راه صواب رهبري كند و مايه وحدت كلمه و اجماع گردد.» «1»
پيشنهاد ابن مقفع عملي نشد زيرا فقها به جهات و دلايلي كه چندان موجه نبود به اين مهم تن ندادند. ظاهرا ابو منصور دوبار به مالك بن انس پيشنهاد كرد كه در راه وحدت قوانين بكوشد و راهي معتدل برگزيند كه مورد قبول اجماع ائمه و صحابه باشد و به اين ترتيب اختلافات پايان يابد.
مالك براي نزديك شدن به اين مقصود، كتاب الموطا را به رشته تحرير درآورد. ولي هيچ‌گاه راضي نشد كه مسلمانان را به پيروي و انقياد از مذهب خود وادار كند. و اين حال تا پيدايش دولت عثماني ادامه يافت و قوانين فقهي در كشورهاي اسلامي به صورت مدون و رسمي نگاشته نشد. و كسي كه مي‌خواست از احكام شريعت اطلاعاتي كسب كند، ناگزير بود به كتب عمده فقهي و شروح و حواشي و كتابهاي فتوا مراجعه نمايد.
در هندوستان در قرن يازدهم هجري (17 ميلادي) محمد اورنگ‌زيب بهادر پادشاه هند، دانشمندان هند را بر آن داشت كه تحت رياست شيخ نظام، كتابي جامع قوانين فقه حنفي گرد آورند. با اين‌كه كتاب به اسلوب قوانين امروزي فصل‌بندي و تنظيم نشده بود، حاوي مسايل سودمند حقوقي بود. در قرن نوزدهم دولت عثماني براي آن‌كه به زندگي اجتماعي خود رنگ اروپايي بدهد، در سال 1850 قانون تجارت عثماني را از قانون فرانسه اقتباس كرد و سپس قوانين كيفري و آيين دادرسي بازرگاني و قانون جزاء و قانون سرپرستي و قانون دادگاههاي بخش و قوانين ديگر را از قانون فرانسه و ايتاليا اقتباس و ترجمه كرد.
در قوانين جديد عثماني بريدن دست سارق و شلاق زدن گناهكاران حذف و براي پيشرفت كارهاي اقتصادي رباخواري تجويز شده بود.
بالاخره حقوقدانان عثماني با توجه به فقه حنفي و ديگر مكاتب اسلامي و قوانين جديد غرب، مجموعه قوانين خود را در 1851 ماده در سال 1293 هجري تدوين و منتشر كردند.
در اين مجموعه پس از بيان قواعد كلي، از بيع، اجاره، كفالت، حواله، رهن، امانات، هبه، غصب و اتلاف، حجر، اكراه و شفعه، شركت، وكالت، صلح و ابراء و اقرار و غيره سخن رفته است.
در كشور عراق، پاكستان، مصر و ديگر ممالك اسلامي به تدريج تحولات و تغييرات فراوان در قوانين و نظامات اجتماعي پديد آمد.
در مصر نهضت اصلاحي، نخست به رهبري سيد جمال الدين افغاني و شاگردش شيخ محمد عبده بوجود آمد. طرفداران اين نهضت در آثار خود به قرآن و سنت توسل مي‌جستند و با هرگونه
______________________________
(1). عرنوسي، تاريخ القضا في الاسلام، ص 84 به بعد.
ص: 1223
خرافات و بدعتهاي مخالف دين و جمود فكري و تقليد مبارزه مي‌كردند. قوانين جديد مصر كه در سال 1938 تنظيم گرديده از سه منبع الهام مي‌گرفت: 1) حقوق تطبيقي، 2) اجتهادات و آراء دادگستري مصر، و 3) شريعت اسلام. در عثماني پس از تغيير رژيم و روي كار آمدن آتاتورك، بار ديگر در قوانين عمومي اين كشور تغييراتي رخ داد. سران كشور بر آن شدند كه حتي الامكان از قوانين غرب پيروي كنند. در سال 1926 قوانين سوئيس را مورد مطالعه قرار دادند و بدون جرح و تعديل قابل‌توجهي، به تصويب مجلس رسانيدند. به اين ترتيب كليه احكام شريعت اسلام در اين كشور لغو شد. و به حكم قوانين فعلي تركيه، زن و مرد، در ارث و درخواست طلاق از دادگاه، با ارائه دليل موجه از حقوق مساوي برخوردارند. تعدد زوجات ممنوع است و ازدواج با وجود اختلاف مذهبي، قانوني و بلااشكال است. در تركيه دين رسمي اسلام است، ولي دين از قانون و سياست به كلي جدا شده است.» «1»

سازمان قضايي‌

اشاره

هرقدر حوزه قدرت مسلمين وسعت مي‌گرفت و زندگي ساده و بي‌آلايش صدر اسلام به اصول اشرافيت نزديك مي‌شد، تجاوز به حقوق يكديگر و در نتيجه دعاوي حقوقي و جزايي افزايش مي‌يافت.
از دوره عباسيان، خلفا و اداره‌كنندگان دستگاه، به خوبي دريافتند كه حل و فصل دعاوي روزافزون مردم از عهده مأمورين مذهبي خارج است و براي رسيدگي به شكايات و اجراي حدود شرعي بايد از عده‌اي ديگر استمداد جست.
ابن خلدون مي‌نويسد: «خلفا منصب داوري را با آن‌كه از وظايف خاص آنان بود، به ديگران هم واگذار مي‌كردند زيرا كه ايشان به حل و عقد سياست عمومي كشور سرگرم بودند كه وظايف فراوان و سنگيني به عهده ايشان مي‌گذاشت، از قبيل جهاد و فتوحات، و بستن و استوار كردن مرزهاي كشور و نگهباني اصول دين اسلام ...» سپس ابن خلدون مي‌نويسد: «كار قاضي در روزگار خلفا فقط منحصر به حل‌وفصل اختلافات متداعيان بود، ولي به تدريج مسئوليت و كار قضات وسعت گرفت ... مانند استيفاي بعضي از حقوق عمومي مسلمانان از طريق نظارت در اموال محجوران، مانند ديوانگان و يتيمان و ورشكستگان و سفيهان، و رسيدگي به وصيتهاي مسلمانان و امور اوقاف و امر زناشويي بيوه و بي‌كس ... و مراقبت در امور و مصالح كوچه‌ها و ساختمانها و رسيدگي به كار شهود و امينان و كساني كه قيم يا جانشين ديگري مي‌شوند ... اينها همه از امور وابسته به منصب قضا بود.» «2»
بطوري كه ابن خلدون نوشته، «خلفا اين امور را گاه شخصا و گاه به وسيله مأمورين مخصوص خود مورد رسيدگي قرار مي‌دادند. بعدها در دوره عباسيان و امويان اندلس، نظارت و مراقبت در امور جزايي و اجراي حدود شرعي به عهده خدايگان شرطه (- صاحب الشرطه)
______________________________
(1). فلسفه قانونگزاري در اسلام، پيشين، ص 75 به بعد.
(2). مقدمه ابن خلدون، ترجمه پروين گنابادي، ج 1، از ص 438 به بعد.
ص: 1224
نظير (- رئيس شهرباني كنوني) واگذار گرديد. يكي از مشاغل مهم آن دوره شغل شهادت دادن بود. كساني مي‌توانستند به عنوان گواه و شاهد در اموري كه به سود يا زيان اشخاص است گواهي بدهند كه پاكدامني و عفت آنها مورد تأييد قاضي باشد. اظهارات اين اشخاص در سجلات نوشته مي‌شد (سجل در نزد فقيهان دفتري‌ست كه قاضي صورت دعاوي و حكم و چكهاي معاملات و مانند آنها را در آن مي‌نويسد تا در نزد وي محفوظ بماند و به منزله سندي باشد تا هرگاه يكي از متداعيان بر ديگري ادعا كند بتوان بدان استناد كرد.) اين اشخاص كه كمابيش به مسايل فقهي آشنا بودند، دفتر سجلات و معاملات را مي‌نوشتند و چنان‌كه عملي برخلاف حق و عدالت از آنان سر مي‌زد، آنان و شخص قاضي مسئول بودند.» «1»
بطوري كه قبلا متذكر شديم، ديوان محتسب و ديوان صاحب الشرط، كمابيش با ديوان قضا و سازمانهاي وابسته در مراحل اوليه كمك و همكاري مي‌كردند و ما از خصوصيات و حدود وظايف و مسئوليت اين ديوان قبلا سخن گفتيم.

طرز محاكمه و دادرسي:

در صدر اسلام خلفا و دادرساني كه از طرف آنان به نقاط مختلف گسيل مي‌شدند، به امر دادرسي توجه و علاقه زياد نشان مي‌دادند و در راه تشخيص حق از باطل كوشش مي‌كردند. با اين حال چون همواره قضاوت از روي ظواهر امور صورت مي‌گرفت، غالبا كساني كه زبان و بيان گويايي نداشتند در دادرسيها محكوم مي‌شدند ... پيشواي اسلام خود متوجه اين موضوع بوده و به خوبي مي‌دانست كه قاضي مرد جاهل و بي‌اطلاعي‌ست كه بين دو طرف دعوي كه خود بهتر از هركس به صحت‌وسقم گفته‌هاي خود واقفند، قرار گرفته و بايد بين آنها دادرسي و قضاوت كند.
در كتاب عرب و اسلام نوشته شده است كه محمد بن عبد اللّه (ص) فرمود «بعضي از متخاصمين بهتر مي‌توانند بيان كنند و دليل بياورند. اگر من روي حسن بيان حكم دادم، محكوم له خوب دقت كند اگر ذيحق نباشد، حق برادر خود را هرگز پامال نكند و الا حكم من براي او يك‌پاره دوزخ خواهد بود.»
بعد از رحلت حضرت، داوري و محاكمات به وسيله خلفا صورت مي‌گرفت. طرفين دعوي شخصا در محاكمه حاضر مي‌شدند و دلايل خود را كه عبارت از شهود و قسم بود، اقامه مي‌كردند و قاضي در همان جلسه رسيدگي و اعلام حكم مي‌كرد.
مي‌گويند ابو بكر در محاكماتي كه نزد او مطرح مي‌شد، نخست قرآن را مي‌ديد و سپس از روي سنت و حكم پيغمبر، رأي مي‌داد، و اگر هيچ‌كدام آنها نبود، مسلمين را گرد خود جمع مي‌كرد و موضوع را نزد آنها مطرح مي‌نمود و رأي آنها را مي‌خواست. همين‌كه رأي عموم بر يك حكم قرار مي‌گرفت، اجرا مي‌كرد.
______________________________
(1). همان، ص 440.
ص: 1225
با اين‌كه عمر بيش از ساير ياران پيغمبر به عقيده و رأي خود عمل مي‌كرد، بعضي معتقدند كه وي نيز چون مشكلي روي مي‌داد، با اصحاب اطلاع مشورت مي‌كرد. در دوره او به علت وسعت قلمرو مسلمين، براي هرشهر قاضي مخصوصي معين كردند و سازمان شهرباني براي نخستين‌بار به وجود آمد. در صدر اسلام مانند زمان جاهليت، خانه قاضي محكمه‌اش نيز بود.
ولي پس از چندي قضات مساجد را براي دادرسي اختيار كردند و عصرها به دعاوي مردم و اهل ذمه و غيرمسلمان رسيدگي مي‌كردند. در زمان حضرت رسول و ابو بكر و عمر و عثمان مسجد نه‌تنها دادگاه بود، بلكه محبس نيز بود. ولي علي (ع) در دوران خلافت خود محبس جداگانه‌اي ترتيب داد. از طرز رفتار با محبوسين اطلاع دقيق در دست نيست.

نخستين حامي زندانيان‌

ابو يوسف قاضي القضاة، راجع به محبوسين شرحي به هارون مي‌نويسد و از او مي‌خواهد كه يك نفر آدم شريف و متقي را مأمور رسيدگي به احوال زندانيان كند و ترتيب ثابتي براي خوراك و پوشاك آنها بدهد و دفتري براي ثبت‌نام زندانيان ترتيب دهد، و حقوق زنداني را مستقيما به او تسليم كند و در زمستان يك پيراهن و يك لباس رو، در تابستان يك پيراهن و يك ازار به آنها داده شود. و به زنهاي زنداني نظير همين چيزها داده شود، قيد و زنجير جز در مورد زندانياني كه بيم فرار آنها در ميان بود معمول نبود.

ارزش كار قضات و روحانيان‌

اشاره

ابن خلدون مي‌نويسد: «ارزش هركسي به اندازه كار و ميزان اهميت و نياز مردم به آن كار است و به همان نسبت پيشه و وسيله معاش او فزوني مي‌يابد يا نقصان مي‌پذيرد.» «1»
ابن خلدون با توجه به اين اصل مي‌نويسد: «متصديان امور ديني مانند قاضيگري و فتوا دادن و تدريس و پيشنمازي و خطابه‌خواني، مؤذني و امثال اينها ثروتمند نمي‌شوند ... چه تنها گروهي از خواص مردم به دين خويش اهتمام مي‌ورزند و به آنان نيازمندند. و اگر هم كساني به حكم اجبار و اضطرار به امور قضايي و فتوا در مرافعه‌ها و نزاعها نيازمند شوند، اين نياز عمومي نيست ... مستمري آنها با مستمريهاي لشكريان و صنعتگران كه حوايج ضروري مردم را فراهم مي‌كنند برابر نيست. هرچند پيشه و سرمايه آنان از لحاظ ديني و مراسم شرعي شريفتر است ...
گروه مزبور در پيشگاه خداوندان جاه فروتني نمي‌كنند ... و براي اين‌گونه ملاقاتها وقت فارغي هم ندارند. زيرا ايشان سرگرم كارهاي شريفي هستند كه مشتمل بر به كار بردن انديشه و تدبير است. و گذشته از اين، به علت سرمايه شريفي كه دارند، نمي‌خواهند خود را در نزد ديگران مبتذل و بي‌مقدار كنند.» «2» البته آنچه ابن خلدون مي‌گويد در مورد قضات و روحانيان شريف و پاكدامن صادق است، ولي قضات و روحانيان فاسد و دنياپرست از ديرباز در ثروت و
______________________________
(1). مقدمه ابن خلدون، پيشين، ج 2، ص 785 (به اختصار).
(2). همان، ص 791.
ص: 1226
جاه‌پرستي با امراء و سلاطين رقابت مي‌كردند.

حقوق قضاوت:

جرجي زيدان راجع به حقوق قضات مي‌نويسد: «در زمان خلفاي راشدين حقوق قضات ماهي صد درهم نقد و مقداري گندم به عنوان جيره بوده است، در زمان بني اميه حقوق آنان مثل حقوق ديگران اضافه شد و حقوق قاضي مصر در سال 88 هجري به سالي هزار دينار رسيد، يعني ده برابر حقوق دوره خلفاي راشدين. در زمان عباسيان، حقوق قاضيان كسر شد. چنان‌كه در زمان منصور حقوق قاضي ماهي سي دينار بود و سپس حقوق آنها افزايش يافت و در زمان مأمون (213 ه) به ماهي 4 هزار درهم يا 270 دينار رسيد و در زمان ابن طولون به سالي هزار دينار بالغ شد.
از حقوق قضات بغداد، در اوايل حكومت عباسي، مدركي موجود نيست، اما در صورت حساب معتضد حقوق قاضي روزي 3/ 2 16 دينار تعيين شده كه ماهي پانصد درهم مي‌شود. و حقوق فقها و دستياران قاضي هم جزء آن بوده است و نسبت به حقوق قضات امروز مبلغ زيادي بوده است.» «1»
بارتولد در كتاب تاريخ تمدن اسلامي مي‌نويسد: «منصور خليفه عباسي به كارمندان و قضات كمتر از دوره بني اميه حقوق مي‌داد. مثلا قاضي القضات ماهي سي‌صد درهم يعني 5/ 7 ليره انگليسي حقوق مي‌گرفت. ولي در دوره مأمون قاضي القضات در مصر ماهي چهار هزار درهم يعني 80 ليره انگليسي حقوق مي‌گرفت. در قرن دهم ميلادي حقوق وزير بغداد به 7 هزار دينار يعني 2500 ليره انگليسي و حقوق قاضي القضات به پانصد دينار بالغ مي‌شد.» «2»

چند داوري تاريخي:

«علي بن ابيطالب در دوران خلافت با مدعي خود كه يك نفر كافر جزيه‌دهنده بود در محكمه شريح حاضر گرديد و هشام بن عبد الملك با رئيس نگهبانان خود، در دار الخلافه به حضور قاضي نشست.» «3» و نيز مردي كه به حلوان مصر ساكن بود بر عمر بن عبد العزيز ادعايي كرد و خليفه با او به منزل قاضي شد، هردو را برابر هم نشانيد و پس از رسيدگي خليفه را محكوم كرد. (المحاسن و المساوي ص 525) «4»

داوري عادلانه:

در شاهنامه ثعالبي درباره عدالت دوستي لهراسب چنين مي‌خوانيم: «دوام و قوام ملك و رونق و نظام كشور بسته (به عدالت است) ... عدالت پادشاه ترازوئيست كه بدان افعال و امور سنجيده مي‌گردد و بدين‌وسيله جابر از عادل و سفله از فاضل تشخيص شود، چون ترازو را عيبي پديد آيد سنجش غيرممكن بود.» «5»
______________________________
(1). تاريخ تمدن اسلام، ج 2، ص 171.
(2). بارتولد، تاريخ تمدن اسلامي، ترجمه طاهري، شهاب، ص 35.
(3). ابن عبد ربه، ج 2، ص 329.
(4). به نقل از كتاب تاج اثر جاحظ، ترجمه نوبخت، ذيل ص 204.
(5). شاهنامه ثعالبي، ترجمه فارسي، ص 109.
ص: 1227

منصب قضا و شغل مظالم‌

اشاره

از ديرباز مردان آزادانديش و پاكدامن از قبول شغل قضا سرباز مي‌زدند.
در شرح حال ابو جعفر محمد بن جرير طبري مورخ معروف، مي‌خوانيم كه: «چون خاقاني به مقام وزارت رسيد، مال هنگفتي براي ابو جعفر فرستاد. وي آن را نپذيرفت و از قبول منصب قضا كه به وي تكليف كرده بودند نيز ابا كرد. و از پذيرفتن شغل مظالم هم امتناع ورزيد، اصحابش از وي گله كردند و گفتند تو در اين كار كسب اجر مي‌كني و سنتي را كه گذشت روزگار، كهن ساخته، تجديد مي‌كني. اينان طمع داشتند كه در پرتو وجود طبري از شغل مظالم بهره‌مند شوند. بامدادان نزد وي آمدند كه او را سوار كنند و به ديوان ببرند تا قبول كند. طبري بانگ به روي آنان زد و گفت: گمان مي‌كردم كه هرگاه اين شغل را بپذيرم مرا از قبول آن بازمي‌داريد و آنان را ملامت نمود.» «1» البته طبري و همفكران او به ارزش كار قضا و داوري بي‌طرفانه بين مردم كاملا واقف بودند، ولي به خوبي مي‌دانستند كه در يك حكومت فاسد و استبدادي زورمندان نمي‌گذارند كه قاضي آزادانه رسيدگي و اعلام رأي كند، به همين علت از قبول اين شغل خودداري مي‌كردند.
در تاريخ بخاراي نرشخي (348- 286) شرحي در پيرامون قضات اين شهر و شخصيت و مقام اخلاقي آنان نوشته شده، از جمله درباره سيبويه مي‌نويسد كه: وي «... قضاي بخارا كرد و به دو درم جور نكرد ... دو درم بسيار باشد به ذره‌اي جور نكرد.»
و در مورد عيسي بن موسي التيمي المعروف به غنجار مي‌نويسد: «خليفه او را فرمان قضا داد قبول نكرد و سلطان فرمود كه اهل قضا را پيش او ياد كنند، همچنان كردند و نام هركس كه پيش او ياد كردند، گفتي نشايد. چون حسن بن عثمان همداني را پيش او ياد كردند، خاموش گشت.
گفتند كه خاموشي از وي علامت رضا باشد، حسن بن عثمان را قضا دادند در عهد او در شهرهاي خراسان به علم و زهد او هيچ‌كس را نشان ندادند ...» «2»

اهميت كار قضا:

غزالي در نامه‌اي به فخر الملك به اهميت شغل داوري اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «هرسلطان كه رياست و عمل شحنگي به كسي ناشايسته دهد، در آن چندان خطر نباشد كه ولايت قضا به ناشايسته دهد. چه رياست و عمل آن دنياست، اگر به اهل دنيا دهند لايق باشد، اما چهار بالش قضا مقام نبوت است ... چون اين نگه ندارد ... الشفقت علي خلق اللّه رفت و املاك و دما و فروج در خطر بنهاد ... يكي از خطرهاي كار قضا مال ايتام است، چون صاحب تقوا نبود مال ايتام به اقطاع بداده باشد ... چون از اين وعيد باك ندارد، از ديگر كارها هم باك ندارد و اين وعيد در قرآن به آن‌كس مخصوص نيست كه اين مي‌كند، بلكه دو شريك دارد يكي آن دستور مبارك كه او را تمكين كند، و ديگر آن مسلمان كه تواند اين باز نمايد و تقصير كند. و چون به
______________________________
(1). مقدمه تاريخ الرسل و الملوك، ترجمه صادق نشأت، ص 7.
(2). ابو بكر نرشخي، تاريخ بخارا، ترجمه ابو نصر قبادي، به تصحيح مدرس رضوي، ص 3.
ص: 1228
كسي متدين تفويض كند دماء و فروج و املاك مسلمانان در حصني حصين كرده باشد.» «1»

شرايط قضا و دادرسي:

«قاضي بايد به كتاب و سنت و اجماع و موارد مختلف گذشتگان آشنا باشد و نيز بايد فقيه و عالم به موارد قياس و استنباط باشد ... و نيز خردمند و امين و پايدار و بردبار و هشيار و بيدار باشد و غافلگيرش نكنند و فريبش ندهند، چشم و گوشش بي‌عيب و به زبانهاي مردمي كه درباره آنان داوري مي‌كند آشنا باشد، و پاكدامن و منزه بي‌طمع و عادل و رشيد و درست‌لهجه و صاحب تدبير، و حكمش قاطع باشد و سرزنش مردمان او را از حق بازندارد، خوش‌اندام و باوقار و آرام باشد ...» «2»

رابطه خلفا با فقيهان‌

اشاره

فقها از آغاز حكومت بني اميه و حتي از عهد عثمان، به زحمت افتادند.
زيرا عثمان و جانشينان او مراعي اصول و مباني قانوني و اخلاقي نبودند.
مخصوصا بني اميه با پول و زور به خلافت رسيدند و اعمال آنها با نظر فقيهان شرافتمند وفق نمي‌داد و داستان ابا ذر و معاويه در زمان عثمان و اهانتي كه به اين مرد متقي روا داشتند گواه بر اين گفتار است.
فقط فقها و دانشمندان متملق و بي‌شخصيت مي‌توانستند با دستگاه خلافت همكاري و همقدمي كنند. عباسيان كه به كمك مردم روي كار آمده بودند، تا حدي مردم را آزاد گذاشتند و فقيهان و زاهدان و عالمان بار ديگر در عالم اسلام قدرت و نفوذي كسب كردند. چنان‌كه داستان منصور و مرد نقاد را در حرم كعبه قبلا گفتيم. در عهد بني عباس نيز پس از آن‌كه هارون الرشيد سفيان ثوري را به بغداد فراخواند تا جزء مقربان او باشد، وي از سر خيرخواهي و اعتراض به وي نوشت:
«اين نامه را به تو مي‌نويسم تا بداني كه با تو قطع رابطه كرده‌ام. زيرا تو خودت به موجب نامه‌اي اقرار داري كه به بيت المال هجوم آوردي و برخلاف حق در آن تصرف كردي. برادران من كه حاضر مجلس بودند و نامه تو را خواندند، آنها هم گواه هستند و پيش خدا فرداي قيامت گواهي مي‌دهند، اي هارون آيا مجاهدين و اهل قرآن ... با اين كارهاي تو موافقند يا يتيمان و بيوه‌زنان؟
روزي همين سفيان ثوري بر مهدي عباسي وارد شده او را به نام امير المؤمنين سلام نگفت، مهدي از وي نرنجيد، بلكه دلجويي كرد. پاره‌اي از خلفاي عباسي مانند منصور، هارون، معتصم و واثق از فقيهان و زاهدان مي‌خواستند آنان را پند بدهند. وقتي كه پند آنان را مي‌شنيدند، چنان مي‌گريستند كه ريششان تر مي‌شد ...» «3» ولي عملا در راه مصالح عمومي قدم برنمي‌داشتند.
ابن نديم ضمن احوال ابن بلخي مي‌نويسد كه «... محمد بن شجاع گفت اسحاق بن ابراهيم
______________________________
(1). مكاتب فارسي غزالي، به اهتمام عباس اقبال، ص 28.
(2). آيين شهرداري يا معالم القربه، ترجمه جعفر شعار، پيشين، ص 194.
(3). جرجي زيدان، تاريخ تمدن اسلامي، ج 4، ص 245 به بعد.
ص: 1229
مصعبي از دوستان من بود، به من گفت: امير المؤمنين مرا پيش خود خواند و از من خواست از ميان فقيهان مردي را برايش انتخاب كنم كه حديث را نوشته و در فقه به پايه اجتهاد رسيده باشد، قامتش بلند و اندامش زيبا و نژادش از خراسانياني باشد كه در دولت ما تربيت يافته و از آن پشتيباني مي‌كند تا من قضاوت را به او واگذار نمايم. من به او گفتم كه: جز محمد بن شجاع كسي را به اين صفات سراغ ندارم و اين امر را با وي در ميان خواهم گذاشت. گفت: همين كار را انجام بده، هرگاه موافقت كرد وي را نزد ما بياور. حالا اي ابو عبد اللّه اين ديگر با تو است. من به امير المؤمنين گفتم: مرا به قضاوت نيازي نيست و اين امر براي يكي از اين سه نفر مفيد است:
كسي كه مالي به دست نياورده يا جاه و منزلتي ندارد و يا جوياي نام نباشد، اما من مالي فراوان دارم ...» «1»

آنان كه از قبول شغل قضا و داوري امتناع ورزيده‌اند:

از دوران بني اميه كه زمام امور سياسي و اجتماعي مردم به دست خلفاي ناصالح افتاد. مردان متقي و پرهيزگار و آنان كه به حيثيت فردي و اجتماعي خود احترام مي‌گذاردند، از قبول شغل داوري در دستگاه فاسد خلافت خودداري مي‌كردند، از جمله:
«در اواخر دوران بني اميه ابن هبيره فرماندار عراق تصدي مقام دادرسي را به ابو حنيفه پيشنهاد كرد. ولي او از آن دوري جست، به همين جهت او را مالش دادند و كتك زدند، همچنين در زمان عباسيان ابو جعفر او را به بغداد فراخواند و از او خواست كه سرپرستي دادگستري را به عهده بگيرد ولي او باز از پذيرفتن آن خودداري كرد و در بغداد زنداني شد تا به سال 150 هجري درگذشت ...» «2»
گفته‌اند كه سبب قبول نكردن مقام قضاء آن بود كه او سياست و روش زمامداران وقت را نمي‌پسنديد. و نيز گفته شده است كه ابو حنيفه معتقد بود: «پذيرفتن شغل و منصب دولتي مايه هلاكت مي‌شود و دين و بزرگواري را با خطر روبرو مي‌سازد ...» «3»
ولي شاگرد او ابو يوسف، منصب قضا را پذيرفت و در عهد هارون الرشيد به مقام قاضي القضات كل دولت عباسي ارتقاء يافت. وي مذهب حنفي را گسترش داد و در مسايل فراواني با ابو حنيفه استاد خود مخالف بود. اقوال و آراء او در كتب فقه حنفي معروف است. «4»

وكيع و ابن ادريس فرمان قضاي هارون را نپذيرفتند:

از وكيع پرسيدند: «آن‌گاه كه تو و ابن ادريس و حفص را نزد رشيد بردند، در مجلس هارون الرشيد چه گذشت؟» گفت: «نخست مرا بخواندند و هارون گفت مردمان شهر تو را قاضي مي‌بايد، و ترا با چند تن نام مي‌برند، چنين بينم
______________________________
(1). فهرست ابن نديم، پيشين، ص 351.
(2). محمود عرنوسي، تاريخ القضاء في الاسلام، پيشين، ص 72 به بعد، نيز رك. الوردي، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه خليلي، ص 288.
(3). فلسفه قانونگزاري در اسلام، ص 37.
(4). همان، ص 39.
ص: 1230
كه اين شغل ترا سزد تا با ما در بردن بار امانت انبازي كني.» گفتم: «من مردي پيرم و يك چشم من بسته است و آن ديگر ضعيف است و اين شغل را نشايم.» هارون اصرار ورزيد، گفتم: «اي امير مؤمنان اگر من در اين دعوي راست گويم امير المؤمنين راست كه گفته راست بپذيرد، و اگر دروغزن باشد دروغگوي سزاوار قضاوت مسلمانان نباشد.» و او مرا رخصت انصراف داد، سپس ابن ادريس را طلب كردند و او سلامي به اكراه زير لب بگفت. هارون گفت: «داني چرا ترا خوانده‌ام؟» گفت: «نه!» گفت: «اهل بلد تو قاضي خواهند و ترا با كساني نام برده‌اند، خواهم كه در امانت اين امت شريك من باشي، هم‌اكنون عهد خويش بستان و بازشو.» ابن ادريس گفت: «من قضا را نشايم.» خليفه انگشت بر زمين كوفت و گفت: «كاشكي چشم من به روي تو نيفتاده بودي.» گفت: «من نيز همين آرزو كنم.» و بيرون آمد. سپس حفص به درون شد و عهد خليفه نپذيرفت و خادمي بيرون آمد تا سه كيسه پنج‌هزاري نزد ما نهاد، گفت: «امير المؤمنين سلام مي‌گويد و مي‌فرمايد اين مختصر در كار سفر خويش كنيد.» وكيع گويد، گفتم: «سلام من به امير المؤمنين بازرسان و بگوي مرا زاد هست و از اين مال بي‌نيازم.» و ابن ادريس بانگ بر خادم زد و گفت: «حالي زحمت ببر.» و حفص مال بپذيرفت، سپس نامه از خليفه به ابن ادريس آوردند، بدين مضمون:
خداي تعالي ما و ترا عافيت دهاد، از تو خواستيم تا در كارهاي ما انبازي كني و تو سر باز زدي و مالي ترا فرستاديم از قبول آن ابا كردي. اكنون تمنا داريم كه چون پسر مأمون نزد تو آيد، روايت حديث از او دريغ نداري. ابو محمد گفت: «پسر او هم با ديگر جماعت حاضر آيد و حديث بشنود.» چون به ياسريه رسيديم ابن ادريس به حفص گفت: «مي‌دانستم تو چه خواهي كردن و قسم به خداي، تا مرگ من با تو سخن نگويم.» «1»

سفيان ثوري و فرمان قضاي كوفه:

قعقاع گويد: «نزد مهدي خليفه بودم، سفيان ثوري را درآوردند. چون داخل شد، سلام گفت. سلام عادي و معمولي نه تسليم به خلافت، چنان‌كه رسم سلام بر خلفا بود ... مهدي گفت: «از ما گريزي و بدينجا و بدانجا پنهان شوي و گمان بري كه اگر ما را به تو سوء قصد باشد بر تو دست نيابيم ... آيا نترسي كه درباره تو به هواي خويش حكم رانيم؟» سفيان گفت: «اگر بر من حكم تواني راندن، آن پادشاه قادر نيز كه حق و باطل را از هم جدا كند حكم خويش تواند راند.» ربيع گفت: «يا امير المؤمنين آيا رسد اين نادان با تو چنين سخن گفتن؟ دستوري ده تا گردن وي بزنم.» مهدي گفت: «خاموش كه امثال اين مرد خواهند كه ما آنان را بكشيم تا ما، در سلك اشقياء و آنان در زمره سعدا درآيند. او را فرمان قضاي كوفه نويسيد و هيچ‌كس را بر وي حق تعرض نباشد.» عهد را بنوشتند و با سفيان دادند و او بيرون شد و فرمان را در دجله افكند و خود بگريخت و متواري گشت چنان‌كه هرگز وي را نيافتند.» «2»
______________________________
(1). لغت‌نامه دهخدا، ص 800.
(2). همان، ص 600.
ص: 1231

قاضي القضات زين الدين ابو الحسن مقام وزارت را نپذيرفت:

در زمان سلطنت المنصور به قاضي القضات مالكي زين الدين ابو الحسن علي پيشنهاد قبول منصب وزارت كردند.
اما قاضي مطلقا ميلي به پذيرفتن اين مقام نداشت. پس به انحاء مختلف عذر خواست و به اصرار هرچه تمامتر رد كرد. و در رد آن پيشنهاد تا آنجا پاي فشرد كه به تالار ورودي قصر رفت، طيلسان (- پارچه‌اي كه شانه‌ها را مي‌پوشاند) و عمامه فقيهانه «بزرگ» خود را برداشت، فوقانيه (- قباي قاضي) را از تن بيرون كرد چنان‌كه جز يك قبع (- عرقچين) و يك دلق (- لباس روحاني مركب از قطعات پارچه به رنگهاي مختلف)، پوشاكي براي وي نماند. چون قاضي به اين حال بر پاي ايستاده بود، اميران نيز بپا خاستند و گرد او حلقه زدند. اما موجب اين رفتار را نمي‌دانستند قاضي در اين لباس بود كه نايب السلطنه امير حسام الدين طرنطاني داخل شد از مشاهده اين حالت سخت متأثر گرديد، علت را پرسيد. قاضي جواب داد: «وقتي از شهر خود به اينجا قدم نهادم، فقط لباسي نظير همين‌كه اكنون به تن دارم بر تن داشتم، اما پس از حصول سعادت دوستي شما و خدمتگزاري سلطان، اين طيلسان و اين جبه و اين عمامه بزرگ منصب قضا بر آنها افزوده شده است. اكنون اگر شما وعده دهيد كه سلطان را راضي كنيد تا مرا از قبول اين منصب كه عطا نموده معاف دارد و در وضع فعلي بگذارد، بسيار مسرور مي‌گردم. ولي اگر چنين وعده‌اي ندهيد، من ديگر هرگز اين لباسهاي قضا را نخواهم پوشيد و با همين لباس به شهر خويش بازمي‌گردم ...» نايب السلطنه لباسهاي شخصي خود را بر او پوشانيد و وعده داد كاري كند كه من بعد با پيشنهاد قبول وزارت، مزاحم او نشوند.» «1»

منصب قضا در صدر اسلام‌

اشاره

ابن خلدون در پيرامون اهميت منصب قضا مي‌نويسد: «و اما منصب قضا يكي از پايگاههاي خلافت است، بايد به وسيله خود خليفه انجام يابد و شخصا عهده‌دار اين وظيفه گردد. زيرا پايگاه قضا و داوري در ميان مردم براي برطرف كردن خصومتهاي آنان است. بدانسان كه دعاوي آنان بر يكديگر حل‌وفصل شود و مشاجرات و كشمكشهاي ايشان قطع گردد. منتها اين داوري بايد بر وفق احكام شرع باشد، كه از كتاب قرآن و سنت و احاديث گرفته مي‌شود. به همين سبب از وظايف خلافت به شمار مي‌رفته است و در جزو كارهاي عمومي آنان بوده است ... و نخستين خليفه‌اي كه اين وظيفه را به اميران و واليان خويش تفويض كرده، عمر (رض) بود كه ابو الدرداء را در مدينه و شريح را در بصره و ابو موسي اشعري را در كوفه به منصب قضا برگماشت و آنان را در اين پايگاه شريك خويش ساخت. و در اين‌باره نامه ذيل را به ابو موسي نوشت كه شهرت فراوان يافته است و احكام قاضيان در پيرامون نكات آن دور مي‌زند و در امر داوري دستوري كامل است: «اما بعد، داوري فرضيه‌اي استوار و سنتي‌ست كه بايد آنرا به كار بست، هنگامي كه دو طرف دعوي نزد تو
______________________________
(1). ر. پ. آ. دزي، فرهنگ البسه مسلمانان، ترجمه حسنعلي هروي، دانشگاه تهران، 1345، ص 325 به بعد.
ص: 1232
استدلال مي‌كنند، بدقت قضيه را درياب تا حقيقت را به دست آوري ... در دادگري خويش در ميان مردم مواسات را پيشه گير تا آن‌كه هيچ زبردستي به جانبداري تو نسبت به خويش طمع نبندد و هيچ ناتواني از عدالت تو نوميد نشود. مدعي بايد «دليل» بياورد و انكاركننده «سوگند» ياد كند. و صلح كردن مسلمانان با يكديگر درباره مسايل مورد نزاع رواست، مگر صلحي كه حرامي را حلال يا حلالي را حرام كند. اگر در امري داوري كرده باشي و فرداي آن‌روز همان قضيه را به خرد خويش رجوع دهي و در آن بينديشي و به راه راست رهبري شوي، نبايد داوري نخستين، تو را از بازگشت به حق و عدالت بازدارد. زيرا حق مقدم بر هرچيزي‌ست و بازگشت بدان از لجاجت و اصرار در امر باطل نيكوتر است.
مسايلي را كه به ذهنت مي‌گذرد و در قرآن و سنت پيامبر درباره آنها نص وجود ندارد، بايد حتما نيك بينديشي و به خوبي دريابي و آن‌گاه نظاير و اشتباه امور را به دست آوري و آنها را با هم بسنجي.
براي كسي كه ادعا مي‌كند و موجبات اثبات حق يا دليلش در دسترس او نيست، مدتي معين كن و او را تا پايان آن، مهلت ده، اگر اسناد و دلايل خويش را در ظرف آن مدت بياورد، بر حقانيت او رأي مي‌دهي وگرنه قضيه را بزيان وي پايان مي‌بخشي. زيرا تعيين چنين مدتي براي رسيدگي شك را بهتر مي‌زدايد. مسلمانان مي‌توانند نسبت به يكديگر گواهان عادل باشند، مگر كسي كه حد شرعي درباره وي اجرا شده يا در مورد آزمايش، شهادت دروغ واقع گرديده يا در نسب و ولاء متهم باشد ... زينهار هنگام داوري ميان دادخواهان كم‌صبري و دلتنگي از خود نشان ندهي و آنان را نيازاري. زيرا پايدار ساختن حق در جايگاهي كه سزاست در نزد خدا پاداشي بزرگ دارد و مايه نيكنامي مي‌شود و السلام.» «1»

تكاليف قاضي:

«كار قاضي در روزگار خلفا تنها منحصر به حل‌وفصل اختلافات ميان متداعيان بود، سپس به تدريج به امور ديگري مانند استيفاي بعضي از حقوق عمومي مسلمانان از طريق نظارت در اموال محجوران، مانند ديوانگان و يتيمان و ورشكستگان و سفيهان و رسيدگي به وصيتهاي مسلمانان و امور اوقاف و امر زناشويي، زنان بيوه و بي‌كس هنگامي كه سرپرست عائله خويش را از دست مي‌دادند ... مراقبت در امور و مصالح كوچه‌ها و ساختمانها و رسيدگي به كار شهود و امينان و كساني كه قيم و جانشين ديگري مي‌شوند و حاصل كردن علم و آگاهي كامل درباره ايشان از راه عدالت و جرح گواهان تا درباره آنان اطمينان كامل پيدا كند. اينها همه از امور وابسته به منصب قضا بود ...» «2»
______________________________
(1). مقدمه ابن خلدون، پيشين، ص 439.
(2). همان، ج 1، ص 436.
ص: 1233

نمونه‌اي از محاكمات صدر اسلام و قرون بعد

اشاره

براي آنكه خوانندگان به اصول محاكمات و آئين دادرسي مدني و كيفري در دوران بعد از اسلام آشنا شوند، با استفاده از منابع گوناگون نمونه‌اي چند از محاكمات و دادرسيهاي آن دوران را كه مبين درجه رشد اقتصادي و اجتماعي مردم آن دوران است ذكر مي‌كنيم:
1) ابن بطوطه ضمن بيان تاريخ بناي مسجد پيغمبر چنين مي‌نويسد: «عمر مي‌خواست موضعي را كه از آن عباس عموي پيغمبر بود در محوطه مسجد داخل كند، عباس مخالفت نمود، در ملك عباس ناوداني بود كه آب آن در مسجد فرومي‌ريخت، عمر آن ناودان را به عنوان اين‌كه موجب آزار مردم است، از جاي بركند. عباس بر اين كار، اعتراض كرد، طرفين «ابي بن كعب» را به داوري برگزيدند. ابي يك ساعت آنها را دم در معطل كرد، پس از آن‌كه اجازه ورود داد، گفت:
«كنيزكم داشت سرم را مي‌شست.» عمر خواست آغاز سخن كند، ابي گفت: «بگذار براي احترام پيغمبر نخست ابو الفضل عباس به سخن پردازد.» عباس گفت: «اين حدود را پيغمبر براي من معين كرد، و من ناودان را كه كار مي‌گذاشتم پايم به شانه پيغمبر بود.» ابي گفت: «من خود به اين موضوع واقفم ...» عمر پس از شنيدن اين حديث رو به عباس كرد و گفت: «به خدا سوگند نمي‌گذارم ناودان را سرجاي خود نصب كني مگر اين‌كه پاي بر دوش من نهي.» عباس ناودان را نصب كرد آنگاه گفت: «حال كه حقم را گرفتم، اينك در راه خدا از آن صرفنظر مي‌كنم.» و از آن تاريخ قسمت مزبور وارد محوطه مسجد شد.» «1»
2) زن بدكاري را كه در حامله بودن او ترديد بود، براي حد زدن نزد عمر آوردند. او كه همواره در مسايل دشوار قضايي از علي (ع) استفتاء مي‌كرد، در اين مورد نيز نظر او را پرسيد. امام فرمود بايد او را نگاهداشت تا وضع حمل نمايد و به عمر گفت: اگر بر خود زن تسلط و حكومت داشته باشي، بر جنين او كه در رحم است هيچ نوع تسلط و حكومت نخواهي داشت.
3) امام زن بدكاري را، از دست كساني كه مأمور اجراي حد بر او بودند رهايي بخشيد. عمر علت اين اقدام را پرسيد، امام به گفته پيشواي اسلام استناد كرد كه گفته بود تكليف از سه كس برداشته شده است اول از كسي كه خواب است تا بيدار شود، دوم از صغير تا كبير شود، سوم از مجنون تا عاقل شود. عمر گفت بلي شنيده‌ام. امام گفت اين زن سفيه و بي‌عقل است شايد اين عمل در حال جنون از او سرزده باشد. عمر گفت من هم نمي‌دانم. علي گفت: من هم نمي‌دانم.
بنابراين نمي‌توان در چنين موردي كه عاقل بودن شخص، مشكوك است حكم رجم صادر كرد.
4) زني را به حضور عمر آوردند كه در بياباني فوق العاده تشنه شده و نزديك به هلاكت بود، در اين حال به چوپاني رسيده از او آب خواست، چوپان هم دادن آب را منوط به زناي با او كرد و آن زن ناچار به آن عمل تن داد. عمر درباره اين زن و اين موضوع با امام مشورت كرد، علي فرمود اين بيچاره در اين كار مجبور بوده او را آزاد كن تا در پي كار خود رود.
______________________________
(1). سفرنامه ابن بطوطه، ترجمه دكتر محمد علي موحد، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 105 به بعد.
ص: 1234
5) يك نفر شخص ديگري را كتك زد، با اين‌كه مصدوم از شكايت خود گذشت، حضرت به نام حفظ حقوق عمومي نه تازيانه به شخص متعدي نواخت.

دادرسي عمر:

در دوران خلافت عمر ابو موسي اشعري حكمران عراق گرديد. در كوفه مردي با وي درافتاد، اشعري فرمان داد تا او را زدند و سرش را تراشيدند، او موي در كيسه نهاد و نزد عمر رفت و جريان را به اطلاع او رسانيد، عمر براي اجراي حق، نامه‌اي به ابو موسي اشعري نوشت كه چون اين مرد نزد تو آمد، به او اجازه ده تا از تو قصاص گيرد و با تو همان كند كه تو با او كردي. چون مرد رسيد، ابو موسي و يارانش خواهش و شفاعت كردند، مرد قبول نكرد. ناچار ابو موسي تسليم شد، تازيانه آوردند تا ابو موسي را بزنند و سرش را بتراشند. پس از آن‌كه وسايل قصاص فراهم شد، مرد، ابو موسي را بخشيد و گفت خواستم مردم ببينند كه عظمت حكومت عمر به عدل اوست.

انحراف عثمان:

پس از آن‌كه عمر به دست يك نفر ايراني به نام ابو لولو كشته شد، طبق موازين شرع، قاتل را كشتند. ليكن عبيد اللّه پسر عمر به كشتن قاتل اكتفا نكرد و يكي از نجباي ايران موسوم به هرمزان را كه مظنون به شركت در قتل عمر بود به قتل رسانيد. علي كه مردي اصولي و هميشه در حفظ و حراست مقررات اسلامي سخت‌گير بود، گفت عبيد اللّه به جرم اين كه مؤمني را به ناحق كشته است بايد كشته شود. ولي عثمان به اين حرف گوش نداد و از جيب خود مبلغي به عنوان ديه و غرامت پرداخت. و چون زياد بن لبيه يكي از انصار در قطعه شعري نرمي و ملايمت بي‌جاي عثمان را نكوهش كرد، عثمان چكامه‌سراي جسور را خاموش كرد و بيرون راند. و بدين‌طريق عثمان از لحظه اول زمامداري نشان داد كه حاضر است اصول را زير پا بگذارد. در حالي كه علي درست روش مخالف عثمان داشت. مي‌گويند علي قبل از آن‌كه به دست عبد الرحمن كشته شود، وي را با دشنه در مسجد ديد و با قرايني كه در دست داشت، به سوء نيت او پي برد. ولي چون قصاص قبل از جنايت را جايز نمي‌دانست، به او اعتراض نكرد. و چون مضروب شد، به فرزند خود دستور داد با قاتل بدرفتاري نكند و گفت: «هنگام اجراي حكم اعدام، همانطور كه او يك ضربه زد، شما هم يك ضربه به سر او وارد كنيد.»

طرز داوري عمر:

عمر گاه در داوريهاي خود براي رعايت مصالح سياسي، قوانين شرعي را فراموش مي‌كرد، چنان‌كه يك‌بار زياد بن ابيه ثقفي كه جواني هوشمند بود و بر اعمال مغيرة بن شعبه از صحابيان نظارت داشت، دريافت كه مغيره والي بصره با زني شوهردار به نام «ام جميله» رابطه نامشروع دارد. روزي زياد و مهمانش از غرفه منزل خود كه مقابل منزل مغيره بود به چشم خود هماغوشي جميله را با مغيره (كالميل في المكحله) مشاهده كردند. زياد و يارانش پس از مشاهده اين جريان به مسجد آمدند و مانع اداي نماز جماعت شدند و بر او ريگ پاشيدند و جريان را به خليفه دوم اعلام كردند. عمر فرمان عزل مغيره را صادر و به دست ابو موسي اشعري داد. در جريان محاكمه سه گواه نخستين يكان‌يكان جريان را به طور يكسان گزارش دادند. چون
ص: 1235
عمر نمي‌خواست يكي از صحابيان به ارتكاب زناي محصنه سنگسار شود، به گواه چهارم گفت:
«چهره‌اي مي‌بينم كه گمان ندارم يكي از صحابيان پيغمبر با زبان او سنگسار شود. زياد كه بسيار زيرك بود مطلب را دريافت و به نحوي «شبهه» آميز و دوپهلو گواهي داد. در نتيجه، حد زنا از مغيره ساقط شد و سه شاهد نخستين هركدام به كيفر قذف هشتاد تازيانه خوردند.» «1»

داوري ديگر:

روزي مسلماني با يك نفر يهودي نزاع كرد و براي حل مشكل نزد محمد (ص) رفتند. حضرت به نفع يهودي فتوا داد. شخص مسلمان فتواي حضرت را نپذيرفت و نزد عمر شتافت. وقتي عمر از كيفيت امر آگاه شد، گفت: قدري صبر كن. سپس از جا برخاست و بيرون رفت. بعد از اندكي شمشير خود را همراه آورد و سر آن مسلمان را بريد و گفت: «اين‌ست سزاي كساني كه مطيع خدا و رسول او نمي‌شوند.» «2»

نمونه‌اي از داوريهاي حضرت امير (ع)

اشاره

«مردي اعرابي به حضرت محمد (ص) گفت اين شتر را مي‌خري؟
حضرت فرمود به چند مي‌فروشي؟ گفت به دويست درهم. حضرت فرمود بيش از اين مبلغ مي‌ارزد. سرانجام به 400 درهم از از اعرابي خريد و وجه آن را پرداخت. آن‌گاه اعرابي مهار شتر را گرفت و رفت و از تسليم شتر امتناع ورزيد و گفت ناقه از آن من است، اگر تو را شاهدي هست اعلام كن. در اين اثنا ابو بكر رسيد. حضرت ماجرا را با او در ميان گذاشت. ابو بكر گفت اعرابي بينه مي‌طلبد و بر شماست كه اقامه بينه كنيد. ضمن اين گفتگو عمر بن الخطاب پيدا شد، طرفين داوري را به عمر واگذاشتند.
عمر اظهارات طرفين را شنيد و به حضرت گفت اعرابي قسم مي‌خورد كه حق خود را استيفا نكرده‌ام. در بين گفتگو حضرت علي (ع) رسيد و با موافقت طرفين بين اعرابي و حضرت به عنوان قاضي انتخاب شد. علي فرمود: «اي اعرابي به رسول خدا چه ادعا داري؟» گفت: «بهاي ناقه‌اي كه فروخته‌ام مطالبه مي‌كنم.» امير المؤمنين عرض كرد: «يا رسول اللّه شما چه مي‌گوييد؟» فرمود: «من تمام بهاي ناقه را پرداخته‌ام.» امير المؤمنين گفت: «اي اعرابي آيا رسول خدا راست گفت كه وجه ثمن ناقه را به تو پرداخته است؟» اعرابي گفت: «هيچ‌چيز به من نپرداخته است.» آن حضرت شمشير خود را از نيام بركشيد و به يك ضربت سر اعرابي را پراند. محمد (ص) فرمود يا علي چرا چنين كردي؟ عرض كرد يا رسول اللّه ما شما را به اوامر و نواهي خداوند متعال و بر امر جنت و نار و ثواب و عقاب و وحي متعال تصديق مي‌كنيم، چگونه مي‌شود كه در بهاي ناقه اين اعرابي ترا تصديق نكنيم. من اعرابي را از اين جهت كشتم كه شما را تكذيب كرد ... رسول فرمود راست گفتي و حكم به حق كردي. ولي ديگر به مثل اين، كار مكن. پس حضرت روي به ابو بكر و عمر كرد و فرمود حكم خدا اين بود كه علي كرد.» «3»
______________________________
(1). امام شوشتري، مجله بررسيهاي تاريخي، شماره مسلسل 28، ص 13.
(2). تفسير شريف لاهيجي، به تصحيح جلال الدين حسيني (محدث) از آيه 58 از سوره عمران.
(3). قضاوتهاي حضرت امير المؤمنين، گردآوري ذبيح اللّه محلاتي، ص 13.
ص: 1236

محاكمه يهودي با مرد مسلم:

مجلسي در جلد نهم بحار نقل مي‌كند: «بين يك نفر يهودي و مردي انصاري مشاجره‌اي درگرفت، نخست نزد محمد بن عبد اللّه (ص) رفتند به منفعت يهودي حكم داد. مرد انصاري راضي نشد و گفت حضرت از تو طرفداري كرده است، برويم نزد كعب بن اشرف، من راضي نشدم اكنون نزد تو (حضرت امير المؤمنين) آمده‌ايم. حضرت گفت: «اكنون بين شما حكم به حق خواهم كرد.» پس داخل خانه شد و شمشير خود را برداشت و بيرون آمد و گردن انصاري را به يك ضربت جدا كرد ... حضرت امير المؤمنين (ع) آن مرد را به قتل رسانيد چون حضرت رسول را تكذيب كرد.» «1»
در كنز العمال (جلد سوم ص 69) از محمد بن منگدر روايت مي‌كند: «خالد بن وليد براي ابو بكر نوشت كه مردي در ميان قبايل عرب ملوط و منكوح واقع مي‌شود (يعني با او جماع مي‌كنند). چون نامه به ابو بكر رسيد، با اصحاب و از جمله حضرت امير مشورت كرد. علي (ع) گفت او را به آتش بسوزانيد. ابو بكر داوري علي را به كار بست.» «2»

زن و مردي كه عمر آنها را در حال زنا ديد:

عمر در شبي از شبها كه شب‌گردي مي‌كرد، در مدينه زن و مردي را ديد كه زنا مي‌كنند. چون صبح شد و مردم نزد او جمع شدند، گفت:
«ايها الناس اگر امام شما مردي را بنگرد كه با زني زنا مي‌كند و اقامه حد بر او بنمايد، شما چه مي‌گوييد؟» گفتند: «البته تو امامي و عمل تو مقرون به صواب.» در اين موقع علي (ع) گفت: «اگر چنين كاري بكني، بر تو حد جاري مي‌كنم. همانا شرع در مورد زنا از چهار شاهد كمتر نمي‌پذيرد.» «3»

زيادتي شهوت زنان بر مردان:

ابو الفتوح رازي حديث مي‌كند: «چهل زن در نزد عمر ابن الخطاب آمدند و از كيفيت شهوت زنان پرسيدند. عمر گفت: «شهوت زنان ده برابر مردان است.» زنها گفتند: «چرا بايد مردان از زنان متعدد، از نكاح دائم و متعه و كنيزان هرقدر بخواهند متمتع شوند و زنان بيش از يك شوهر نداشته باشند؟» عمر در جواب مبهوت ماند، حضرت امير به ياري او آمد و به زنها گفت: «هركدام يك جام آب بياوريد.» چون آوردند، فرمود: «همه را در يك ظرف بريزيد.» چون ريختند، حضرت فرمود: «اكنون هركدام آب خود را برداريد.» گفتند: «اين كار محال است، چون آبها ممزوج شده است.» حضرت فرمود: براي همين زنها يك شوهر بيشتر نبايد داشته باشند و الا ميراث و نسب باطل مي‌شود.» «4»

انساني كه هم زن بود و هم مرد:

در كتاب عجايب احكام امير المؤمنين آمده است: «زني نزد شريح قاضي آمد و گفت: «سخني محرمانه دارم.» و چون مجلس را خلوت يافت، گفت:
«آنچه مردان دارند من به تمام دارم و آنچه زنان راست، مرا به كمال مي‌باشد (يعني مرا ذكر و خصيتين و فرج مي‌باشد،) شريح پرسيد: «از كدام مخرج بول مي‌كني.» گفت: «از هردو!» شريح
______________________________
(1). همان، ص 18.
(2). همان، ص 22.
(3). همان، ص 42.
(4). همان، ص 63.
ص: 1237
در شگفتي فروشد. زن گفت: «تعجب نكن كه تو را با عجب‌تر از اين خبر دهم، مرا ابن عمي‌ست كه مرا تزويج كرده و از او حامله شدم و فرزندي بزادم، و كنيزي دارم با او درآميختم از وي فرزند دارم.» حضرت فرمود دينار كه شخص ذيصلاحيّتي بود دنده‌هاي راست و چپ او را شماره كند، دينار به فرموده عمل كرد. چون بيرون آمد عرض كرد: «يا امير المؤمنين دنده‌هاي او دنده‌هاي مرد است.» حضرت دستور داد موهاي سر او را تراشيدند و كلاه و نعلين به او داد و وي را به رجال ملحق كرد.» «1»

سقط علقه:

شيخ مفيد در ارشاد مي‌نويسد كه مردي زني را زد، آن زن در اثر ضربات وارده بچه خود را كه «علقه» بود سقط كرد، آن حضرت فرمود كه ديه آن چهل دينار است. «2»

قتل منكرين رسالت:

كليني در كافي مي‌نويسد: «حضرت امير در مسجد كوفه بود، جماعتي را آوردند كه در ماه رمضان غذا مي‌خوردند و پيرو هيچ‌يك از مذاهب يهود و نصارا نبودند، بلكه دعوي مسلماني مي‌كردند و مي‌گفتند اشهد ان لا اله الي اللّه، ولي نمي‌گفتند محمد رسول خداست. حضرت امير گفت: اگر منكر نبوت محمد شويد شما را با دود مي‌كشم. آنها مصرانه گفتند محمد مرد عربي بود كه مردم را بسوي خود مي‌خواند، و نبي نبود. حضرت نيز آنان را در حفره‌يي كرد و در معرض دود شديد قرار داد و هرچه اصرار كرد از نظر خود عدول نكردند و شجاعانه جان سپردند.» «3»
تا آغاز حكومت بني اميه قضات، احكام شفاهي صادر مي‌كردند و متداعيين فورا اجرا مي‌نمودند. ولي از اين دوره به بعد وقايعي رخ داد كه قضات را مكلف نمود كه احكام خود را بنويسند تا كسي را ياراي تحريف و تغيير آن نباشد.
با روي كار آمدن بني اميه و بني عباس، قضاوت مانند ساير شئون مدني و اجتماعي دستخوش اغراض خصوصي و طبقاتي گرديد.

دادرسي معاويه‌

اشاره

مي‌گويند مردي از اهل كوفه به شتر خود سوار بود، يكي از اهل دمشق دامن او را گرفته ادعا كرد: «اين شتر ماده از من است و تو از من ربودي.» اين دو را در حال نزاع نزد معاويه كه در مسجد بود بردند، مرد دمشقي براي اثبات ادعاي خود 50 نفر از اهل دمشق را به عنوان شاهد به حضور معاويه آورد و همه آنها شهادت دادند كه اين شتر ماده از مرد دمشقي است. معاويه چون شهادت جمع را شنيد، به نفع مرد دمشقي رأي داد. مرد كوفي با تعجب و خنده گفت: «اي امير، خدا تو را اصلاح كند، اين شتر نر بود و اين مرد ادعا داشت كه من شتر ماده او را برده‌ام. اين جمع شهادت دروغ داده‌اند، تو هم حق مرا تضييع كرده‌اي.» معاويه گفت: «حكم صادر شد و قطعي است.» در خلوت به او دوبرابر بهاي شتر را داد و مهربانيهاي ديگر هم كرد و گفت: «برو به رفيقت (يعني حضرت علي (ع) بگو من با
______________________________
(1). همان، ص 123.
(2). همان، ص 133.
(3). همان، ص 148.
ص: 1238
صد هزار نفر از اين مردم احمق با تو روبرو مي‌شوم كه بين شتر نر و ماده فرق نمي‌گذارند و بدون تميز به هرچه بخواهم شهادت مي‌دهند.»

دادگستري عمر بن عبد العزيز:

در ميان مروانيان عمر بن عبد العزيز، در پاكدامني و حق‌طلبي بي‌نظير بوده «... كسي نزد وي شكايت برد از يك عامل كه زمين وي را ستانده بود، خليفه از آن‌كس بازخواست كرد، و او گفت به فرمان وليد بن عبد الملك اين كردم از آن‌كه طاعت شما واجب است وي برآشفت و گفت نه چنين- طاعت ما بر شما واجب نيست، جز در طاعت خداوند- و فرمان داد تا آن زمين را به صاحبش بازدادند، به موجب روايت ديگر شاكي را كه از راه دوري آمده بود از بيت المال و هم از جيب خويش، خرج سفر داد، تا براي به دست آوردن آنچه حق وي بوده است از مال خويش خرج نكرده باشد» «1» وي به تمام معني آزادمنش و حقجو بود مي‌گويند پس از مباحثه‌يي كه با خوارج و شايد ديگران كرد، دريافت كه ترتيب موروثي در خلافت روا نيست و ظاهرا قصد داشت آنرا لغو كند، در اين بين بستري شد و وفات يافت (رجب 101 هجري قمري) گفته شد كه مروانيها زهرش دادند از آن‌كه مي‌ترسيدند شيوه خلافت او حكمراني آنها را به خطر بيندازد ... «2»

نمونه‌يي از محاكمات خلفاي عباسي‌

اشاره

هارون الرشيد خليفه عباسي، براي راحتي خيال خود صيغه عقد ازدواج عباسه خواهر خود را با جعفر برمكي جاري مي‌سازد تا در مجالس عيش و سرور اگر نظر آنها به يكديگر افتاد عملي خلاف شرع صورت نگرفته باشد. ضمنا به آن دو دستور مي‌دهد كه باهم نزديكي نكنند، چون هردو دلباخته هم بودند، و اين شرط خلاف مقتضاي عقد بود. آن‌دو، دستور خليفه را نقض و باهم نهاني آميزش كردند و از آنها دو فرزند به‌وجود آمد.
پس از چندي هارون را از جريان باخبر مي‌سازند، وي در مقام كينه‌توزي و انتقام برمي‌آيد و نخست خواهر خود را مورد بازخواست قرار مي‌دهد. ولي وي شجاعانه خطاب به برادر خود مي‌گويد: «... ما عملي را كه خدا و رسولش حلال كرده‌اند و شما آنرا حرام دانسته‌ايد انجام داده‌ايم، آيا اطاعت امر خدا واجب است يا اطاعت خليفه مسلمين؟»
هارون با خشم و غضب به عباسه خواهر خود گفت: «سزاي كسي كه از امر خليفه مسلمين سربپيچد، جز قتل چيز ديگري نيست.» عباسه كه عشق عميقي به جعفر برمكي داشت، خود را گناهكار شمرد و سعي كرد كه او را نزد خليفه مردي لايق و بي‌گناه معرفي كند. ولي تلاش او به جايي نرسيد و هارون با خشونت بسيار به خواهر خود گفت: «عباسه واي بر تو، چگونه در برابر من به عشق خود اعتراف مي‌كني و جعفر برمكي را از همه افراد عرب و بني هاشم بالاتر مي‌داني، تو هرقدر بخواهي مقام او را بالا ببري، بايد بداني كه او جز يك شخص بيگانه، كس ديگري
______________________________
(1 و 2). بامداد اسلام، دكتر زرين‌كوب، ص 150.
ص: 1239
نمي‌باشد.» سپس گفت: «من، تو و جعفر و فرزندان شما را خواهم كشت تا آثار اين عار و ننگ را زايل نمايم.»
عباسه وقتي‌كه آن سخنان دور از منطق را از برادر خود شنيد، به خليفه گفت «... من و جعفر شرعا باهم ازدواج كرديم و تو هم با زبان خود عقد زناشويي ما را جاري ساختي، تو با صدها كنيزكان خوشرو كه در قصر داري خوش هستي و از آنها تمتع و بهره برمي‌گيري، ولي مرا منع مي‌كني كه با شوهر شرعي خود آميزش و نزديكي كنم. آيا ظلم و ستمي از اين بالاتر در دنيا وجود دارد؟ همين زبيده همسرت ده كنيز خوشروي تقديم تو كرد تا از آنها لذت ببري، و زبيده بدون اين‌كه اين امر را پست و حقير بشمارد و تو و خود را گناهكار بداند چنين كاري كرد. ولي هردوي شما مرا گناهكار مي‌دانيد، زيرا با مردي كه عقد ازدواج من و او جاري شده است آميزش و نزديكي كرده‌ام. وقتي هم در برابرت تضرع و زاري مي‌كنم كه اين عمل را كه ابدا خلاف شرع نبوده است ببخشي، مرا تهديد به قتل مي‌نمايي و اضافه مي‌كني كه نه فقط به كشتن من اكتفا نخواهي كرد، بلكه شوهرم و دو طفل بيگناه‌مان را خواهي كشت. هارون پس از شنيدن اين سخنان حق، جلاد را فراخواند، عباسه در آخرين لحظات زندگي خطاب به خليفه مسلمين گفت:
«آيا تصميم داري مرا به قتل برساني، آيا از خدا نمي‌ترسي، آيا به خاطر اين‌كه من به امر خدا رفتار كرده و به گفته تو عمل نكرده‌ام، مي‌خواهي مرا بكشي؟ راستي شما مردان آنچه را كه براي خود مباح مي‌دانيد براي زنان حرام مي‌شماريد. آيا از روي عدل و انصاف است كه تو با صدها كنيز زيبا و خوشروي هم‌آغوش شوي و اين امر را گناه نشماري، ولي مرا كه با شوهر شرعي خود خود همبستر شده‌ام گناهكار و مستوجب قتل بداني؟» هنوز گفتار عباسه تمام نشده بود كه به فرمان خليفه جلاد سر عباسه را از تن جدا كرد. پس از پايان كار عباسه، خليفه جعفر برمكي يعني يكي از بزرگترين خدمتگزاران خلافت عباسي را با غدر و مكر به قصر خويش فراخواند و ناجوانمردانه او را به قتل رسانيد و سپس دو طفل بي‌گناه آنان را از بين برد. پس از پايان اين جريان، قتل و آزار برمكيان شروع شد. «1»

دادرسي كه منصور را محكوم كرد:

جهشياري در كتاب الوزراء مي‌نويسد: «كارهاي قضايي «مدينه» از جانب منصور به محمد بن عمران الطلحي واگذار شده بود و نمير الشيباني المديني دبير او بود. «وقتي به زيارت حج رفت. ساربانها از او نزد قاضي شكايت بردند و دادخواهي كردند، قاضي «نمير» دبير خود را خواست و گفت: به منصور بنويس با شاكيان نزد او حاضر شود، و يا از ايشان رفع شكايت بكند. وي نامه را نوشت و محمد آن را مهر كرد و گفت به خدا هيچ‌كس به‌جز تو نبايد نامه را برساند. نمير نامه را با خود برد و به ربيع داد ... ربيع نامه را به منصور داد و سپس بيرون آمد و به مردم گفت:
______________________________
(1). حبيب السير، ج 2، ص 237 به اختصار (نگاه كنيد به كتاب عباسه و جعفر برمكي ترجمه محمد علي شيرازي).
ص: 1240
امير المؤمنين به شما سلام مي‌رساند و مي‌گويد: من به دادگاه احضار شده‌ام و نمي‌خواهم هنگام خروج من هيچ‌كس برپا بايستد و با من سخن بگويد. آنگاه منصور بيرون آمده و مسيب پيشاپيش و ربيع و نمير به دنبال او راه افتادند. منصور قبا و ردا برداشت و هيچ‌كس در برابرش برنخاست. چون رسيد، سلام كرد، سپس به ربيع گفت: مي‌ترسم وقتي ابن عمران مرا ببيند هيبت من در دلش راه يابد و در كار خود تغيير نظر بدهد. به خدا اگر چنين بكند، هرگز از جانب من به كار قضاوت ادامه نخواهد داد. آن‌گاه نزد محمد بن عمران رفت، وي بر مسند خود تكيه داده بود.
چون چشمش به منصور افتاد، رداي خود را بر دوش كشيد و داخل آن پنهان شد. سپس طرفين دعوا را خوانده و از ساربانها و امير المؤمنين پرسش نمود. آن‌گاه به نفع شاكيان و عليه خليفه رأي داد و به او امر كرد كه حق ايشان را بازگرداند. ابو جعفر از نزد او بيرون رفت و به ربيع دستور داد محمد بن عمران را احضار كند، چون وي نزد منصور رفت. منصور به او گفت خداوند تو را از جانب دين و خانواده و دودمان و خليفه‌ات بهترين پاداش بدهد، آن‌گاه ده هزار دينار به او جايزه داد ...» «1»

قوانين جزايي و انواع كيفر در ايران و ممالك اسلامي‌

اشاره

مذهب اسلام مانند مذهب يهود، معتقد به كيفر و قصاص است و مي‌گويد: فَمَنِ اعْتَدي عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدي عَلَيْكُمْ. يعني هركس بر شما تجاوز كرد، متقابلا بر او تجاوز كنيد. «2» در جاي ديگر مي‌فرمايد: وَ لَكُمْ فِي الْقِصاصِ حَياةٌ يا أُولِي الْأَلْبابِ؛ اي خردمندان قصاص تبه‌كاران موجب زندگي شماست ... «3»
در امور جزايي مانند امور حقوقي بناي عمل مسلمين قرآن است و اساس آن مانند قوانين موسي بر قصاص و مجازات به مثل قرار گرفته است. منتها به موجب احكام تورات جاني يا يكي از افراد خانواده او مجازات مي‌شدند. در حالي كه اسلام به اقتضاي زمان قدمي جلوتر گذاشته و براي جلوگيري از خونريزي و جنگهاي قبيله‌اي و خانوادگي، قانون ديه را معمول گردانيده است. يعني اصولا جزاي قتل عمد اعدام است، مگر در مواردي كه ورثه مقتول حاضر به گرفتن ديه باشند. و براي قتل غيرعمد، يكصد شتر ديه معين شده است.
يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلي ... «اي مؤمنين بر شما فرض شده قصاص در كشته‌ها، آزاد به آزاد، بنده به بنده، زن به جاي زن.» اگر اولياي مقتول در مطالبه قصاص قاتل سختگيري نكند، بايد قاتل بقدر امكان بي‌درنگ ديه را بپردازد. در قرآن اخذ ديه و گذشت از قاتل مورد تمجيد قرار گرفته و تجاوز از قصاص گناهي بزرگ شمرده شده است. در مورد دزدي خواه سارق زن باشد يا مرد، مقرر شده است كه دست هردوي آنها قطع شود. ديه جراحات مختلف فرق مي‌كند و بر پدر و مادر مرتكب يا تمام خاندان او واجب است كه از عهده اداي آن برآيند.
______________________________
(1). جهشياري، الوزراء، پيشين، ص 180 به بعد.
(2). سوره بقره، آيه 194.
(3). سوره بقره، آيه 179.
ص: 1241
مجازات راهزني حبس يا قطع يكي از اعضاي راهزن است. حكم زناي محصنه سنگسار است مشروط بر اين‌كه چهار نفر گواه عيني وقوع آنرا گواهي دهند و مجرم هم اقرار كند. مجازات شرابخواري چهل تازيانه است.

كيفرهاي شرعي:

تا قبل از ظهور تمدن جديد، در غالب بلاد اسلامي در حق متخلفين و گناهكاران حدود و تعزيرات شرعي را اجرا مي‌كردند. ابن اخوه مي‌نويسد: «حدود جمع حد و آن عقوبتي‌ست شرعي و معين و قطعي كه حداقل و حداكثر ندارد، برخلاف تعزير كه به رأي امام بسته است تازيانه‌اي كه با آن حد را اجرا مي‌كنند بايد نه ستبر و سخت باشد و نه نازك و نرم، بلكه متوسط، تا تن را رنجور نكند ... شلاق را از چرم گاو يا شتر تهيه مي‌كنند و بوسيله درفش مي‌دوزند. و معمولا آن را بر دكه محتسب آويزند تا مردم ببينند ... اگر زناكاري بكر (يعني مرد زن ناگرفته) را نزد محتسب بياورند، بايد او را صد تازيانه در ملاء عام بزند، و اين كيفر در حق كسي اجرا مي‌شود كه بالغ و عاقل و مختار باشد. مرد هنگام حد يا تعزير بايد ايستاده باشد، ولي زن بايد نشسته شلاق بخورد و شلاق بايد به سر و صورت و فرج و جاهاي خطرناك اصابت نكند.
اگر مرد زن‌داري زنا كند، عقوبتش سنگسار كردن است. زن باردار را پس از وضع حمل حد مي‌زنند بشرط آن‌كه براي بچه‌اش زن شيردهنده‌اي پيدا شود. لواط و نزديكي با ستوران نيز چون زنا حرام است و شايد حرمت لواط بيشتر از زنا باشد ... در حد لواط اختلاف شده است، برخي بر آنند كه لواط مانند زناست. اگر زناكار محصن (يعني مرد متأصل) باشد، سنگسار مي‌شود و اگر بكر باشد، تازيانه مي‌خورد. و ابو حنيفه گفته است در لواط حد نيست و مرتكب بايد تعزير و سپس زنداني شود تا بميرد. در نزديكي با ستوران قول اصلح آن است كه تعزير كنند. تعزيركار امام يا جانشين اوست و با حد و تأديب مغايرت دارد چنانكه اگر شوهر، زن خود را، يا معلم شاگرد را بزند تأديب ناميده مي‌شود. تعزير در مواردي چند است: از قبيل گناهي كه حد (عقوبت معين) يا كفاره ندارد. مثل دزدي در كمتر از حد نصاب و تهمت زدن در غير زنا و خيانت و شهادت دروغ رواست كه تعزير با چوب يا با تازيانه انجام گيرد. اما نبايد چنان باشد كه موجب خونريزي باشد. و رواست كه گناهكار را برهنه كنند و در ملاء عام آورند و گناه او را به بانگ بلند بگويند. و نيز رواست كه موي سرش را بتراشند ... و در تعزير جايز است كه گناهكار را زنده به دار آويزند، اما از غذا و آب و وضو گرفتن نبايد ممنوع شود. و نماز را به اشاره بخواند. و چون آزاد شد اعاده كند و صلب يعني به دار زدن او از سه روز درنگذرد.» «1»

علاقه و توجه عمومي به دادگستري‌

اشاره

در آثار منظوم و منثور فارسي مكرر از لزوم عدالت و دادگستري سخن به ميان آمده است:
داد آباداني بود و بيداد ويراني (قابوسنامه).
______________________________
(1). ابن اخوه، آيين شهرداري، پيشين، ص 186 به بعد.
ص: 1242
داد از خود بده تا دادخواهان را مقتدي گردي و از داد دهان مستغني باشي (نقل از سوانح الافكار خواجه رشيد الدين فضل اللّه).
مر ملك را به عدل ثباتست و انتظام‌مر عدل را به علم ظهور است و اشتهار
بي‌عدل نيست كنگره ملك مرتفع‌بي‌علم نيست قاعده عدل پايدار
اعلام عدل را به مساعي بلند كن‌و ارباب علم را به ايادي نگاه دار رشيد وطواط
ناصحي كان ترا بد آموزدنيست ناصح كه از عدو بترست
گنج و رنج و توانگر و درويش‌هرچه در عالم است در گذر است
داد كن داد كن كه دار الخلدمسكن خسروان دادگر است
يك صحيفه ز نام نيك ترابهتر از صد خزانه گهر است رشيد وطواط
داد از خويشتن بده تا داورت به كار نيايد. مرزبان‌نامه
گوئيا باور نمي‌دارند روز داوري‌كاين همه قلب و دغل در كار داور مي‌كنند حافظ
قاضي كه به رشوت بخورد پنج خيارثابت كند از بهر تو صد خربزه‌زار سعدي
آنچه ز دست تو دهن مي‌خوردرشوت آسايش من مي‌خورد امير خسرو دهلوي
همانا كه تنها به داور شده‌ست‌به پيروزي خود دلاور شدست فردوسي
هركه تنها به قاضي شود راضي بازآيد.
«تمثيل»
زيرا كه سرخ‌روي برون آيدهركو به پيش قاضي تنها شد ناصرخسرو
به فيروزي خود دلاور شده‌ست‌همانا كه تنها به داور شده‌ست نظامي
خصم تنها گر برآرد صد نفيرهان و هان بي‌خصم قول او مگير مولوي
هرآن‌كس، كو رود، تنها به قاضي‌ز قاضي خرم آيد، گشته راضي عطار
ص: 1243
شاد باشد هركه سوي داوران تنها شود.
قطران «1»
قاضي واقعي به نظر مولوي:
نايب حقست و سايه عدل حق‌آينه هرمستحق و مستحق
كو ادب از بهر مظلومي كندنه براي عرض و خشم و دخل خود
آنك بهر خود زند او ضامنست‌و آنك بهر حق زند او آمنست «2»
چون قلم در دست غداري بودلاجرم منصور بر داري بود
چون غرض آمد هنر پوشيده شد،صد حجاب از دل به سوي ديده شد
خشم و شهوت مرد را احول كندز استقامت روح را مبدل كند
چون دهد قاضي به دل رشوت قرار،كي شناسد ظالم از مظلوم زار؟ مولوي به دشواري شغل «قضا» اشاره مي‌كند و قاضي را جاهلي مي‌داند كه ميان دو عالم، يعني اصحاب دعوي بايد داوري كند:
قاضي بنشاندند و مي‌گريست‌گفت نايب قاضيا گريه ز چيست؟
اين نه وقت گريه و فرياد تست‌وقت شادي و مباركباد تست
گفت آه، چون حكم راند بيدلي‌در ميان آن دو عالم، جاهلي
آن دو خصم از واقعه خود واقفندقاضي مسكين، چه داند زين دو بند؟
جاهلست و غافلست از حالشان‌چون دود، در خونشان و مالشان؟
گفت خصمان عالمند و علتي‌جاهلي تو ليك شمع ملتي
زانكه تو علت نداري در ميان،آن فراغت هست نور ديدگان
آن دو عالم را غرضشان كور كرد،علمشان را علت اندر گور كرد
جهل را بي‌علتي عالم كند،علم را علت كژو ظالم كند
تا تو، رشوت نستدي بيننده‌اي،چون طمع كردي، ضرير «3» و بنده‌اي
از هوا، من خوي را واكرده‌ام‌لقمه‌هاي شهوتي كم خورده‌ام در ايران به حكايت كتب و منابع تاريخي از ديرباز تظاهراتي براي اجراي حق و عدالت صورت مي‌گرفته است تا جايي كه گاه، سلاطين به پيروي از تمايلات عمومي هفته‌اي يكي دو
______________________________
(1). دهخدا، امثال و حكم، پيشين، ص 1954.
(2). مثنوي مولوي، دفتر 6.
(3). كور، (نابينا).
ص: 1244
بار «به مظالم مي‌نشستند» يعني به دعاوي مردم مستقيما و بي‌واسطه رسيدگي مي‌كردند.
چنان‌كه ابو الفضل بيهقي از قول سلطان مسعود مي‌نويسد: «... در هر هفته دوبار مظالم خواهد بود مجلس مظالم و در سراگشاده است. هركس را كه مظلمتي‌ست ببايد آمد و بي‌حشمتي سخن خويش گفت تا انصاف تمام داده آيد و بيرون مظالم (يعني علاوه بر اين‌كه سلطان رسيدگي مي‌كرد) آنكه حاجب غازي سپاهسالار درگاه است و ديگر معتمدان نيز هستند. نزديك ايشان مي‌بايد آمد به درگاه و ديوان، و سخن خويش مي‌بايد گفت تا آنچه مي‌بايد كرد ايشان مي‌كنند و محبوسان را پاي برگشايند، تا راحت آمدن ما، به همه دلها برسد، آن‌گاه اگر پس از اين كسي به راه تهور و تعدي رود، سزاي خويش بيند.»
در تاريخ برمكيان كه بنابر حدس استاد فقيد عبد العظيم قريب ترجمه و تحرير محمد هروي‌ست، نحوه به مظالم نشستن چنين توصيف شده است:
«... يك روز جعفر بن يحيي بن خالد بن برمك اندر سايه كوشك به مظالم بنشست و خلق بسيار گرد آمد و قصه‌ها بر وي عرض همي كردند و او توقيع مي‌كرد تا آفتاب بر سر وي تافت.
سر قبه‌اي از ديبا بياوردند و بر فراز سر او بداشتند تا سايه گيرد او را، و او همچنان توقيع مي‌كرد.
دويست توقيع بكرد، آن‌گاه برپاي خاست و دبيران را گفت: «اين توقيعها نسخت كنيد كه اين، بهري آنست كه از قاضيان و فقها ببايد پرسيدن و مناظره كردن و بهري آنست كه با بازرگانان و بعضي با دهقانان راست بايد داشتن.» پس دبيران آن توقيعها را نسخت كردند و هرنوعي جدا كردند، در اهل آن نوع عرضه كردند ...» «1»
نظام الملك براي حسن جريان امور به شاه توصيه مي‌كند كه هفته‌اي دوبار به مظالم نشيند و به شكايت و اظهارات مردم رسيدگي كند. «چاره نيست پادشاه را از آن‌كه در هفته دو روز به مظالم بنشيند و داد از بيدادگر بستاند و انصاف بدهد و سخن رعيت بشنود بي‌واسطه، و چند قصه (يعني پيش آمد) كه مهمتر بود بايد عرضه كند و در هريك مثالي (يعني فرماني) دهد. چون اين خبر در مملكت پراكنده شود، ظالمان را شكسته مي‌دارد، دستهاي ايشان كوتاه شود و كس نيارد (يعني نتواند) بيداد كردن از بيم عقوبت.» «2»
ولي در عمل، سلاطين و عمال حكومت به اجراي عدالت توجه نداشتند و «غالبا دادخواهان موفق به ديدار شاه نمي‌شدند و اگر پافشاري مي‌كردند ممكن بود كه فرماني براي رسيدگي به شكايت آنها صادر شود. ولي اين فرامين براي حل و تصفيه دعوي مؤثر نبود. گاه، مردم پس از گرفتن نامه به محل خود نمي‌رفتند و عمال درباري به زور اين مردم بي‌پناه را از درگاه شاه مي‌راندند. خواجه در اين‌باره مي‌نويسد: «نامه‌هايي كه از درگاه نويسند، بسيارند و هرچه بسيار شود حرمتش برود، كه تا مهمي نشود از مجلس عالي چيزي ننويسند و چون نويسند بايد كه
______________________________
(1). ذبيح اللّه صفا، گنجينه سخن، ج 2، ص 47.
(2). سياستنامه، به اهتمام هيوبرت، پيشين، ص 19.
ص: 1245
حشمتش چنان بود كه كس را زهره آن نباشد كه آن را از دست بنهد تا فرمان را پيش نبرد. اگر معلوم گردد كه كسي بر فرمان به چشم حقارت نگريسته است و اندر قيام كردن به سمع و طاعت كاهلي كرده است او را مالش بليغ دهند اگرچه از نزديكان بود.»
استاد نفيسي در كتاب خاندان طاهري در پيرامون دادگستري آن دوران چنين مي‌نويسد:
«دادگستري و قضاوت البته جنبه شرعي داشت و بنابر احكام اسلامي بود، در پايتخت، كسي را كه بر همه داوران رياست داشت «قاضي القضات» يا «اقضي القضات» مي‌گفتند و وي از محترمترين مأموران دولت بود و به فرمان دربار خلافت، عزل و نصب مي‌شد، در هرآبادي بزرگ و كوچك و در هرمحل از شهر، يك تن قاضي بود كه به دعاوي مردم مي‌رسيد و در ميان مردم حكم مي‌كرد و نكاح و طلاق و خريد و فروش و بخشش و ارث و هرگونه دادوستد مردم با او بود و مي‌بايست در مجلس عام و در حضور همه مردم به كار برسد و مجلسي را كه در آن مي‌نشست و همه حق حضور در آن داشتند محكمه مي‌گويند. قاضي مكلف بود در هركاري از مدعيان، شهود و گواهان بخواهد و عده شهود بسته به اهميت دعوي بود.
شاهد بايد عادل باشد و قاضي او را بشناسد و از عدالت و راستگويي او مطمئن باشد و اگر در آن شك داشت، ديگري كه به عدالت معروف بود و او را معدل مي‌گفتند، مي‌بايست در محضر قاضي به عدالت او شهادت دهد و گاهي او را مزكي مي‌ناميدند. حدي را كه براي سياست لازم ببيند مي‌بايست در ملاء عام و در حضور همه مردم بزنند و قاضي خود به دست خويش بزند.
در شهرها يكي از مهمترين بازماندگان خاندان رسالت مقام نقيب الاشراف داشت و همه سادات و افراد خاندان رسالت را سرپرستي مي‌كرد و به كارشان مي‌رسيد و زندگي مادي و معنوي ايشان را اداره مي‌كرد. «1»»

شاهد عادل:

چنان‌كه اشاره شد، يكي از مشاغل مهم و مؤثر آن ايام شغل شهادت دادن بود كه تحت عنوان «عدالت» در كتاب مقدمه ابن خلدون ياد شده است. به اين ترتيب كه عده‌اي با در دست داشتن اجازه‌نامه‌اي از قاضي وقت مي‌توانستند در محاضر، گواهي دهند. گواهي اين اشخاص در سجلات يعني در دفتري كه قاضي صورت دعاوي و حكم و چكهاي معاملات و مانند آنها را در آن مي‌نويسد، ضبط و وارد مي‌گرديد و هريك از متداعيان مي‌توانستند به مندرجات اين دفاتر استناد جويند.
ظاهرا سجلات صورت بسيار ناقصي‌ست از دفاتر اسناد رسمي امروز كه به كمك آنها حقوق و املاك و ديون و ساير معاملات مردم حفظ مي‌شد. بايد متذكر بود قضات مسئوليت بزرگي در تعيين اين اشخاص به عهده مي‌گرفتند و موظف بودند كه قبل از نصب آنان به اين سمت حساس، درباره خلق و خو و خصوصيات اخلاقي آنها تحقيق كنند و چنان‌كه بدون مطالعه در
______________________________
(1). سعيد نفيسي، خاندان طاهري، ص 363.
ص: 1246
اين امور كسي را به اين مقام برمي‌گزيدند اگر عملي برخلاف حق و عدالت از آنان سر مي‌زد مسوول آن قاضي بود. اين اشخاص غير از داشتن سواد، معمولا كمابيش به مسايل فقهي آشنا بودند.

دادگستري يعقوب‌

به‌طوري كه در تواريخ آمده است، يعقوب «... هرروز بر بالاي كوشك خود مي‌نشست، و هركس كه شكايت يا عرضحالي داشت به پاي كوشك مي‌آمد و با وي بي‌واسطه سخن مي‌گفت. نوشته‌اند كه روزي يعقوب بر بالاي كوشك نشسته بود، از دور مردي را ديد كه بر سر كويي سر به زانو نهاده است. دانست كه آن مرد را غمي‌ست، به حاجب خود فرمان داد تا او را حاضر كرد و از حال وي پرسيد. مرد گفت اگر امير خلوت كند، شرح حال خود بگويم. يعقوب امر كرد تا حاضران دور شدند. آن مرد گفت اي امير حال من سخت‌تر از آن است كه حكايت بتوانم كرد، يكي از سرداران تو هرشب، بي‌اجازه من از بام خانه فرود مي‌آيد و بر دختر من چشم دارد و مرا با او ياراي مخالفت و جنگ نيست. يعقوب از گفته او در عجب شد و از اين‌كه زودتر شكايت نكرده ملامتش كرد، و سپس او را گفت كه چون آن سردار شب ديگر به خانه تو فرود آيد، اينجا به پاي كوشك آي، مردي با سپر و شمشير با تو خواهد آمد و انتقام تو ازو خواهد گرفت.
آن مرد شب ديگر به پاي كوشك آمد، كسي با سپر و شمشير آنجا منتظر بود، با وي به خانه رفت و آن سردار، در خانه او بود، آن مرد شمشير بركشيد و سردار را هلاك كرد، سپس گفت چراغي بيفروز. صاحب‌خانه چون چراغ برافروخت، يعقوب را ديد كه خود براي اجراي عدالت آمده بود. يعقوب نان و آب خواست و بخورد و سوگند ياد كرد كه از آن ساعت كه تو راز خود با من گفتي شرط كردم كه هيچ نخورم تا دل تو از اين نگراني و اندوه برهانم ... روز ديگر فرمان داد تا جسد آن سردار را در نظر عام نهادند و منادي كردند كه سزاي ناحفاظان و تبه‌كاران اين است.» «1»
ناگفته نماند كه نظير اين داوري را به سلاطين ديگر نيز نسبت داده‌اند. همچنين گويند: «روزي شخصي نزد سلطان محمود به دادخواهي آمد، سلطان از احوال او پرسيد. گفت مرا در خلوت بخوان تا ماجرا بگويم، چون محمود او را در خلوت طلبيد، گفت كه خواهرزاده تو هرشب به خانه من مي‌آيد و مرا به ضرب تازيانه از خانه خود بيرون مي‌كند و با زن من تا صباح مي‌باشد و من در اين مدت تمامي امرا و اعيان دولت را گفته‌ام، هيچ‌كس را ياراي آن نيست كه به عرض برساند، اكنون به تو كه پادشاهي، توسل مي‌جويم. بالاخره سلطان محمود شبي به هدايت شاكي، روانه خانه مرد گرديد و چون متوجه صحت گفتار او شد، خنجر برآورد و سر خواهرزاده خود را از تن جدا ساخت.» «2»
______________________________
(1). نصر اللّه فلسفي، چند مقاله تاريخي، ص 151.
(2). در پيرامون تاريخ بيهقي، پيشين، ج 1، ص 374 و 483.
ص: 1247

داوري اسمعيل ساماني‌

در كتاب جوامع الحكايات و لوامع الروايات چنين آمده است: «روزي اسماعيل در اطراف مرو مي‌گذشت، شتري را ديد كه در مزرعه مردم مي‌چرد و از كشت آنان مي‌خورد. به غلام گفت برو و ببين كه شتر، داغ كه دارد (يعني متعلق به كيست) چون شنيد كه داغ امير دارد، ساربان را بخواند و علت را پرسيد.
وي گفت از دوش شتر فرار كرده و چون سحرگاه به فرار او واقف شدم به جستجو پرداختم. امير گفت كه چون عذر تو پسنديده افتد خداوند كشت را بياور تا بهاي آن بدهم، چون صاحب مزرعه آمد، امير همان دم بهاي غله به نرخ روز نقد به او داد، آن‌گاه حاضران را گفت اگر من انصاف از خود ندهم، انصاف از كسان نتوانم ستد ...» «1»

قضاوت سبكتكين‌

اشاره

بيهقي در تاريخ خود ضمن بيان اصول سياست و مملكتداري سبكتكين مي‌نويسد: «متظلمي به در سراي پرده آمد و بخروشيد ... امير مرا آواز داد، پيش رفتم. گفت آن متظلم كه خروش مي‌كند بيار. بياوردم، وي را گفت از چه مي‌نالي؟ گفت مرد درويشم و درخت خرما دارم ... پيلبانان خرماي من رايگان مي‌برند. اللّه اللّه خداوند فرياد رسد مرا ... ما دو غلام سوار با وي بوديم، برفتيم و متظلم در پيش ... من رفتم و مردك به خرما ربودن مشغول بود. چون حركت من بشنيد بازنگريست تا بر خويشتن بجنبد. بدو رسيده بودم و او را گرفته ... امير فرمود تا رسن آوردند و پيلبان را با رسن استوار ببستند و متظلم را هزار درم ديگر بداد و درخت خرماي از وي بخريد و حشمتي بزرگ افتاد، چنان‌كه در همه روزگار امارت او نديدم و نشنيدم كه كس را زهره بودي كه در هيچ جاي سيبي و پشيزي از كسي به غصب بستدي.
و چندبار به بست رفتم و پيلبان بر درخت بود، آخر رسن ببريدند و بيفتاد. و از چنين سياست باشد كه جهان را ضبط توان كرد.» «2»

داوران در عهد عضد الدوله:

عضد الدوله ابو سعد بشر بن الحسين را به عنوان قاضي القضاة برگزيد و او از طرف خود چهار نفر را معين كرد تا در چهار گوشه بغداد به امر قضا مشغول باشند بشر تا وفات عضد الدوله به اين سمت باقي بود (مسكويه، ج 6، ص 339) بشر بن الحسين داودي قاضي القضاة فارس و عراق و جميع نواحي تحت تصرف عضد الدوله بود. (آثار البلاد ص 212) «3»
اكنون سازمانهاي انتظامي بعد از اسلام را مورد مطالعه قرار مي‌دهيم:

امير حرس:

به نظر بارتلد در دربار سلاطين ايران بعد از اسلام مهمترين شغل در درگاه سلاطين مقام حاجب بزرگ يا حاجب الحجاب بود كه در حقيقت رئيس خدام دربار بود. و پس از دومين شغل از لحاظ اهميت شغل صاحب حرس يا «امير حرس» بود كه از زمان معاويه ايجاد شد. «معاويه نخستين فرمانرواي اسلامي بود كه خويشتن را در شكوه و جلال پادشاهي محاط
______________________________
(1). سعيد نفيسي، احوال و آثار رودكي، ص 333.
(2). تاريخ بيهقي، ص 582.
(3). به نقل از شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 56.
ص: 1248
ساخت. و در آنجا شغل صاحب حرس، بي‌شك وجوه مشترك بسيار با شغل رئيس نگهبانان يا صاحب الشرط داشت. صاحب الشرط درعين‌حال رئيس نظامي شهر بود، طبري در داستاني كه درباره يكي از حكام اموي نقل مي‌كند «حرس» و «شرط» را به يك معني به كار مي‌برد. در دربار خليفه اشخاص مختلف، شاغل اين دو شغل بودند، چنان‌كه ديديم در بغداد برجسته‌ترين افراد خاندان طاهريان و صفاريان شاغل اين شغل بوده و يا لااقل اسما اين مقام را داشته‌اند.
صاحب حرس (لااقل در زمان عباسيان) مجري اصلي احكام خليفه بود. نظام الملك از زبان خليفه مأمون، سخنان زير را نقل مي‌كند: «مأمون خليفه روزي با نديمان خود گفت، من دو امير حرس دارم و كار هردو از بامداد تا شب گردن زدن است و دست و پاي بريدن و چوب زدن و به زندان كردن است.» «1»
مشخصات خارجي اين مقام مطابق با مفهوم و هدف آن بود، در زمان امويان صاحب شرط پيشاپيش حاكم با نيزه حركت مي‌كرد، نظام الملك مي‌خواهد كه در كاخ شاهي هميشه 50 چوبدار در اختيار صاحب حرس باشد. «بيست با چوب زر و بيست با چوب سيم، ده با چوبهاي بزرگ.» پس از روي كار آمدن سلجوقيان، از شدت استبداد سلاطين به طور محسوس كاسته شد.
بارتولد مي‌نويسد: «پيشواي قوم صحرانشين كه از لحاظ وضع ظاهر و پوشاك به زحمت از لشكريان خويش مشخص و در همه رنجهاي ايشان شريك بود، نمي‌توانست به صورت سلطان مستبدي همچون محمود يا مسعود درآيد. شايسته توجه بسيار است كه شغل منفور صاحب حرس در زمان سلجوقيان بالكل فاقد اهميت گرديد.» «2»
مقام صاحب‌خبر نيز بلا متصدي ماند، دستگاه جاسوسي، حس اخلاقي وحشيان را جريحه‌دار مي‌ساخت. نظام الملك كه طرفدار دستگاه مزبور بود، پاسخ الب‌ارسلان را به اين پرسش، كه چرا كسي را به مقام صاحب‌خبر منصوب نمي‌كند به شرح زير نقل كرد: «چون من صاحب‌خبري نصب كنم، آنك مرا دوست دل و يگانه باشد و با اعتماد و دوستداري و يگانگي خويش صاحب‌خبر را وزني ننهد و او را رشوتي ندهد و آنك مخالف و دشمن من بود با او دوستي كرده او را مال بخشد. چون چنين باشد ناچار صاحب‌خبر هميشه از دوستان به سمع ما خبر بد رساند و از دشمنان خبر نيك و سخن نيك و بد همچو تير باشد، چون تير بياندازي آخر يك تير بر نشانه آيد، دل ما، هرروز بر دوست گرانتر مي‌شود و بر دشمن خوشتر. از آن خلل تولد كند، كس درنتواند يافت.» «3» منكر نتوان شد كه از اين سخنان نه‌تنها اعتمادي شريفانه به آدميان مي‌تراود، بلكه گواه بر عقل سليم شخصي است كه هنوز تمدن فاسدش نكرده. دستگاه جاسوسي يك نقص ديگر هم داشت، به اين معني كه ممكن بود عليه سلطان به كار رود. مثلا «اگر محمود جاسوساني بر پسر خويش مسعود گماشته بود، مسعود نيز در دفترخانه پدر جاسوساني داشته.
______________________________
(1). سياستنامه، پيشين، ص 172.
(2). تركستان‌نامه، ترجمه كريم كشاورز، ص 490.
(3). همان كتاب، ص 643.
ص: 1249
از ديگر سو نظام الملك كه شغل صاحب‌خبر را يكي از قواعد نظام دولت و ملك مي‌شمارد، حق دارد. زيرا كه حذف دستگاه جاسوسي بدون آن‌كه به جاي آن نظارت مؤثر و واقعي برقرار شود، ممكن بود فقط خودكامي و بي‌بندوباري شاهزادگان و واليان را شديد و افزون سازد.» «1»
نظام الملك در فصل سي و نهم كتاب خود از موقعيت انتظامي امير حرس سخن مي‌گويد و او را چنين توصيف مي‌كند: «امير حرس به همه روزگار يكي از شغلهاي معظم بوده است از امير حاجب بزرگ هيچ‌كس از امير حرس به درگاه بزرگتر نبود از آنك شغل او به سياست تعلق دارد، همه از خشم و عقوبت پادشاه بترسند و چون پادشاه بر كسي خشم گيرد، او را فرمايد گردن زدن و دست و پاي بريدن و به دار كردن و چوب زدن و به زندان بردن و در چاه كردن. و مردمان از بهر جان خويش باك ندارند مال و نعمت فدا كردن. و هميشه امير حرس را كوس و علم و نوبت بوده است و مردمان به مثل، از او بيش ترسيدي كه از پادشاه. و اندر اين روزگار، اين شغل خلق شده است و رونق اين كار ببرده‌اند. اقل حال پنجاه مرد چوبدار بايد كه مدام بر درگاه باشند. بيست با چوب زر و بيست با چوب سيم و ده با چوبهاي بزرگ. و امير حرس بايد كه او را آلتي و برگي بود هرچه نيكوتر و حشمتي بود هرچه تمامتر ...» «2» بارتولد از روش كار آزادمنشانه سلاطين سلجوقي به نيكي ياد مي‌كند و مي‌گويد: «سياست و روش اجتماعي آنها با امثال مسعود و محمود غزنوي قابل قياس نبود. به همين علت از ايجاد سازمانهاي جاسوسي خودداري كردند.» «3»
در دوران بعد از اسلام مانند قرون گذشته، اشخاص خائن يا مظنون به خيانت، بدون اينكه مورد بازجويي دقيق قرار گيرند، اموال منقول و غيرمنقولشان ضبط مي‌شد، سپس مورد مجازاتهاي ديگر قرار مي‌گرفتند. كسانيكه عليه حكومت موجود قدمي برمي‌داشتند، به شديدترين وجهي كيفر مي‌ديدند. گاه آنان را خفه مي‌كردند و زماني سر مي‌بريدند يا به دار مي‌آويختند و يا پوست آنها را كنده توي آن كاه مي‌ريختند و در شهر مي‌گردانيدند تا دشمنان دولت عبرت گيرند.
با اينكه نظام الملك و فرزندانش چنانكه تاريخ نشان مي‌دهد، چندان به عدل و انصاف دلبستگي نداشتند، معذلك اين وزير براي حفظ نظام «بورژوا فئودال» دوران خود، هشت قرن پيش، از لزوم آزادي و استقلال قضات و بي‌نيازي آنان سخن مي‌گويد و معتقد است كه بايد به قاضي حقوق كافي داد، و او را در اظهارنظر و اعلام رأي آزاد گذاشت و به احكام و فرامين قضايي او گردن نهاد، تا حرمت و حشمت قضات برجاي ماند.
نظام الملك در فصل ششم كتاب خود تأكيد مي‌كند كه مرداني عالم و زاهد براي شغل قضا انتخاب كنيد و به آنان حقوق كافي بدهيد و آنها را از هرجهت تقويت كنيد تا حكم به ناحق ندهند و دادگستري ملعبه زورمندان نشود. «بايد كه احوال قاضيان مملكت يكان يكان بدانند و
______________________________
(1). سياستنامه، پيشين، ص 79 تا 89.
(2). سياستنامه، به اهتمام قزويني، فصل 39، ص 141.
(3). تركستان‌نامه، پيشين، ص 642.
ص: 1250
هركه از ايشان عالم و زاهد كوتاه‌دست‌تر باشد، او را بر آن كار نگاه دارند و هركه نه چنين بود او را معزول كنند و ديگري را كه شايسته باشد نشانند و هريكي از ايشان به اندازه او كفاف و مشاهرت اطلاق كنند تا او را به خيانتي حاجت نيفتد. اين كار مهم و نازك است، از بهر آن‌كه ايشان بر خونها و مالهاي مسلمانان مسلطاند. چون حاكمي به جهل يا طمع يا به قصد امضاي حكمي كند و سجلي دهد، بر حاكمان ديگر لازم شود آن حكم بد را معلوم پادشاه گردانيدن و آن‌كس را معزول كردن و مالش دادن. و گماشتگان بايد كه دست قاضي قوي دارند و رونق در سراي او نگاه دارند. و اگر كسي تعذري كند و به مجلس حكم حاضر نشود و اگر محتشم بود او را به عنف و كره حاضر كنند كه قضا به روزگار، ياران پيغمبر (ع) به تن خويش كرده‌اند و كسي ديگر را نفرموده‌اند از بهر آن تا جز راست نرود ...» «1»
نظام الملك در فصل پنجاهم كتاب خود به وضع رقت‌بار مردم، و عدم توجه مقامات دولتي و درباري به شكايات خلق اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «هميشه مردم بسيار از متظلمان بر درگاه مقيم مي‌باشند و اگرچه قصه را (يعني شكايت را) جواب نمي‌يابند، نمي‌روند و غريب و رسول كه بدين درگاه آيد و اين فرياد و آشوب ببيند چنان پندارد كه بر اين درگاه ظلمي عظيم مي‌رود بر خلق. اين در بديشان بايد بست تا حاجات غريب و شهري جمله گوش كنند و برجاي نويسند. و چون مثال به ايشان رسيد، بايد كه در حال بازگردند تا اين فرياد و آشوب نماند.» «2»

دادخواهي از ملكشاه سلجوقي‌

اشاره

در عهد سلاجقه از بركت روش آزادمنشانه‌يي كه بعضي از شهرياران اين سلسله داشتند، گفتگو و اعلام شكايت به آنان تا حدي امكان‌پذير بود «... در ابتداي سلطنت ملكشاه، وقتي كه تازه نظام الملك فرمانده مطلق امور مملكت شده بود دو نفر از اهل عراق سفلي به اردوي ملكشاه رفته در سر راه سلطان ايستادند و موقعي كه سلطان از آنجا مي‌گذشت پيش رفته و شكايت كرد كه امير خمارتكين كه املاك ما دو برادر جزء اقطاع اوست ما را مصادره كرد و هزار و ششصد دينار از ما بستد و دو دندان يكي از ما را بشكست، اگر داد ما را ندهي خدا ميان ما و سلطان حكم كند. سلطان از اسب خويش به زير آمد و ايشان را گفت: هريك از شما يك آستين مرا بگيريد و باهم، مرا به نزد خواجه حسن (نظام الملك) ببريد. ايشان قبول نمي‌كردند تا ايشان را سوگند داد و بدين وضع بجانب خيمه خواجه رفتند. نظام الملك مطلع شد و به شتاب بيرون آمد، به استقبال سلطان رفت و زمين بوسيده پرسيد كه سلطان عالم را چه بدين كار واداشت؟ ملكشاه گفت: من تو را متقلد امور ساختم كه خود مؤاخذ نباشم و اگر رنج و ستمي به رعايا رسد تو مسئولي فردا در بارگاه عدل الهي اگر مسلمانان حقوق خويش از من بخواهند من به تو رجوع خواهم كرد به كار من و كار خود نيكو بنگر! خواجه به كار آنان رسيدگي كرد و مال آن دو برادر را به ايشان داد.» «3»
______________________________
(1). سياستنامه، پيشين، ص 53.
(2). همان، ص 245 به بعد.
(3). مجتبي مينوي، نقد حال، ص 348.
ص: 1251

راه مرعوب كردن عناصر فاسد و گناهكار:

وضع عمومي، در دوره قرون وسطا با عصر جديد قابل قياس نيست. از مشخصات بارز آن دوران فقدان تمركز و نبودن امنيت است. در تمام دوره فئوداليته به علت نبودن وسايل نقليه موتوري و ضعف تشكيلات و سازمانهاي انتظامي و دور و پراكنده بودن مناطق نفوذ سلاطين، ايجاد امنيت و آرامش در سراسر حوزه قدرت پادشاهان، كاري مشكل و دشوار بود، به همين مناسبت در اين دوران تاريخي، در شرق و غرب دستبرد به كالاي بازرگانان، و تهديد حيات و آزادي افراد بخصوص در مناطق دوردست امري عادي بود. هركس سفر دور و درازي در پيش مي‌گرفت، زياد به برگشتن خود اميدوار نبود.
در اين دوره خداوندان قدرت براي ايجاد امنيت و آرامش نسبي چاره‌اي جز شدت عمل نداشتند و هرچند يك‌بار يكي دو تن از گناهكاران را بشدت در ملاء عام براي عبرت ديگران مجازات مي‌كردند. نظام الملك ضمن حكايتي در فصل بيست و هفتم كتاب خود در تأييد اين موضوع مي‌نويسد: «... روزي چشم البتكين بر غلامي ترك افتاد از آن خويش، توبره كاه و مرغي بر فتراك بسته. گفت آن غلام به من آريد. پيش او بردند، پرسيد كه اين مرغ از كجا آورده‌اي؟ گفت از روستايي بستدم. گفت هرماهي بيستگاني و مشاهره از من نمي‌ستاني؟ گفت مي‌ستانم. گفت پس چرا به زر نخري و چرا به ظلم بستدي. در وقت فرمود تا آن غلام را بدو نيم زدند، همانجا بر سر راه با آن توبره كاه بياويختند و سه روز منادي كردند كه هرآن‌كس كه مال مسلمانان ستاند، همچنان با او كنم كه غلام خود را كردم ...» «1»
در كتاب جامع العلوم فخر رازي در بابي كه از غزنويان سخن رفته، مي‌نويسد: «پس از آن‌كه ابو علي سيمجور به مخالفت امير نوح برخاست، نوح از سبكتكين و محمود كمك خواست پس از چندين حرب، سرانجام ابو علي به چنگ دشمن افتاد. محمود او را در قفس آهنين كرد و همچنان محبوس مي‌داشت تا بمرد. ولايت خراسان بر امير نوح بن منصور مقرر بود.» «2»
ابو الفضل بيهقي رفتار سلطان محمود را در خوارزم نسبت به البتكين و كسان ديگري كه متهم به قتل خواهر او بودند، چنين توصيف مي‌كند: «... خونيان و همگان را سر برهنه پيش امير آوردند، امير سخت شاد شد ازين گرفتن خونيان و فرمود تا ايشان را به حرس بردند و بازداشتند ... چون از اين فارغ شد فرمود تا سه دار بزدند و اين سه تن را پيش پيلان انداختند تا بكشند. پس بر دندانهاي پيلان نهادند تا بگردانند و منادي كردند كه هركسي كه خداوند خويش را بكشد ويرا سزا اين است. پس بر آن دارها كشيدند و به رسن استوار ببستند و روي دارها را به خشت پخته و گچ محكم كرده بودند. چون سه پل و نام ايشان بر آن نبشتند و بسيار مردم را از آن خونيان به دو نيم كردند و دست و پاي بريدند و حشمتي سخت بزرگ افتاد. امير رضي اله عنه بازگشت مظفر و منصور و به سوي غزنين رفت و قطار اسيران از بلخ بود تا لاهور و ملتان و
______________________________
(1). سياستنامه، پيشين، فصل 27.
(2). در پيرامون تاريخ بيهقي، گردآوري استاد نفيسي، ج 2، ص 4.
ص: 1252
مامونيان را به قلعتها بردند و موقوف كردند.» «1» در آن دوره جريمه كردن و شلاق زدن جزو كيفرهاي خفيف بود.
در تاريخ بيهقي ضمن وقايع سال 422 مي‌خوانيم: «پس از آنكه بوبكر حصيري و پسرش مورد سخط سلطان قرار گرفتند، خليفه شهر آن دو را با جبه و موزه به خانه خواجه بزرگ آورد، خواجه بزرگ به آنان مي‌گويد: «هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هريكي هزار عقابين بزنند، من بر تو رحمت كردم و چوب به تو بخشيدم پانصد هزار دينار ببايد داد و چوب بازخريد وگرنه، فرمان را به مسارعت پيش رفت، نبايد كه هم چوب خوريد و هم مال بدهيد» پدر و پسر گفتند فرمان‌برداريم بر هرچه فرمايي اما مسامحتي به ارزاني دارد، كه داند كه ما را طاقت ده‌يك آن نباشد، بو عبد اللّه بازگشت و مي‌آمد و مي‌شد تا بر سيصد هزار دينار قرار گرفت و بدين خط بدادند، و فرمان بيرون آمد كه اسبان را به حرس بايد برد و خليفت شهر هردو را به حرس برد و بازداشت، و قوم بازگشت ...» «2»

حدود اختيارات و وظايف قضات‌

اشاره

در كتاب التوسل الي الترسل بغدادي ضمن فرامين و منشورهاي عديده با بياني سليس و روان به حدود وظايف و اختيارات قضات اشاره شده است از جمله ضمن منشوري كه «در حق اقضي القضات سيف المله والدين خلف الملكي» صادر شده است، پس از مقدمه‌اي طولاني به اين جملات برمي‌خوريم:
«به موجب اين مقدمات بعد از استخارات فضل خداي و استشارت عقل رهنماي در حضرت خوارزم ... اقضي القضاتي كه بدين اوصاف حميده متجمل است ... و نزديك ما محل پدري دارد و بر اكابر عالم فضيلت سروري ... اين عهده گران در ذمت و امانت و ديانت او كرده ... زمام تصرف قضا به دست دهاء و امضاء او داده‌ايم و مال اوقافي كه در اهتمام نواب و تصرف معتمدان او بوده است به مصب استحقاق ... متواصل و نظر شفقت او در حق طبقات ائمه و علما اعلي درجاتهم متكامل و مساجد قدس و مدارس انس به وفور وفود صلحا و حضور كبار و علما مأنوس ... و مي‌فرماييم تا چون در مجلس حكم و مسند قضا بنشيند و سخن خصمان را به سمع تحقيق اصغا كند فحوي آيت را كه فاحكم بين الناس بالحق پيش خاطر آرد و هيچ دقيقه از احتياط و استكشاف در امضاء حكومت فرونگذارد ... و مي‌فرماييم تا در استيناس مدارس كه منبع علم و فتوا و مجمع ائمه هدي باشد مبالغت نمايد و ابواب افادت بر مستفيدان گشاده و طريق عطلت بسته دارد. چه بر علما بعد از تزكيت نفس هيچ‌چيز واجب‌تر از تزكيت علم كه نصابي تمام و ذخيره‌اي بزرگ است نتواند بود ... در عمارت مساجد ... و در استثمار فوايد و استكثار عوايد و استقرار نتايج اوقاف و سبلات آثار كفايت و دلايل شهامت به اظهار رساند و به هرموضع نايبي با رأي صايب و عاملي با كفايت كامل ... نصب كند، تا در عمارت و آباداني و زراعت و دهقاني آن
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، فياض، ص 924 به بعد.
(2). تاريخ بيهقي، فياض، ص 201.
ص: 1253
موضع منتسم باشد ... و محصولات و ارتفاعات را از دست مستأكله و تصرف مستهلكه محفوظ و مصون گرداند ...» سپس در پايان منشور به تمام اكابر و بزرگان خوارزم تأكيد شده است كه سر از اطاعت او نپيچند، چه ... «حكم او را در قضاء حضرت خوارزم نافذ و سعي او را در تدريس و توليت مواضع مذكور، مشكور و دست او را در تصرف اين اشغال كه استحقاق دارد گشاده و طريق اعتراض برو بسته خواهد بود ...» «1» همچنين در اين كتاب در منشور انتصاب افضل القضات صدر الدوله، از قاضي مي‌خواهد كه هنگام رسيدگي بين اصحاب دعوي به عدالت داوري كند و به «شريف و دني و فقير و غني» به يك چشم بنگرد و در هنگام صدور رأي «از تعجيلي كه باطل را در صورت حق فرانمايد و رأي درست را از مواقع اصابت دور افكند ... محترز باشد ...» و از همه مهمتر، از قاضي مي‌خواهد كه اگر حكمي به ناحق داد و بعد بر بطلان و ضعف آن پي برد، بي‌درنگ به تغيير آن حكم مبادرت نمايد. «... اگر او را در بعضي از قضايا سهوي كه آدميزاد از امثال آن معصوم نتواند بود درافتد و بعد از آن‌كه بر ... لغزش قدم ... خويش وقوف يابد متابعت حق پيشتر گيرد، و خويشتن را در تغيير آن حكم هيچ شين و منقصت حكم صورت نكند.
فالرجوع الي الحق خير و من التمادي في الباطل. و مي‌فرماييم تا در تعديل و تزكيه شهود كه بناي احكام بر قول ايشان است، احتياط بليغ نمايد و در استبرا و انتقاد و تعرف حقيقت اعتقاد ايشان حسن كياست را نمايد و صدق فراست را كار بندد و بر قضيّت ستكتب شهادتم از كيفيت شهادت ايشان به واجبي برسد ... تا محقق نگردد ... غرض او از عرض شهادت احتساب آخرتست نه اكتساب اجرت ... و اگر بي‌عاقبتي نااهل از سر جهل شهادتي برخلاف راستي اقامت كند و استكشاف احوال او را در معرض فضيحت آرد اگر حاجت آيد آن وقيعت به بارگاه ما بردارد تا به واجبي تأديب آن متعدي لازم داريم ... و مي‌فرماييم تا اموال غايبان در مهر نايبان خويش دارد و به مرداني معتمد سپارد و تصرف ناجايز را از خرج و استيكال آن مانع آيد تا حق مسلمانان مذهوب (يعني ربوده) نشود ... و مي‌فرماييم تا در حفظ تركات ... تهاون نبرزد ... و نصيب اطفال و ايتام به كمال و تمام در دست قوامي امنا و قوامي اعفا ... وديعت نهد ... و چون آثار استقلال اطفال ظاهر شد ... و قلم تكليف بر ايشان جاري گشت ... حق را به مستحق رسانند ... و مي‌فرماييم كه بر كار گرفتن نامهاي حكمي از قضات اسلام به او رسد، تحرز از مواقع شبهت و مفترض داند ... ساتر معايب باشد نه مظهر مثالب ... و در نقل شهادات عقل و علم را امام سازد و بي‌موجبي قوي، بر نقض عقد سجلات و ابطال احكام حكام اقدام ننمايد ... اما اگر وضوح بطلان آن ... عذر را مجالي نگذاشته باشد ... رعايت جانب حق، تقديم بايد داشت. و مي‌فرماييم تا در صيانت امانتي كه به او سپارند از حجج، وصايا و مصالحات و قباله‌هاي اقراري و نامه‌هاي قراري مبالغي عظيم تقديم كند و در حفظ آن وديعت بر مقتضاي شريعت مجتهد باشد ... تا به
______________________________
(1). التوسل الي الترسل، به تصحيح بهمنيار، پيشين، ص 49 به بعد.
ص: 1254
وقت استدعا، صاحب حق با او بازسپارد.» در اين منشور همچنين تأكيد شده است كه براي حسن جريان امور، كاركنان و كارمندان بافضيلت و تقوي انتخاب كند تا «... مضرتي بر هيچ بيچاره نرسد ... و كاتبي متدين و متورع ... كه شرايط تحرير قبالات را عارف باشد و بر رسوم تحرير مقالات و در معرفت اساليب كتابت ماهر و بر اصدار سجلات و وثايق قادر ... وكلاي ستوده مخير و از علوم ديني باخبر كه بر اسرار دعاوي و بينات مطلع باشند ... تا بدين ترتيبها ابهت مجلس قضا كه اهم اشتغال ديني‌ست رونق هرروز زيادت گردد. و مي‌فرماييم ... از حال قضات و حكام جملگي ممالك كه نواب و گماشتگان او باشند و حكم او در تقرير و تغيير منصب ايشان نفاذ دارد ... هركه را به وفور علم و ظهور ديانت اهليت تقلد اين عمل و استحقاق ... اين منصب بيند، اين كار ديني بر وي مقرر دارد ... آن‌كه در علم قاصر و در عمل مقصر باشد و بيم آن بود كه در تحمل اين امانت طريق خيانت سپرد ... عزل او از مواجب شمرد.
و مي‌فرماييم تا در عمارت مساجد و مواضع خير ... تجمر (يعني سعي) نمايد ... اوقاف ... در تحت تصرف اهتمام و حصانت شفقت خويش آرد و در توليت آن نايباني معمار ... نامزد كند. و مشرفاني امين و محاسباني جلد را كه نقير و قطمير آن ارتفاعات در حيز معرفت و ضبط خود آرند ... تا دست اطماع از تملك آن كوتاه ماند ... اين عهد مبارك نبشتيم و اين عهده نازك در ديانت او كرديم ...
در پايان منشور از عموم طبقات و اركان مملكتي خواسته شده است كه «... اقضي القضات مطلق در كل مملكت، فلان را دانند. و در تنفيذ احكام شرعي دست او و نواب او گشاد ... دارند ...
قضات و حكام اطراف ولايت و مملكت علي درجاتهم مخاطبند به اين‌كه خويشتن را نايب و گماشته او شناسند و حكم او را در عزل و توليت ... به واجب دانند ... رخصت نيست كه كسي بي‌اجازت او ... دم استبداد و استقلال زند و متصرفان و شركاء و وكلاء و زعماء اوقاف كه به ديوان قضا متعلق است، مأمورند بدانكه رجوع در مصالح خويش به مجلس او كنند.» «1»
در همين كتاب در فرماني كه به نام افضل القضات محمد بن خلف الملكي صادر شده است، بار ديگر اصول وظايف و تكاليف دادرسان گوشزد شده است «... مي‌فرماييم كه در سرو علانيه فعل و قول خود را به زينت تقوي ... متحلي دارد ... و مي‌فرماييم تا در وقت استماع دعاوي و فصل خصومات و امضاء حكومات خويشتن را از اغراض انساني و اعراض نفساني خالي گرداند و متابعت حكم شريعت كند نه مطاوعت هوا و طبيعت ... و مي‌فرماييم تا راه وصول ارباب دواعي و اصحاب دعاوي به مجلس خويش گشاده دارد و نقاب احتشام و حجاب امتناع از پيش برگيرد و در وقت استماع كلام متحاكمين ... التفات خاطر با هردو جانب يكسان دارد ...
... و مي‌فرماييم تا البته به خويشتن گرد حمايت و عنايت نگردد؟ و به سخن هيچ حامي ...
______________________________
(1). التوسل الي الترسل، ص 56 به بعد.
ص: 1255
التفات ننمايد ... و اگر از منبع آن، او را حايلي باشد، آن حال را به مجلس ما رفع كند تا دفع فرماييم. و رونق مجلس قضا كه طراوت اسلام به واسطه آن روي نمايد، بيفزايد و استيفاء اموال مسلمانان و احياء حقوق مستضعفان كه به استظهار آن دست دهد نقصان نگيرد ... و مي‌فرماييم تا در تنفيذ حكومات از تعجيلي كه باطل را در صورت حق فرانمايد ... محترز باشد ... و اگر در بعضي از قضاي سهوي كه آدميزاد را از امثال آن معصوم نتواند بود در اوفتد ... متابع حق بيشتر گيرد و خويشتن را در تغيير آن حكم هيچ شين و منقصت حكم صورت نكند ... و در تعديل و تزكيه شهود كه بناي احكام بر قول ايشان است، احتياط بليغ نمايد ... و در استخلاص حقوق مسلمانان ... اهمال و امهال روا ندارد ... و مي‌فرماييم تا اموال غايبان در مهر نايبان خويش دارد و به مردماني معتمد سپارد و تصرف ناجايز را مانع آيد ... در حفظ تركات ... سستي و تهاون نبرزد و نصيب اطفال و ايتام به كمال و تمام در دست قوامي از امنا ... كه طمع طعمه حرام و حرص كسب خطا ندارند وديعت نهد ... و چون آثار استقلال اطفال ظاهر شد ... حق به مستحق برساند ...
و مي‌فرماييم تا در صيانت امانتي كه به او سپارند از حجج وصايا و مصالحات و قباله‌هاي اقراري مبالغي عظيم تقديم كند ... و مي‌فرماييم تا در مجلس قضا ... كاركناني كه انواع فضايل مستوعب باشند فراكند ... و نايبي در هنر اصيل و در حكومت عدل بي‌نظير ... نصيب فرمايد ... و كاتبي متدين ... كه شرايط تحرير قبالات را عارف باشد و بر رسوم تحرير مقالات واقف مرتب گرداند ... قال اللّه تعالي وَ لْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِبٌ بِالْعَدْلِ. و وكلاي ستوده مخير و از علوم ديني باخبر ... بر كار كند ... و مي‌فرماييم تا از حال قضات و حكام جملگي ممالك ... باخبر باشند ... آن كه در علم قاصر و در عمل مقصر باشد ... عزل او از مواجب شمرد. «1» در كتاب التوسل الي الترسل اثر بهاء الدين محمد بن مؤيد بغدادي ضمن «منشور ولايت جند ...» راجع به نحوه دادرسي و قضاوت چنين تعليم داده شده است: «... فرموديم تا به هرولايت بارعام دهد ... راه وصول همگان به بارگاه خويش گشاده دارد و سخن مظلومان و تظلم بيچارگان به واجبي بشنود ... تا اهل طغيان از خوف تدارك او، دست عدوان كشيده دارند ... و درماندگان از نعمت و راحت و رحمت او بي‌نصيب نمانند و در انصاف و انتصاف ميان قوي و ضعيف و وضيع و شريف و بعيد و قريب ...
تفاوت جايز ندارد ... و با خلايق كه جمله امانت خالقند طريق مرحمت و معدلت سپرد، چه عدل و نيكوكاري شجره‌اي‌ست كه ثمره آن تمتع و برخورداري باشد ...»
و در سطور بعد از لزوم كيفر گناهكاران سخن مي‌گويد:
12). «و فرموديم تا در سياست اصحاب جرايم كه از ... لوازم جهانداري‌ست، قدم بر جاده بينت و تحرز نهد و به منتهاي احتياط و قصاراي انديشه برسد ... و متابعت عقل و سكينه كند نه مطاوعت خشم و كينه ... اما در حق جماعتي اشرار كه بر هتك استار و سفك دماء احرار، دليري
______________________________
(1). التوسل الي الترسل، پيشين، ص 71- 61.
ص: 1256
نمايند ابقايي ... جايز ندارد و دقيقه و لكم في القصاص حيات فرونگذارد ...» «1»
در همين كتاب ضمن يك رشته تعاليم سياسي به حكمران جند در مورد سادات و ائمه و قضات و مشايخ چنين آمده است:
1) «سادات كه ثمره شجره رسالت و درّ درياي نبوتند، مؤقر و مكرم و مقتدي و معظم دارد ... و ايشان را به حسن اشفق ... و اسباب معاش ... كه لايق منصب ايشان باشد مستغني گرداند.
2) و ائمه و علما را كه ورثه انبيا و حفظه بيضه دين خدايند ... به چشم اعزاز و احترام ملحوظ دارد ... و به گفت و اشارت ايشان تبرك و تيمن جويد.
3) و قضات و حكام را كه در امضاء احكام و فصل خصومات امراء شرع و امناء خدايند، به تحصيل حق ضعيفان دست قوي دارد و البته به نقصان رونق مجلس قضا دست ندهد ... تا حقوق مستضعفان مستهلك نشود و اموال بيچارگان منهوب نگردد ...
4) و اهل صلاح و متصوفه را كه اوتاد زمين و سالكان طريقت حقند، از صدقات ... محظوظ گرداند چنان‌كه ... فارغ به دعاء دولت قاهره ثبتها الله مشغول باشند.
5) وجوه مشايخ و رعايا را كه ودايع آفريدگار و ماده امداد روزگارند و نظام پادشاهي به نظام ايشان منوط است و رضاي الهي به فراغ بال ايشان مربوط، در حجر شفقت و جوار رحمت خويش دارد ... چنان‌كه طريق ظلم و عدوان به كلي مسدود ماند ...» «2»
به‌طور كلي در هريك از فرامين عهد سلجوقي به قسمتي از وظايف و تكاليف داوران اشاره شده است، در فرامين عهد سنجري و ساير ادوار از متصديان امر قضا و بخصوص از قاضي القضات هراستان مي‌خواستند كه علاوه بر حسن جريان امور قضايي به امور و مسايل ديگري نظير خطابت و امامت و احتساب و شيخ الاسلامي و وضع منابر و مساجد و مدارس و خانقاهات و توليت اوقاف و حفظ اموال غايبان و ايتام نظارت دقيق نمايد و در تعديل و تزكيه شهود كه رأي قضاة برحسب صدق و كذب اظهارات آنان دگرگون مي‌شد دقت بسيار نمايند و هنگام دادرسي بين فقرا و اغنيا و ستمگران و ستمكشان فرقي و امتيازي نگذارند و از صدور حكم عادلانه غفلت نورزند.

فرمان تفويض شغل قضاي بلخ از طرف سلطان سنجر به قاضي حميد الدين محمودي بلخي:

«مناظم احوال ملك و دولت از نتايج ترتيب مصالح امور دين و شريعت است ... چون به سمع ما رسيد كه ديوان قضا به بلخ از مستحقي مستعد انتصاب ... خالي مانده است ... رأي چنان ديد كه قاضي القضات امام اجل افضل حميد ظهير الدين ... ابو بكر محمد بن عمر بن علي المحمودي ادام اله تأييده متكفل آن شغل بزرگ باشد و مكان اسلاف به وي معمور و
______________________________
(1). همان، ص 19 به بعد.
(2). همان، ص 9 به بعد.
ص: 1257
حق موروث در نصاب استحقاق منجز گردد. بعد از استخارت، از خداي عز و جل قضاي بلخ و مضافات آن به اهتمام قاضي القضات حميد ادام اله تمكينه مفوض گردانيديم و او را متحمل آن امانت كرديم و مي‌فرماييم تا به اهتزاز تمام ملابس آن كار گردد و به رغبتي صادق آن مهم ديني را اعتناق كند و آثار سلف صالح در تمشيت آن زنده گرداند ... و در مجلس قضا مساوات ميان خصمان لفظا و عبارتا و اشارتا از لوازم داند و در تعديل و تزكيت شهود مبالغت نمايد و حفظ اموال ايتام از دست مستاكل واجب و متعين داند و صيانت آن تا به وقت ايناس رشد مفترض شناسد ... كافه اعيان و معتبران و مشاهير ائمه و سادات و اصناف و رعاياي بلخ و مضافات ادام اله عزهم قاضي خويش به فرمان ظهير الدين را دانند و در مهمات شرعي رجوع بدو كنند و بر توقير و احترام مجلس قضا متوفر باشند و از جاده احكام شرعيات عدول نكنند. و از حضور به وقت استحضار، تمرد ننمايند ... و هرچه متضمن مزيد اعزاز و اجلال قضا باشد تقديم كنند ... و ادرارات كه به اسم اوست و آنچه از تحويل پدر بدو رسيده است بر وي مقرر دانند و مجري و ممضي دارند و گماشتگان فرمان ديوان ما را به انقياد تلقي كنند. و در تحري رضاي ظهير الدين به مجلس ما تقرب جويند و آن را به ارتضا مقرون شناسند، انشاء الله تعالي كتب بالامر اعلاه الله و المثال نفذه الله ... في سلخ جمادي الاول سنه سبع و اربعين و خمسمايه (547)
از اين فرمان چنين برمي‌آيد كه شغل قضاي بلخ از پدران و اسلاف به قاضي حميد الدين محمودي رسيده بود و پدرش نيز متصدي اين شغل بوده است. ديگر آن‌كه لقب اين قاضي جديد هم «حميد الدين» بوده و هم ظهير الدين ...» «1»

منشور قضا

در يكي از نامه‌هاي رشيد الدين وطواط «2» ضمن منشور قضاي خوارزم چنين آمده است: «اقضي القضاة فلان ... از خاندان زهد و تقوي است ... و آثار و اخبار رسول نصب خاطر دارد و اجماع صحابه و مذاكرات علما و مشاورات صلحا را در همه احوال نافع و مفيد شناسد و درهاي مدعيان و خصوم گشاده گرداند. و در خصومات و راندن قضايا و حكومات وقار و تأني كار بندد و شرايط احتياط و استقصاء بجاي آورده بسوي قوي و ضعيف و مؤسر و معسر يكسان نگردد و راه مغمز طاعن و غايب بر او بسته باشد ... و دين را كه علق مظنه عقلاست، به دنياي خسيس نفروشد ... و نايبان سديد امين گمارد، و از حال هريك سراء و جهرا بررسد. و چون اختيار افتد نيابت را اختيار كند، و در حال عدول و اهل تزكيب نيكو نگرد و نواب را بگويد تا در شنيدن شهادات احتياط نمايند.
... در حفظ تركات و اموال ايتام مجد و مجتهد باشد و مساهلت و محابا در اين معني مخصوصا و ديگر معاني عموما يكسو نهد و نگذارد كه هيچ‌كس بي‌حجت، حق ايتام ببرد يا به ظلم مال ايشان بخورد ... و مناكحات را ... در مهر و اجور مستقصي باشد تا بر وجه اجحاف و
______________________________
(1). مجموعه منشآت لنينگراد، به نقل از مجله يادگار، سال اول، شماره 8، ص 25 به بعد.
(2). اسناد و نامه‌هاي تاريخي، به اهتمام مؤيد ثابتي، ص 141.
ص: 1258
اسراف نرود و در تركات وصايا و جمله احكام و قضايا كه تعلق بدان دارد چنان رود كه موجب شرع و مقتضاي دين است.
و آنچه باشد به مصاب استحقاق رساند و از ميل و قاعده گردانيدن و مداهنت و جنوح نمودن بپرهيزد و حقيقت داند كه هيچ‌چيز از حركات و سكنات و افعال و احوال او بر علم خداي پوشيده نيست ... سبيل جملگي خدم و حشم و گماشتگان و رؤسا و عمال و منظوران و كافه رعاياي ولات خوارزم آن است كه بر توقير و احتشام و تمكين و احترام فلان ادام اللّه تأييده توفر نمايند، و از حكم و قضاياي ايشان عدول نپسندند و نواب او را هركجا باشند تمكين دهند ...» «1»

فرمان انتصاب قاضي القضات گيلان‌

«چون حسب الامر حكام مطاعه ... اقضي القضات و تقديس شرعيات ...
گيلان بيه پيش ... و ديلمان، و حزكام و حسنكياده و توابع ... به شريعت ...
مرجوع بوده بعد فوته امور مسطوره به دستوري كه به مرحمت‌پناه مرجوع بود حسب الاستدعا شريعت‌پناه ... حاجي ابو طالب برادرزاده مرحوم مشار اليه به او مفوض شده ... لهذا سادات عظام و نقباء كرام و ارباب ... و جمهور سكنه و عموم متوطنه بلاد طيبه لاهيجان و توابع و حزكام و ديلمان و ... شريعت‌پناه ... را اقضي القضاة گيلان ... دانسته اوامر مشروعه او را مطيع و منقاد بوده در امور مسطوره ... قبالجات و اسناد و نوشتجات را به مهر و سجل و خط شريعت‌پناه مومي اليه معتبر دانند و اعزاز و احترام و توقير و اكرام او بجا آورند، حدود و وظيفه شريعت‌پناه مومي اليه آن‌كه به لوازم امور مسطوره در كسب و سجلات و ارتفاع و عقود و مناكحات و تقسيم مواريث و تركات و قطع و وصل مرافعات و مشاجرات و اجراي منع در نامشروعات و ضبط اموال ... و سفها و مجانين ... و منع مسكرات و كسر آلات لهو و لعب قيام و اقدام نموده و دقيقه‌اي فوت و فروگذاشت ... و طلاق در حضور علماء و عدول مؤمنين در مسجد جامع آنجا منعقد كرده ... و قضات جزو ولايت مسطوره و توابع آن به عزل افادت‌پناه مزبوره معزول و به نصب او منصوب ... و چون تنقيح معاملات شرعيه و مرافعات ماليه به مومي اليه مرجوع و متعلق است، احدي در امر مزبوره مدخل نساخته، مخصوص او دانسته و در باب نظم و نسق و رواج و رونق ... مساعي جميله به منصّه ظهور ... و حكام و وزراء و كلانتران و تيولداران محال مزبور تمشيت و تقويت مشار اليه بجا آورده و همه‌ساله درين باب خطاب و مثال مجدد طلب نكنند. ذيحجه الحرام، سنه 1048.» «2»
به نظر نويسنده راحة الصدور: «استقامت مملكت به چهار كس ممكن بود، چناك تخت به چهارپايه قايم شود، اول قاضي عادل كه در امضاي احكام شرع رعايت جانب حق كند و به محمدت و مذمت خلق مايل نباشد و ستايش خواص و نكوهش عوام، او را دامن‌گير نبود. دوم
______________________________
(1). نامه‌هاي رشيد الدين وطواط، به اهتمام دكتر تويسركاني به اختصار، ص 74 به بعد.
(2). اسناد نامه‌هاي تاريخي، پيشين، ص 46. و نيز رك. 150 سند تاريخي از جلايريان تا پهلوي، به اهتمام سرهنگ قايم‌مقامي.
ص: 1259
صاحب‌ديواني كه داد مظلوم از ظالم و انصاف ضعيف از قوي بستاند. و سوم دستوري ناصح كه بيت المال از حقوق خراج و جزيه اليهود به وجه استقصا بستاند و ظلم روا ندارد. چهارم وكلايي و حجّابي كه اخبار درست و راست انها كنند و از صدق نگذرند و تقوي كسي را دست دهد و ميسر و ممكن گردد كه يا دينداري بود كه از عذاب بترسد يا كريمي كه از عار انديشد يا عاقلي كه از عواقب پرهيزد.» «1»

اصلاحات قضايي ملكشاه سلجوقي‌

اشاره

«از اموري كه در سلطنت ملكشاه مورد نظر قرار گرفت، يكي تنظيم كار قضات بود، چه اختلاف نظر قضات در كيفيت دادرسي و قبول نفوذ و تأثير عوامل مختلف باطني و ظاهري در كيفيت امور قضايي از پيش مشكلاتي به وجود آورده بود، كه اهم آنها طرح دعاوي كهنه مربوط به اسناد قديمه بود. اشخاص با ارائه اسناد و بنچاقهاي كهنه و اقامه شهود، شالوده مالكيتهاي مسلم را سست مي‌كردند.
ملكشاه با ارشاد خواجه نظام الملك دستور العملي براي قضات صادر كرد كه از قبول دعاوي كهنه امتناع ورزند و به طور كلي هرگونه سند و دعوايي را كه سي سال از آغاز تاريخ آن مي‌گذشت، براي طرح در محضر قانوني غيرقابل‌قبول شمارند ... و تعيين و تأييد قضات از طرف سلاطين سلجوقي سبب شده در شهرهاي بزرگ ايران از نسل برخي از قضات معروف مانند خانواده صاعديه در نيشابور و خاندان تركه در اصفهان و ابو الشوارب در بغداد جماعتي نسلا بعد نسل مقام قضاوت داشته باشند.» «2»
براي آشنايي بيشتر با اوضاع اجتماعي و قضايي آن روزگار، قسمتي از نامه حكيم سنايي به حكيم عمر خيام را ذيلا نقل مي‌كنيم:

نامه حكيم سنايي به عمر خيام‌

از اين نامه چنين برمي‌آيد كه سنايي به نيشابور رفته و در كاروانسرايي منزل گرفته بوده است و شاگردي (يعني نوكر و خادمي) همراه داشته است. در آن كاروانسرا يك دزدي اتفاق مي‌افتد و هزار دينار طلا از دكان صرافي مي‌زنند، تهمت بر غلامي هندو مي‌افتد و او را مي‌گيرند و چندان چوب مي‌زنند كه ناچار مقر مي‌آيد كه من دزديده‌ام و آن را به نوكر خواجه سنايي داده‌ام. اين خادم را نيز مي‌گيرند و زحمت زيادي براي حكيم سنايي فراهم مي‌آيد، چنان‌كه در مدت يك ماه و نيمي كه اين گفتگو در بين بوده است، سنايي مشرف به اين مي‌شود كه خود را بكشد، و بدتر آن‌كه شاگرد يا خادمش هم تقاضا و توقع ازو داشته است كه در حمايت او سخني بگويد. عاقبت حكيم سنايي تاب آن ناملايمات را نياورده، نيشابور را ترك مي‌كند و به هرات مي‌رود. نوكر او در نيشابور چون از حمايت خواجه خود مأيوس مي‌شود، مي‌گويد كه من آن هزار دينار را به خواجه سنايي داده‌ام. صراف نامه‌اي درين خصوص به حكيم سنايي نوشته آن را توسط قاصد
______________________________
(1). راحة الصدور، به تصحيح محمد اقبال، ص 387.
(2). محيط طباطبايي، دادگستري در ايران، ص 23 (به اختصار).
ص: 1260
مخصوص روانه مي‌دارد. سنايي جوابي تند و تيز به صراف مي‌نويسد و ضمن مكتوبي، هم دوستانه و هم متوقعانه به خدمت خيام مي‌نويسد و اندكي هم تحكم و بزرگواري به كار مي‌برد كه هرچند به معني من از تو بزرگترم، در اين موقع به معاونت تو محتاجم، آخر، كلام تو در آن شهر مقبول و نافذ است، به آن صراف ملعون بگو كه من اهل اين نيستم كه هزار دينار او را بدزدم، نتيجه دعوي و مكاتبه او را نمي‌دانيم.
در اينجا جمله‌اي چند از اين دو نامه تاريخي براي اطلاع خوانندگان نقل مي‌شود در نامه سنايي به صراف، پس از مقدمه‌اي چنين آمده است: «... بترس از حسرت روزي كه حسرت سود ندارد و مپوش بر خداي تعالي رازي كه بر حضرت لا يخفي عليه شي پوشيده نيست و بدان داننده دانايان كه من تا آن امانت كه گواهي آن و حملها الانسان است قبول كرده‌ام امانت هيچ دزد براي مزد نپذيرفته‌ام و تا بر عقبة السلام متكا ساختم بر هيچ ناهمتا و ناهمواري سلام عليك نداشته‌ام، به نقاشان خيال مغرور مشو، فراشان محال را مهجور مكن و در راستكاري كوش تا رستگاري يابي.»
ص: 1261
و ضمن نامه مشروح‌تري به حكيم عمر بن خيام مي‌نويسد: «... معلوم مجلس است از واقعه وقيعت آن صرافي كه ... به تلقين شياطين و تعليم مشتي بي‌دين گنج‌خانه قناعت ما را به تاراج مي‌داد و كنج عافيت ما را خراب مي‌كرد، يك دم با جوهر آدم مشورت نكرد و يك لحظه با مردي آشنا نشد و يك چشم‌زخم با شرع و عقل و تدبير نينديشيد، همي او بود و تلبيس رفته ابليس و غرور مشتي بي‌نور، عنان دل به دست الخناس داده تا به خانه يوسوس في صدور الناس، در لوح خيال او نقشهاي محال مي‌كردند و او بر آن عشوه‌ها گوش داشت و تعريف انما النجوي من الشيطان فراموش كرده و يحسبون انهم مهتدون دست در آن گوش كرده و مرا در آن مدت يك ماه و نيم هم خواب از چنگ او گريخته و هم آب از تنگ او ريخته، از آنجا كه ضعيفي مزاج است بارها خواستم كه اين بارها از خود بيفكنم و خنجري بر حنجره خويش نهم و اين عندليب روحاني را از تنگي و بند نجات دهم و اين مخدره ظلماني را هم به پرده غيب بازفرستم، اما طبيب آفرينش دستوري نداد و عقل مرشد اجازت نفرمود قفص سلطان را به فرمان شيطان شكستن و صدف در شرف را از ننگ مشتي ناخلف شكافتن. و عقل مرشد هر لحظه اين بيت بر جان من مي‌خواند:
به شهري كامدت در كار سستي،تحول قلتبان، آخر نرستي! و رحمة للعالمين مرا بدين كلمه ارشاد مي‌كرد سافروا تصحوا تغنموا، به عاطفت و رأفت اين هردو، خود را از ظلمات اسكندري به عين الحيات خضري رسانيدم و شرح آنچه ائمه و قضات و سادات هرات و اواسط الناس و عوام اين شهر به استقبال و اقبال و مراعات با من كردند در حد و عد نيايد.
... من متعجب از سكون صلابت تو كه چندين محيلان در شهر، و ذو الفقار زبان تو در نيام و چندين فساد در جوارند و دره صلابت تو بر طاق، توقع اين عاشق صادق آن است كه چون نوشته بدان پيشواي حكيمان رسد، در حال به ذو الفقار زبان، حيدروار سرشان بردارد ... باري، عز اسمه داند كه از اكنون تا قيامت حاصل اين ماليخوليا جز آن نباشد كه دينارش به ديوان عوانان خرج شود و دينش به دست ديوان تلف، تا اين‌جا زردروي باشد و آنجا سياه‌روي و بگويندش كه هان الفتنة نائمه لعن اللّه من ايقظها، خويشتن از زخم لعنت صيانت كند و خصومت اينجا با سلطان داند و آنجا با سبحان ... و اسلام عليك الف الف به محمد و آله» «1»

تدبير يك قاضي:

در باب سي و يكم قابوسنامه ضمن بحث از علم دين و قضا مي‌نويسد:
شخصي نزد ابو العباس روياني كه قاضي القضات طبرستان بود، از شخصي به صد دينار شكايت برد، قاضي از وي گواه خواست، گفت ندارم. قاضي گفت: «پس طرف تو را سوگند مي‌دهم.» مدعي گفت: «سوگند بده كه سوگند به دروغ مي‌خورد و باك ندارد.» قاضي گفت: «چاره نيست.»
______________________________
(1). مجله يغما، مرداد 29، ص 210 به بعد.
ص: 1262
مدعي زار بگريست و از قاضي استمداد جست. قاضي تفصيل ماجرا پرسيد، مدعي گفت: «اين شخص دوست قديمي من است و چون عاشق بي‌قرار كنيزكي بود و پول نداشت، من به او صد دينار دادم تا كنيز را بخرد و يك ماه با او باشد و پس از يك ماه بفروشد و پول مرا بدهد.» قاضي گفت: «كجا نشسته بودي؟» گفت: «زير درخت.» قاضي گفت: «چون زير درختي بودي چرا گفتي گواهي ندارم؟» مدعي را گفت كه اين مهر من ببر و درخت را بگوي كه اين مهر قاضي است، مي‌گويد كه بيا و گواهي كه بر تست بده! قاضي به حكمهاي ديگر مشغول شد ... ناگاه در ميان حكمي كه مي‌كرد، روي به سوي آن مرد كرد و گفت: «فلان آنجا رسيده باشد؟» گفت: «ني هنوز اي قاضي، و قاضي به حكم مشغول شد ...» قاضي گفت: «اگر اين زر از وي در زير آن درخت نگرفته‌اي، من كه از تو پرسيدم كه اين مرد به درخت رسيده باشد؟ گفتي ني هنوز ... چرا نگفتي كه كدام درخت و من هيچ درخت نمي‌شناسم؟ ...» پس آن مرد را الزام كرد و زر بستاند و به خداوند داد ...
پس همه حكمها را از كتاب نكنند، از خويشتن بايد چنين استخراجها كنند و تدبيرها سازند.» «1» آقاي مهدي محقق ضمن مطالعه در اصطلاحات اداري و يوناني تاريخ بيهقي راجع به مصطلحات ديوان قضا و مظالم چنين مي‌نويسد:
1). مجلس قضا: «چون جعفر برخاست آن قصه‌ها به مجلس قضا و ... بردند»
مجلس قضا محلي بود كه امور دادرسي در آنجا صورت مي‌گرفت.
2). مجلس مظالم: «و در هفته دوبار مظالم خواهد بود ... مجلس مظالم محلي بود كه مردم شكايات خود را به آنجا مي‌بردند. ماوردي مظالم را چنين تعريف كرده است: «و نظر المظالم هو قود المتظالمين الي التناصف بالرهبة و زجر المتنازعين عن التجاحد بالهيبة»
3). قصه: به معني نامه شكايت و تقاضاست كه امروز اظهارنامه مي‌گويند «يك روز به مجلس مظالم نشسته بود و قصه‌ها مي‌خواند.»
4). قاضي القضات: «و اين احمد مردي بود كه با قاضي القضاتي وزارت داشت.»
5 و 6). مزكي و معدل: مزكيان و معدلان كساني بودند كه در مجلس قضا حكم به تزكيه و عدالت شهود مي‌كردند. «مردي سي و چهل اندر آمدند مزكي و معدل.»
ناصرخسرو گويد:
«اينان كه دست خويش چو تشپيل كرده‌انداندر ميان خلق مزكي و داورند
دشمن عدلند و ضد حكمت اگر چنديكسره امروز حاكمند و معدل» «2» شادروان فروزانفر نيز در حواشي بهاء ولد به پاره‌اي اصطلاحات ديواني و قضايي قرون وسطا اشاره كرده است:
______________________________
(1). عنصر المعالي ... قابوسنامه، به اهتمام عبد المجيد بدوي.
(2). يادنامه ابو الفضل بيهقي، پيشين، ص 623.
ص: 1263

اميرداد:

ظاهرا كسي كه اجراي اوامر شاه در روز مظالم و يا تصدي امور مظالم به عهده او بوده است، بدين عنوان خوانده مي‌شد: «اميرداد حبشي بن التونتاق كه در سال 490 از جانب بركيارق بن ملكشاه (498- 485) امارت خراسان يافت (ابن الاثير حوادث سنه 490) و اميرداد ابو بكر بن مسعود كه نظامي عروضي نام وي را در حكايتي دوبار آورده است (چهار مقاله طبع تهران 1336 ص 69- 98) و از عبارت متن كه اين كلمه به صورت اضافه آمده نيز معلوم مي‌شود كه عنوان مذكور نشانه يكي از مشاغل درباري يا ديواني‌ست. مانند «اميربار» و ميرشكار «و مير آخور» و دادبك (مركب از فارسي و تركي) تعبير ديگر است از آن و حبشي بن آلتونتاق را دادبك نيز خوانده‌اند.» «1»

عوان- اعوان‌

«به معني سرهنگ ديوان و مأمور اجراي ديوان قضا، و حسبت و عوان خود به احتمال قوي مخفف اعوان است يعني ياران كه اصطلاحا نزد ارباب ديوان اطلاق مي‌شده است بر كسي كه اجراي اوامر ديوان بر عهده او بود.
مگوي خيره كه چون رسته شد فلان اعوان‌مگوي خيره كه چون برده شد فلان ابدال قطران تبريزي تاريخ اجتماعي ايران بخش‌2ج‌4 1263 عوان - اعوان ..... ص : 1263
وانان نهان افغان من!

قاضيان و وكيلان دادگستري در ممالك اسلامي‌

«برخلاف مشاغل عمومي و لشكري كه نامسلمانان، نظير پارسيها، يهوديان و مسيحيان، نيز مي‌توانستند در آن شركت جويند، قاضيگري و رسيدگي به دعاوي مردم منحصرا به مسلمانان واگذار مي‌شد و پيروان اديان و مذاهب ديگر، از گروه خودشان يكي را براي قاضيگري و دادرسي برمي‌گزيدند. در ممالك اسلامي، خليفه شخصا از ميان جمعي از مجتهدان، يك نفر را به عنوان قاضي برمي‌گزيد. هرقاضي ممكن بود روزانه، پنجاه پرونده رسيدگي و دادرسي كند.
محضر قاضي در مسجدهاي بزرگ يا مسجد جامع قرار داشت و جريان دادرسي علني بود. غير از دعاوي مربوط به صاحب‌منصبان عالي‌رتبه، قاضي به كليه اختلافات رسيدگي مي‌كرد. در دستگاه خلفاي فاطمي مصر، مهمترين محاكم قاهره قديم در جامع عمرو عاص تشكيل مي‌شد.
قاضي القضات با جامه‌اي سياه و كلاهي مشكي و بلند و شمشيري مخصوص در مقر خود كه از بالشهاي ابريشمين پوشيده شده بود، جلوس مي‌كرد و در اطراف او سوگندخورده‌ها و پنج مأمور اجرا و چهار عضو دفتري، هريك در جاي مخصوص خود مي‌نشستند.
سابقا طرفين دعوي، در مقابل قاضي مي‌ايستادند و طرح دعوي مي‌كردند، ولي از قرن دهم ميلادي همه اصحاب دعوي، اجازه نشستن داشتند. حقوق كارمندان قضايي به قرار زير بود:
در سال 912 ميلادي رئيس دفتر قاضي در بغداد هرماه سي‌صد سكه طلا، مأمور اجرا 120، داروغه و محتسب كه در مدخل محكمه به دعاوي كوچك رسيدگي مي‌كردند همه ماهه صد
______________________________
(1). فروزانفر، بهاء حواشي ولد، جزء 4، ص 213.
ص: 1264
سكه طلا حقوق مي‌گرفتند. غير از قاضيگري، شغل ديگري در محاكم بود به نام عدلگري كه صاحب آن در محاكم و دادرسيها در حكم مصدق و معترف در جريان دادرسي شركت مي‌كرد. در آغاز امر شرافتمندترين افراد از طبقه بورژوا به مقام عدل انتخاب مي‌شدند. از قرن نهم به بعد محاكم هر 6 ماه يك‌بار اشخاص ذيصلاحيت قلمرو خود را به منظور عدلگري معرفي مي‌كردند، چنان‌كه در بصره كه بندرگاه و مركز بورژوازي بود، 000، 36 نفر به نام عدل يا فرد صالح معرفي شدند.
ولي فقط از نيمي از اين عده به منظور عدلگري دعوت به عمل مي‌آمد. در قرن دهم عدلگري هم به صورت شغلي درآمد. و معمولا عدول از طرف خليفه وقت انتخاب مي‌شدند. در سال 912 يك هزار و هشتصد نفر به عنوان عدل در بغداد انتخاب شدند، در حالي كه خليفه الحاكم بامر اللّه در مصر براي سراسر مصر 1200 نفر بورژوا را به عدلگري انتخاب كرد. با گذشت زمان، شغل عدل به ابتذال گراييد و اين مقام در معرض خريد و فروش قرار گرفت، به‌طوري كه از اين پس براي احراز اين مقام، شرافتمندي و حسن سابقه ديگر ضرورت نداشت، بلكه فقط ثروت و علاقه زمامداران وقت براي انتخاب اشخاص به اين سمت كافي بود كه يك نفر پارسي، يهودي، صابي، قبطي يا نسطوري بر مسند عدلگري جلوس كند. از اين دوره به بعد بازرگانان، تجار بزرگ و صرافان با جديت، تكاپو مي‌كردند تا عنوان افتخارآميز «عدل» را به كف آورند.
بعضي به غلط تصور كرده‌اند كه در ممالك اسلامي شغل وكيل دادگستري وجود نداشته است. بي‌شك توجه اين اشخاص بيشتر معطوف به وضع اجتماعي ممالك اسلامي در قرن 19 بوده است. در حالي كه ما مدارك و اسناد بسياري در دست داريم كه در قرن يازدهم و دوازدهم، نه‌تنها در ممالك اسلامي، شغل وكالت عدليه وجود داشته، بلكه نيمكت وكلاي دعاوي همواره از عده‌اي وكيل زايد احاطه شده بود.
ابن الاخوه مي‌نويسد كه «كثرت عده وكلاي عدليه بلاد مصيبت عصر ماست، زيرا كه اكثر آنها مردماني فاسد و مغرضند، از دو طرف دعوي پول مي‌گيرند و از قدرت بيان و اطلاعات حقوقي خود، براي به كرسي نشاندن دعاوي بي‌اساس استفاده مي‌كنند. گاه جانب حق را براي تأمين منافع خصوصي ناديده مي‌گيرند، با تلاش و تكاپوي خود در محاكم، وجدان و فكر قاضيان را از حق منحرف مي‌سازند.»
سپس ابن الاخوه مي‌نويسد: «هرمرافعه و دعوايي بدون وكيل زودتر رسيدگي مي‌شود. چنان كه امروزه (مقصود قرن سيزدهم است) حتي الامكان قاضيان از دعوت وكلا، خودداري مي‌كنند، مگر در مورد كساني كه به علت بيماري، پيري و به خاطر اين‌كه زن هستند، آمدنشان در محاكم امكان‌پذير نيست. هنگامي كه در يك دادرسي پاي مجنون يا صغير در ميان باشد، قاضيان مكلفند خودشان يك نفر را به نام وكيل انتخاب كنند.» صحت گفته‌هاي ابن الاخوه پس از فساد طبقه بورژوازي و در اواخر قرون وسطا بيش‌ازپيش به چشم مي‌خورد. زيرا در اين دوره طبقات
ص: 1265
متنعم جامعه اسلامي قديم در عين غنا و ثروتمندي، از اين‌كه عده‌اي به نام سردفتر (صاحب محضر)، عدل و وكيل دعاوي دورادور آنها باشند لذت مي‌بردند.
ابن الاخوه مي‌نويسد: «در روزگار ما (قرن سيزدهم ميلادي) عده زيادي از مسلمانان به فراگرفتن علم حقوق مشغولند و مي‌كوشند تا در علوم قضايي استاد و زبردست شوند به حدي كه امروز كمتر ناحيه‌اي مي‌توان يافت كه از چندين مفتي و حقوقدان بي‌نصيب باشد.»
اين آشفتگي و ازدحامي كه ابن الاخوه از آن شكايت مي‌كند، ناشي از اين بوده كه كسبه جزء، كارگران و حتي كشاورزان همواره آرزو داشتند كه فرزندان خود را به فراگرفتن علم حقوق وادار كنند. از طرف ديگر كليه كساني كه شغل آزاد داشتند، يا سمت و موقعيتي در سازمانهاي ديواني احراز كرده بودند، سعي مي‌كردند كه فرزندان خود را به جاي خود بنشانند. مخصوصا قاضيان در اين مرحله توفيق بيشتري كسب كردند و در حقيقت سلسله‌اي تشكيل دادند. چنان‌كه در قرن نهم و دهم از خاندان ابو الشوارب در طي دو قرن 8 قاضي القضات و 6 قاضي درجه دوم كار محاكم را اداره مي‌كردند. ابو برده نيز از سال 947 ميلادي به بعد منصب قاضي القضات شيراز را منحصر به خاندان خود كرد، و از سال 1010 كه يكي از اعضاي اين خانواده قاضيگري شهر غزنه را در افغانستان فعلي بر عهده گرفت، اولادش تا دو قرن بر سر اين كار ماندند.
افراد اين خاندان موقع‌شناس و سازشكار بودند و خود را با كليه نوسانات سياسي هماهنگ مي‌ساختند.
همين خاندان ابو برده، طي سه قرن يعني از قرن دهم تا قرن دوازدهم ميلادي شغل سرقاضيگري و كدخدايي شهر شيراز را توأما در دست داشتند و در اين دوره سراي آنها هم كاخ دادگستري و هم شهرداري شيراز بود، به طوري كه ابن البلخي متذكر شده است، در كاخ دادگستري اين خاندان، سوابق و پيشينه‌ها و پيشنويسها و صورت‌مجلسها و پرونده‌هاي چند قرن بايگاني و ضبط شده بود. مردم مي‌گفتند كه اين خاندان در كار خود مهارت و استادي دارند. و بطرز رفتار قضات درجه دوم، سوگندخوردگان، سردفتران و وكلاي دعاوي با مردم، با دقت نظارت و رسيدگي مي‌كنند و علاوه بر فارس به هرشهري كه قدم مي‌نهند دادگستري آنجا را در اختيار خود مي‌آورند. در قاهره قديم شغل سرقاضيگري (- قاضي القضاتي) هشتاد سال در خاندان النعمان باقي ماند، به محض اين‌كه يكي از افراد اين خانواده‌ها قاضيگري منطقه‌اي را در دست مي‌گرفت، سعي مي‌كرد كه نه‌تنها كليه مراكز قضايي قلمرو خود را منحصرا به دست ايادي و عمال خويش بسپارد، بلكه كوشش مي‌كرد، كه در كشورهاي مجاور نيز عمال خود را به كار قضا بگمارد چنان كه سرقاضيان قاهره قديم، در عصر خلفاي فاطمي تمام محاكم شام و حجاز و يمن را تحت اداره و تصرف خود درآوردند و دولتهاي وقت نه‌تنها با اين كارها مخالفتي نمي‌كردند، بلكه براي تأمين منافع سياسي خود با اين نوع اقدامات روي موافق نشان مي‌دادند. زيرا كه قاضيان و فرودستان آنها عموما از يك «مذهب» يا حزب سياسي بودند و دولتها سعي مي‌كردند كه فقط آن
ص: 1266
حزب مورد نظر خود را در همه جا دست‌اندركار دارند، و مفتيان يعني استادان حقوق را كه از آن حزب بخصوص نيستند از كارها دور دارند و به طور غيرمستقيم از پيشرفت آنها مانع آيند، و به زبان ديگر احزاب غيردولتي را پرورش ندهند ... «1»
در فارس‌نامه ابن بلخي ضمن شرح «گشادن مسلمانان پارس را» مي‌نويسد: «... و در پارس تا اسلام ظاهر شدست، همگان مذهب سنت و جماعت داشته‌اند و مبتدعان آنجا ثبات نيابند و تعصب مذهب گبري ندانند و بر خصوص تا جد اول از آن اين قاضي القضات ابو محمد، كي اكنون قاضي شيرازست به پارس افتاد، نظام دين و سنت نگاه داشت، و قاعده نهاد سخت نيكوكار شرع را، و نسب او چنين است كي به دار الخلافه مقدس مجدها للّه به عهد راضي رضوان اللّه عليه قاضي بود. نام او ابو محمد عبد اللّه بن احمد بن سليمان بن ابراهيم بن ابي برده الفرازي كي يگانه جهان بود، در علم و ورع و از بني فرازه بود، قبيله‌اي است از قبايل عرب و هشتاد پاره تأليف دارد در علم دين و از حضرت خلافه، قضاي پارس و كرمان و عمال و تيز و مكران بدو دادند و در آن عصر كرمان به حكم ابو علي بن الياس بود و از نيكوسيرتي او چنان بود كي چون ديلم بيامد و پارس بگرفتند و بعد از آن كرمان بگرفتند، او را تمكين تمام دادند و هرگز مال نيندوختي و جز بر بهيمه مصري ننشستي به روزگار عضد الدوله.
عضد الدوله او را تجربه بسيار كرد و چون دانست كسي بي‌نظير است حرمتي نهاد او را سخت بزرگ، و اين قاضي ابو محمد فرازي پنج پسر داشت، ابو ذر و ابو زهير و ابو طاهر و ابو الحسن و ابو نصر. و ازين جمله اين پنج پسر ابو ذر و ابو زهير به كرمان به دهقانان معروف و ابو طاهر نايب پدر بود در قضاي كرمان و اين قاضي محمد بود كي به رسولي كرمان به درگاه اعلي اعلاه اللّه آمده بود درين سال و ابو الحسن و ابو نصر هردو همباز بودند در قضاي پارس. پس پسر عضد الدوله ابو الحسن را به رسولي به غزنه فرستاد و چون سلطان محمود او را بديد و علم و ورع و نيكوسيرتي او بيازمود، رها نكرد كي بازگردد و قضاي غزنه بدو داد و اكنون نسل او مانده است و قضات غزنه ايشان‌اند. و ماند ابو نصر كي پسر كهين بود و او جد اول است از آن اين قاضي پارس و مردي بوده است با كمال عقل و وفور علم و فضل و او را وصلت بود با چندان مرداسيان‌كي رئيسان بودند. و اين ابو نصر قاضي پارس و او را پسري آمد عبد اللّه نام از دختر مرداسيان، پس قضاي پارس به ميراث پدر و رياست آن ولايت به ميراث خاندان مادر، بدو رسيد و اين عبد اللّه جد اين قاضي بود، كي اكنون است و از آن عهد باز قضا و رياست پارس همچنان در خاندان ايشان است به حكم ارث و استحقاق و قانون قضاي پارس همچنان نهاده‌اند كي به بغداد است كي اگر صد سال باز حجتي نبشته باشند نسخت آن در روزنامه‌ها با مجلس حكم مثبت است و هرگز در خاندان او هيچ از نواب مجلس حكم و رياست و دبيران و وكيلان
______________________________
(1). زندگي مسلمانان در قرون وسطا، پيشين، ص 161 به بعد.
ص: 1267
يك درم سيم از هيچ‌كس نستاند ...»

تشكيلات قضايي در ايران‌

در ايران بعد از اسلام به طوري كه از فحواي كتب و آثار مربوط به اين دوره برمي‌آيد، عمل قضا و دادرسي به وسيله نمايندگان دين و دولت صورت مي‌گرفت و دولت در عزل و نصب و نظارت در اعمال آنها آزادي كامل داشت معمولا در شهرها يك يا چند نفر به نام قاضي به دعاوي حقوقي يا جزايي مردم رسيدگي مي‌كردند و در رأس قضات هرمنطقه شخصي به نام «قاضي القضات» قرار داشت، و هنگام معاملات و خريد و فروش اراضي و اموال و قرض، قباله‌اي تنظيم مي‌شد و گواهان عادل صحت آن را تأييد مي‌كردند، و ظاهرا اين‌گونه معاملات در دفتري ثبت مي‌شد.
براي جلوگيري از طرح دعاوي در محاكم و ظهور اختلافات، از صدر اسلام تنظيم سند مورد توجه قرار گرفت مخصوصا در سوره بقره آيه 282 چنين آمده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا تَدايَنْتُمْ بِدَيْنٍ إِلي أَجَلٍ مُسَمًّي فَاكْتُبُوهُ وَ لْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِبٌ بِالْعَدْلِ ...»
ترجمه كامل آيه: «اي كساني كه ايمان آورده‌ايد چون معامله كنيد براي مدت معيني آنرا بنويسيد، نويسنده بايد درستكار و عادل و از نوشتن سند خودداري نكند و آنرا طبق موازين شرعي تنظيم كند و مديون آنرا امضاء كند و بايد دو تن از مردان وقوع معامله را گواهي دهند و اگر دو مرد نباشد يك مرد و دو زن از كساني كه طرفين راضي هستند بر صحت معامله گواهي دهند تا اگر يكي از شهود جريان معامله را فراموش كرد ديگري آنرا به خاطر آورد هنگامي كه براي اداي شهادت خوانده شوند حق ندارند از اداي شهادت خودداري كنند، در نوشتن سند با تاريخ معين مسامحه و فراموشي به خود راه ندهيد، خواه معامله كوچك و يا بزرگ باشد نوشتن سند نزد خدا براي شهادت محكمتر و اقرب به احتراز از شك و ريب است مگر آنكه معامله نقد و در جريان باشد كه در اين صورت نوشتن سند ضرورت ندارد اصحاب معامله بايد اجر كاتب را بپردازند.» (پايان آيه)
محررين و نويسندگان اسناد در ممالك اسلامي بايد اولا به احكام معاملات و فقه اسلامي احاطه كامل داشته و ثانيا بايد به زيور عدل آراسته باشند و هرگز از يكي از طرفين معامله جانبداري نكنند.

مسئوليت محررين اسناد

اشاره

«مفسرين عامه و خاصه معني عدالت، در كتابت اسناد را به وجوهي مختلف ذكر كرده‌اند، و ما به اختصار، تفسير طبري را در مجمع البيان از مفسرين خاصه و تفسير امام فخر رازي را در تفسير كبير از مفسرين عامه نقل مي‌كنيم. طبري در مجمع البيان چنين مي‌فرمايد مراد از عدل در كتابت اينست كه نويسنده سند مدانيه يا بيع را بين متعاقدين به راستي و انصاف و حق بنويسد، از اوصاف و مقدار و خصوصيات مورد معامله چيزي نكاهد، از لحاظ مدت در معاملات مؤجله و تصريح شرايط در معاملاتي كه داراي شرايطي است و انطباق آن با قوانين و اصول و صراحت عبارت در
ص: 1268
منظور متعاملين و احتراز از جملات مبهم و اضافي، دقت كافي بنمايد كه موجب ضرر متعاملين نشود. امام فخر رازي در تفسير كبير خود معني عدالت در كتابت را به چهار وجه نقل مي‌كند:
وجه اول- مي‌گويد مراد از عدل در كتابت آنست كه نويسنده سند را بنحوي بنويسد كه در خصوصيات و مقدار مورد معامله كم و زياد نشود و بنحوي رعايت مواد معين قانون بشود، كه، سند صالح براي تأمين حق متعاملين عند الحاجه بوده باشد.
وجه دوم آنكه اگر نويسنده فقيه و عالم در احكام معاملات باشد بر او واجب است نوشته را بنحوي بنويسد كه در نكات دقيقه فقهي جانب يكي از متعاملين را دون ديگري نگيرد و توانايي خود را به نفع يكي و دون ديگري به كار نبرد بلكه ناچار است با نظر تساوي و عدالت در تنظيم سند با متعاملين رفتار نمايد به نحوي كه طرفين مصون از ابطال حق خود باشند.
وجه سوم را علامه رازي از فقها نقل مي‌كند به اينكه نويسنده بايد در مسايل خلافي قول متفق يا مشهور را در سند اعمال نمايد بنحوي كه از قضات مسلمين كسي نتواند راهي براي ابطال سند به دست آورد و رأي فقيه ديگري را مستند قرار دهد اين وجه در حال حاضر مصداق پيدا نمي‌كند زيرا در تمام كشورهاي اسلامي و ايران، قوانين مدني رسما تصويب، و قول مشهور فقها، در قوانين مدني اقتباس شده است.
وجه چهارم آنست كه نويسنده از استعمال الفاظ مجمل و مشتبه در سند احتراز جويد زيرا ممكن است در محضر قاضي اختلاف در معني لغايت واقع شده و موجب تضييع حقي شود ...
به نظر رازي نويسنده سند نبايد تنها فقيه و عارف به اقوال و آراء مكاتب مختلف فقهي باشد بلكه بايد اديب و نويسنده‌يي توانا باشد تا بتواند بين الفاظ و لغات متشابه فرق بگذارد و از نوشتن جملات و عبارات مجمل و مبهم و دوپهلو احتراز جويد چه غالبا همين سهل‌انگاريها و غرض‌ورزيهاي سردفتران سبب طرح دعاوي حقوقي در مراجع قضايي مي‌شود و چه‌بسا حذف كردن يا اضافه نمودن يك كلمه مفاد يك سند را دگرگون مي‌سازد. «1»
در معاملات استقراضي وجهي به عنوان سود پول به قرض‌دهنده مي‌دادند «... اين ششصد دينار بده و قباله به هفتصد دينار بستان، به گواهي عدل كه چون وقت ارتفاع باشد با تشريفي نيكو به تو رسانم.» «2»

قباله فارسي از قرن ششم:

استاد مجتبي مينوي در پيرامون اين قباله مي‌نويسد: «قطعه‌اي از يك قباله بيع زميني كه شايد در اراضي تركستان شرقي واقع است در سنوات 1900 تا 1901 ميلادي در ناحيه ختن در دشت تقلا مكان در ميان اسناد و مكاتيبي يافت شده كه در خاك مدفون بود و دكتر هورنله آنها را به دست آورده بود و اين قباله به فارسي نوشته شده است. و يك نيمه آن از طول پوسيده و از ميان رفته بوده است از نيمه موجود بنده سوادي برداشته‌ام كه در آن همه
______________________________
(1). جمال الدين جمالي، سردفتر در اسلام، ص 30 به بعد.
(2). سياستنامه، پيشين، ص 54.
ص: 1269
خصوصيات و شكل خط و نقطه‌ها را چنان تقليد كرده‌ام كه مي‌توان گفت در حكم عكس آن سند است ...
بسم اللّه ... اين خطيست كي نبشته آمد به مشهد اين مردمان ... حسين بن لنكوكوهي به حال تندرستي ... به روستاي درنكو پنج خروار تخم زمين ... يحيي بن ايوب را فروختم بهاي تمام يافتم زمين به ... و دست من از اين زمين كوتاه شد از ملك من ... زمين فروشنده حد دوم جوي كلا آسيا حد سيوم ... محمود و احمد و اين (؟) چهار حد بيع مسلمانان به درستي‌ست و در اسلام ...
بيرون كردم از امروز باز ملك يحيي گرديد. پس ازين فرزندان ... خصومت كند، آن همه زور است و بهتانست و باطلست و ... بيرون آمد و از ... حجت باشد به تاريخ سال بر پانصد و يك از هجرة النبي عليه ... شهد بذلك زكريا بن لنكوكوهي شهد بذلك حسن بن لنكوكوهي شهد بذلك يعقوب بن سركوسباشي شهد بذلك عمر بن قتلغ سباشي ... شهد بذلك محمود بن قتلغ سباشي شهد بذلك ... بن قتلغ ... شهد بذلك يونس بن ليوا ...» «1»

وظايف قاضي و دستياران او

اشاره

«احقاق حق و دفع باطل و امر به معروف و نهي از منكر در سده اول و دوم بر عهده كساني بوده كه بر مسند قضا مي‌نشستند. ايفاي چنين وظيفه دشوار و كشداري مقتضي وجود قدرت اجرايي بود و در ابتدا كار شرطه (شهرباني) كه وسيله اجرايي بود، از وظيفه قاضي جدا نبود، ولي بعدا تفكيك شد و در مقابل، حفظ حقوق ايتام و نگهداري مال كساني كه غايب بودند و امر نظارت بر بيت المال مسلمين بر عهده قاضي محول بود. علاوه بر آنها، نظارت بر ضرابخانه و تشخيص عيار زر و سيم مسكوكات به اعتبار حراست از بيت المال، گاهي سربار كار قاضي مي‌شد.

دستياران قاضي:

نواب قاضي كساني بودند كه هرگاه بر مسند قضا مي‌نشستند، كار قاضي را انجام مي‌دادند. در صدر اسلام عامل اجراي اوامر قاضي و ناظم مجلس قضا را جلواز مي‌گفتند، بعدها كه حوزه كار قضا وسيع‌تر شد، عده‌اي كمك به نام عوان به ياري او برخاستند (كلمه عوان از عون به معني كمك گرفته شده است) بعد از آن‌كه ثبت و ضبط مدارك و اسناد حكم ضرورت يافت، نويسندگاني به اين كار منصوب شدند به نام كاتب دار القضا كه علاوه بر لياقت و كفايت، از اطلاعات قضايي نيز بي‌نصيب نبودند. سرپرستي از بيت المال و دار الضرب و مجلس قضا و صندوق امانات، قاضي را ناگزير از انتخاب اشخاص درستكاري مي‌كرد كه آنان را امناي قاضي مي‌گفتند. افرادي كه در عرض و اقامه شهود و ارائه بينه دخالت داشتند، وكيل قاضي خوانده مي‌شدند و اينان بودند كه احيانا موجبات وحشت و نفرت مردم را از مراجعه به قضات فراهم مي‌آوردند.
______________________________
(1). فرهنگ ايران‌زمين، ج 14، ص 287 به بعد.
ص: 1270
شفاعت وزيري به نفع محكوم
بعد از وكلا، شهود بودند. در ابتدا هركس نسبت به هرامر اطلاع داشت، در محضر قاضي مي‌گفت، ولي با توسعه شهرها افراد مخصوصي در پيرامون قاضي گرد آمدند كه شهود خوانده مي‌شدند و تعداد آنها گاهي به هزارها مي‌رسيد.
كساني كه مي‌توانستند اعتماد قاضي را به عدالت شاهد جلب كنند معدل خوانده مي‌شدند و در موردي كه صلاحيت شاهد مورد اعتراض طرف دعوي قرار مي‌گرفت، كسي كه مي‌توانست به صلاحيت او نظر بدهد مزكي خوانده مي‌شد كه در حقيقت شاهد را تزكيه مي‌كرد.
كثرت عوانان و وكلا و شهود و معدلان و مزكيان در پيرامون مسند قضا كار قضاوت را متدرجا از مجراي طبيعي خارج كرد. ارثي بودن مقام قضا در بعضي از شهرها و مداخله متنفذين
ص: 1271
در كار داوري و قضاوت موجب شكايت مردم شده بود ...» «1»

اهميت شهادت شهود

در دوران قرون وسطا چنان‌كه گفتيم، غير از اسناد و مدارك كتبي، شهادت مشهود در اثبات دعاوي نقشي اساسي داشت. شهادت انواع و اقسام مختلف داشت و ما به ذكر چند نمونه آن مبادرت مي‌كنيم؛
«شهادت علمي، يعني كسي استنباط علمي و دانسته و فهميده خود را بيان كند. در حالي كه شهادت عيني عبارت است از بيان مشهودات كه به وسيله شاهد در محضر دادگاه اعلام مي‌شود.
(قاضي به دو شاهد بدهد فتوي شرع ... سعدي)
شهادت سربسته، گواهي و شهادتي را گويند كه در آن شك و ريب و غرض نباشد و از روي راستي و اخلاص بيان شود، خاقاني گويد:
به يك شهادت سربسته مرد احمد باش‌كه پايمرد سران اوست در سراي جزاء شهادت فرع، عبارت است از شهادت دادن كسي بر شهادت شخصي ديگر ... در موردي شهادت شاهد فرع، قبول است كه شاهد اصلي در دسترس نباشد.
ديگر از انواع شهادت، شهادت ناحق، شهادت زور و شهادت دروغ است.
شهادت يمين، گواهي است كه مرد بر نابكاري زن خويش دهد ... شهادتي را جرح كردن، يعني طعن و ترديد در درستي و صحت گواهي گواه ... ناصرخسرو گويد:
اصل دين آموخت پيغمبر اگر منكر شوي‌كافران را كشتن از بهر شهادت چيست پس؟ شهادت يافتن يعني كشته شدن در راه حق ...» «2»

وضع شهود در عهد مستكفي‌

مسعودي مي‌نويسد: «پس از آن‌كه مستكفي باللّه به خلافت رسيد، بار داد، و از كار قاضيان پرسيد و درباره شهود رسمي پايتخت تحقيق كرد و بگفت تا بعضي‌شان را بركنار كنند و بعضي‌شان را از دروغ توبه دهند و بعضي را برقرار دارند و اين به سبب چيزها بود كه پيش از خلافت از آنها دانسته بود.
قاضيان نيز فرمان او را در اين باب كار بستند. قضاي ناحيه شرقي بغداد را به ابو موسي حنفي داد و بر جانب غربي ... ابي الشوارب اموي حنفي را به داوري برگزيد.» «3»
ابن اخوه بار ديگر از وكلاي دادگستري و بي‌ايماني آنان شكايت مي‌كند و مي‌نويسد:
«وكيلاني كه نزد قاضي هستند، مصلحت مردم را در نظر نمي‌گيرند و در روزگار ما بيشتر وكيلان سست عقيده‌اند و از هركدام از طرفين دعوي چيزي مي‌گيرند و صورت شرعي بدان مي‌دهند و قضيه را متوقف مي‌كنند، و بدين‌سان حق مردم ضايع مي‌شود. اما اگر خود طرفين دعوي حاضر شوند، بي‌آن كه وكيلي داشته باشند، حقيقت از لابلاي سخنانشان بزودي آشكار مي‌شود.» «4»
______________________________
(1). محيط طباطبائي، دادگستري در ايران، ص 30 به بعد.
(2). لغت‌نامه دهخدا، ص 93.
(3). مروج الذهب، ج 2، ص 729.
(4). آيين شهرداري، ص 197.
ص: 1272
در دوران بعد از اسلام، كساني كه به حق و حقيقت پاي‌بند بودند، فقط موقعي به حكم قاضي و فتواي مفتي و شهادت شهود گردن مي‌نهادند كه آنان عادل و راستگو باشند.
به قول ابن اخوه «با گفتار دو تن گواه كسي كشته مي‌شود، زني حلال مي‌گردد، گمراهي به هدايت تبديل مي‌شود و اموال منتقل و حدود واجب مي‌شود و كسي حق مخالفت با ايشان ندارد. از اين‌رو بر گواه عاقل واجب است كه احكام شهادت را به‌كار بندد و براي كسب مقام و ثروت و انتقام‌جويي و حب و بغض از راه راست و بيان حقيقت غفلت نورزد. گواه بايد آزاد، عاقل، بالغ، صالح، هشيار، بامروت باشد. بنابراين، گواهي برده، بچه، كافر، ديوانه و فاسق در مراجع قانوني صدر اسلام مورد قبول قرار نمي‌گرفت و تقوي و پرهيزگاري شرط اساسي براي احراز اين سمت بود ...» «1»
در منابع تاريخي دوران قرون وسطا مكرر از ديوان مظالم و به مظالم نشستن و مجلس قضا و مجلس مظالم سخن به ميان آمده است. و مراد از اين جلسات كه گاه در آنها امير، سلطان و يا خليفه و يا نماينده مخصوص او شركت مي‌كردند، رسيدگي به دعاوي و تظلمات مردم بود.

عبد الملك مروان در ديوان مظالم‌

اشاره

«عبد الملك مروان به شيوه سلاطين قديم ايران روزي از روزهاي هفته را اختصاص به رسيدگي حضوري به شكايات مردم از عمال و مقامات ديگر و حتي قضات داد و خود در مجلس رسيدگي به تظلمات مي‌نشست و در موارد مشكل از فقها، علماي دين كه پيش او حاضر بودند استشاره و استفاده مي‌كرد.
تشكيل ديوان مظالم كه در حقيقت وظيفه دادگاههاي استينافي و انتظامي قضاة و ديوان كشور و شوراي دولتي را انجام مي‌داد، براي جلوگيري از تجاوزات ارباب قدرت و بستگان درگاه خلافت، وسيله بسيار مؤثري بود.» «2» با اين‌كه در عهد عباسيان بيش‌ازپيش قدرت و استقلال قضايي سستي گرفته بود، معذلك قاضي شجاعي به نام محمد بن حسن شيباني در موردي كه هارون مي‌خواست امان يحيي علوي را باطل كند و او را به قتل برساند، با نظر خليفه مخالفت ورزيد. ولي اكثريت قضات حاضر به مبارزه و مقاومت در برابر خليفه نبودند و غالبا چنان‌كه گفتيم مردان متقي و باشخصيت با چنين دستگاهي همكاري نمي‌كردند در ايام قديم رسم بوده است كه گاه مظلومان جامه‌اي كاغذين مي‌پوشيده‌اند و موضوع دادخواهي و شكايت خود را بر آن مي‌نوشتند و در پاي علم داد مي‌ايستاده‌اند تا حاكم شهر آنان را بشناسد و به دادشان برسد، اوحدي گويد:
بعد از اين چون قلم به سر كوشم‌جامه كاغذين فروپوشم حافظ گويد:
______________________________
(1). معالم القريه يا آيين شهرداري، پيشين، ص 199.
(2). دادگستري در ايران، پيشين، ص 18 به بعد.
ص: 1273 علم جامه، جمله قصه دادوندر او كرده غصه خود ياد
كاغذين‌جامه به خوناب بشويم كه فلك‌رهنمونيم به پاي علم داد نكرد «1» گاه به قصد دادخواهي گل يا كاه به سر مي‌ريختند و در مواردي كه موضوع قتل در ميان بود، پيراهن مقتول را بر سر چوب مي‌آويختند. «2»

اعتراض عمومي:

گاه مظلومين و دادخواهان بانگ اعتراضشان بلند مي‌شد: «ناگاه جمعي از دادخواهان فرياد و نفير به كره اثير رسانيدند.» (انوار سهيلي).
غير از دادرسيهايي كه از طرف امرا و سلاطين صورت مي‌گرفت و پايه و مبناي قضايي و سازماني نداشت، چنان‌كه قبلا به تفصيل گفتيم عده‌اي از طرف شاه يا قاضي القضات وقت در شهرستانهاي مهم به كمك معاونين و كارمندان خود با توجه به موازين شرعي و قوانين فقه اسلامي به رسيدگي و حل‌وفصل دعاوي مشغول بودند. از حدود قدرت و اختيارات آنان چنان كه قبلا گفتيم در كتاب التوسل بغدادي و ديگر منابع به تفصيل ياد شده است.
در آن دوره نيز، بازار رشوه و حق‌كشي رواج داشت. با اين حال قضات پاكدامن و شريفي بودند كه با نهايت دقت و احتياط به دعاوي رسيدگي و اظهارنظر مي‌كردند.
در مواردي كه دزدي و رشوه‌گيري قاضي از حد مي‌گذشت، شاه يا فرمانرواي محل، اموال او را به نفع خود مصادره مي‌كردند و وي را از مقام قضا عزل مي‌نمودند. غير از قضات چنان‌كه اشاره شد، شخص شاه، حكام، و سران سپاه نيز به اختلافات رسيدگي و برحسب ميل و تشخيص خود اظهارنظر مي‌كردند.

ارزش و شخصيت قضات‌

اشاره

در دوران بعد از اسلام نيز قضات و داوران از دو حال بيرون نبودند، بعضي حامي حق و طرفدار مظلوم بودند و برخي ديگر براي حفظ مقام و موقعيت خود به هرعمل دور از عدل و انصافي تن درمي‌دادند. ضمن مطالعه متون تاريخي اين دوران، گاه به سيماي رادمردان شجاع و باايماني برمي‌خوريم كه با نهايت جرأت و جسارت در مقابل خداوندان پول و زور ايستاده و به هيچ قيمتي پاي خود را از حريم عفت و شرافت بيرون نگذاشته‌اند. و گاه با قيافه كساني روبرو مي‌شويم كه جز كسب مال و مقام و اطفاي شهوات و تمايلات شخصي هدفي نداشته‌اند و براي وصول به اين هوسهاي زودگذر از هيچ اقدامي فروگذار نكرده‌اند.

دو قاضي پاكدامن‌

ابو الحسن بولاني و فرزندش از گرفتن كيسه‌هاي زر سلطان مسعود امتناع ورزيدند: ابو الفضل بيهقي در تاريخ معروف خود مي‌نويسد:
«سلطان مسعود، به من گفت: «دو كيسه زر- كه هركدام هزار مثقال زر است- از آغاجي خادم بستان و بونصر را بگوي كه زرهاست كه پدر ما رضي اله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان
______________________________
(1). رك ديوان حافظ، به اهتمام انجوي شيرازي، حواشي، ص 122. نيز: امثال و حكم، پيشين، ج 2، ص 585.
(2). همان، ص 122.
ص: 1274
زرين شكسته و بگداخته و پاره كرده و حلال‌تر مالهاست، و در هرسفري ما را ازين بيارند تا صدقه كه خواهيم كرد، حلال بي‌شبهت باشد ... مي‌شنويم كه قاضي بست، ابو الحسن بولاني و پسرش بوبكر سخت تنگ‌دست‌اند و از كس چيزي نستانند و اندك‌مايه ضيعتي دارند. يك كيسه به پدر بايد داد و يك كيسه به پسر، تا خويشتن را ضيعتكي حلال خرند و فراختر بتوانند زيست، و ما حق اين نعمت تندرستي كه بازيافتيم لختي گزارده باشيم.» من كيسه‌ها بستدم و نزديك بونصر آوردم و حال بازگفتم، دعا كرد و گفت، «خداوند اين سخت نيكو كرد و شنوده‌ام كه ابو الحسن و پسرش وقت باشد كه به ده درم درمانده‌اند.» و به خانه بازگشت و كيسه‌ها با وي بردند، و پس از نماز، كس فرستاد، به قاضي رسانيد. قاضي بسيار دعا كرد و گفت: «اين صلت فخر است، پذيرفتم و بازدادم كه مرا به كار نيست و قيامت سخت نزديك است، حساب اين نتوانم داد، و نگويم كه مرا سخت دربايست نيست، اما چون بدانچه دارم و اندك يافتم قانعم، و زور و وبال اين چه به كار آيد؟» بونصر گفت: «سبحان اللّه، زري كه سلطان محمود به غزو از بتخانه‌ها به شمشير بياورده باشد و بتان شكسته و پاره كرده و آن را امير المؤمنين (يعني خليفه عباسي) مي‌روا دارد ستدن، آن قاضي همي نستاند؟» گفت: «زندگي خداوند دراز باد، حال خليفه ديگرست كه او خداوند ولايت است، و خواجه با امير محمود به غزوها بوده است و من نبوده‌ام و بر من پوشيده است بر طريق مصطفي بوده است يا نه؟ به هيچ حال من اين نپذيرم و در عهده اين نشوم.» گفت: «اگر تو نپذيري به شاگردان و مستحقان و درويشان ده.» گفت: «من هيچ مستحق را نشناسم دربست كه زر بديشان توان داد، و مرا چه افتاده است كه زر كسي ديگر برد و شمار آن به قيامت مرا بايد داد؟ به هيچ حال اين به عهده قبول نكنم.»
بونصر پسرش را گفت: «تو از آن خويش بستان.» گفت: «زندگاني خواجه عميد درازباد، علي‌اي‌حال من نيز فرزند اين پدرم كه اين سخن گفت، و علم از وي آموخته‌ام ... من هم از آن حساب و توقف و پرسش قيامت بترسم كه وي مي‌ترسد و آنچه دارم از اندك‌مايه حطام دنيا حلال است و كفايت است و به هيچ زيادت حاجتمند نيستم.» بونصر گفت: «... بزرگا كه شما دو تن‌ايد. و بگريست و ايشان را بازگردانيد و باقي روز انديشمند بود و ازين ياد مي‌كرد، و ديگر روز رقعتي نبشت به امير و حال بازنمود و زر بازفرستاد ...» «1»
البته مرداني چون ابو الحسن بولاني و فرزندش كه با زهد و پاكدامني زندگي مي‌كردند، چون سيمرغ كيميا بودند. اكثريت قضات و دادرسان آن دوره را نيز مرداني چاكرپيشه و نوكرمآب تشكيل مي‌دادند كه قانون و حق و عدالت را در راه اجراي منويات اربابان خود قرباني مي‌كردند و براي جلب محبت زورمندان زمان، از تملق‌گويي، مداهنه‌كاري و حتي قوادي خودداري نمي‌كردند، بيهقي مي‌نويسد:
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، فياض، ص 512.
ص: 1275
«... مردي بود به نشابور كه وي را ابو القاسم رازي گفتندي، و اين بو القاسم كنيزك بپروردي و نزديك امير نصر آوردي و با صله بازگشتي، و چند كنيزك آورده بود. وقتي امير نصر، بو القاسم را دستار داد و در اين باب عنايت نامه نبشت نشابوريان وي را تهنيت كردند و نامه بياورد به مظالم برخواندند. از پدرم شنودم كه قاضي بوالهيثم پوشيده گفت، و وي مردي مزّاح بود: «اي ابو القاسم ياد دار كه قوادي به از قاضيگري است.» قولو الحق و لو علي انفسكم.
اكنون بعد از قريب هزار سال بايد به ابو الفضل بيهقي آفرين گفت كه در تاريخ پرارج خود به وقايع روزمره اجتماعي آن دوران توجه كرده و با ذكر سخنان پرمغز بولاني و فرزند شجاعش نشان داده است كه از ديرباز در ايران‌زمين، مردان روشندل و حقيقت‌بيني بودند كه به چپاولها و غارتگريهايي كه به نام «غزو» و به عنوان گسترش دين صورت مي‌گرفت به ديده نفرت و انزجار مي‌نگريستند، و پولهايي را كه از اين راههاي وحشيانه تحصيل مي‌شد، نه‌تنها حلال نمي‌دانستند، بلكه از پليدترين مالها به حساب مي‌آوردند. و مانند فردوسي پاكزاد به «زيان كسان از پي سود خويش» راضي نبودند و لشكركشيهاي محمود و استادان عرب او را به ممالك همجوار جز غارتگري و تجاوز صريح به حقوق مردم به چيزي ديگري توجيه و تفسير نمي‌كردند. آفرين و هزار آفرين بر اين مردان واقع‌بين و حقيقت‌گو.
رفتار محمود با ابو ريحان: نظامي عروضي در چهار مقاله خود نمونه‌اي از اعمال بوالهوسانه و دور از منطق شهرياران مستبد را نشان مي‌دهد: «محمود غزنوي روزي در قصر خود نشسته بود، خطاب به ابو ريحان بيروني گفت: «من از كداميك از اين چهار در بيرون خواهم رفت، حساب كن و بر پاره‌كاغذ بنويس.»
ابو ريحان به كمك اسطرلاب حساب كرد و بر پاره‌كاغذ بنوشت، سپس محمود فرمان داد كه تيشه و بيل آوردند و در پنجمي كندند و از آن در بيرون شد، سپس كاغذ ابو ريحان آوردند، نوشته بود: «از اين چهار بيرون نشود به ديوار مشرق دري كنند و از آن در بيرون شود ...»
محمود سخت عصباني شد و فرمان داد او را از بام به زمين اندازند. اتفاقا بيروني به دامي افتاد و آهسته به زمين فرود آمد، پس از چندي محمود از كرده پشيمان شد، خواجه حسين ميمندي ابو ريحان را نزد محمود برد، گفت: «اگر هيچ‌چيز به تو پوشيده نيست، چرا به اين حال واقف نبودي.» ابو ريحان طالع تحويل خود بيرون آورد، در آنجا از اين ماجرا خبر داده بود، محمود باز در غضب شد و مدت 6 ماه او را زنداني كرد.
پس از آن‌كه سلطان محمود اجازه آزادي او را داد، به وزير خود گفت: «پادشاهان چون كودك خردسال باشند سخن بر وفق رأي ايشان بايد گفت.» و به ابو ريحان بيروني گفت: «يا بوريحان اگر خواهي كه از من برخوردار باشي سخن بر مراد من گوي نه بر سلطنت علم خويش.» اين حكايت راست يا دروغ، نموداري است از استبداد مطلق برخي از سلاطين گذشته.

فقدان امنيت اجتماعي:

قاضي حميد الدين (متوفي به سال 559 هجري) در كتاب مقامات
ص: 1276
حميدي حكايت شيريني نوشته كه بسياري از اسرار اجتماعي آن ايام را فاش مي‌كند، و وضع زندانها و طرز رفتار مأمورين انتظامي آن دوران را تا حدي نشان مي‌دهد.
موضوع حكايت اين است كه شخصي با دوستان و آشنايان خود هرشب در مجلس عيش و سور شركت مي‌كرد تا شبي پيرمرد مجرب و دانشمندي را به مجلس خود دعوت مي‌كنند. پير از قبول دعوت آنان سر باز مي‌زند و مي‌گويد: «از جگر خود كباب كردن، بهتر كه از كاس مردمان شراب خوردن.» هرچه جوانان اصرار كردند پير دعوت آنان را نپذيرفت و سرانجام علت امتناع خود را بيان نمود و گفت كه در ايام جواني به شهر نيشابور رسيدم و چون قصد توقف چندروزه داشتم، با بزازي طرح دوستي ريختم و با او از هردري سخن مي‌گفتم تا شبي بزاز مرا به منزل خود دعوت كرد. پس از طي راهي دراز به منزل او رسيدم، پس از ساعتي، بزاز نزد من آمد و گفت: «بدان و آگاه باش كه اين سراي كه مي‌بيني در عهد قديم زنداني عظيم بوده است، هنوز در زير اين خاك هزار سر بي‌باك و شخص ناپاكست و من ... ورثه صاحب‌دار را بر سر دار برده‌ام ... و اين بدان مي‌گويم كه تا نصيحت بپذيري و پند گيري و بداني كه كسب مال بي‌غصب و وبال نتوان كرد و شربت صاف از گزاف نتوان خورد ... بعد از آن‌كه سراي بدين وجه به دست آوردم ...
امانات فقرا ودايع ضعفا بر اين در و دكان و صحن و ايوان بكار بردم ... بدان‌كه اين تشت را در بازار دمشق به هزار عشق خريده‌ام ... و اين دستار كه پرستار در گردن دارد در ... طبرستان بخريدم ...» چون ميزبان از پي ترتيب خوان رفت، گفتم: «... الفرار من ما لا يطاق من سنن المرسلين ... دست بر در نهادم و بند سينه بگشادم ... و تن به قضا و قدر دادم و راه راست بگرفتم و به تك مي‌رفتم ... بزاز چون دريافت ... بر اثر من مي‌شتافت ... من چون صيد دام‌گسسته و مرغ از قفس جسته، همگي همت در دويدن ... مصروف داشته تا بدان كشيد ... كه فوجي از عسس از پيش و پس به من رسيدند و به زخم چوبم گريان كردند ... سر و پا برهنه در زندان شحنه كردند و به دست جلادم سپردند ... تا دو ماه در آنجا زندان، با دزدان و رندان بماندم هيچ دوست از حال من آگاه و كسي را به سوي من راه نه، تا روزي بهر دفع بينوايي، به اسم گدايي مرا به در زندان آوردند ... كنده بر پاي و خرقه‌اي دربر و كلاه ژنده‌اي در سر، نمد بر پشت و كاسه در مشت بر شارع اعظم ايستادم و كاسه دريوزه بر دست نهادم. اتفاق را همشهريي به من رسيد و تيز تيز در من نگريد، چون چشم دوم باز بينداخت، مرا بشناخت و به چشم عبرت در من نگريست و بر احوال من زار بگريست، پنداشت كه شوري يا فسادي انگيخته‌ام و يا خوني به ناحق ريخته‌ام. چون صورت حال بشنيد، برفت و خبر به ديگر ياران برد ... تا سخن را با والي گفتند و مثالي از امير عسس به وكيل حرس آوردند و مرا بعد از دو ماه از زندان بيرون كردند ...» آن شب تا روز اين حديث در پيش افكنده بوديم و چون شمع، گاه در گريه و گاه در خنده بوديم، پير با صبح نخستين همعنان شد و چون شب گذشته از ديده‌ها نهان.
از بعد آن ندانم چرخش كجا كشيدبا واقعات حادثه كارش كجا كشيد ...
ص: 1277
در آثار منظوم شعرا نيز جسته‌جسته مطالبي كه از بيدادگري سلاطين و مأمورين انتظامي (نظير شحنه و عسس) در آن ايام حكايت دارد به چشم مي‌خورد. نظامي در مخزن الاسرار خود مي‌گويد:
پيره‌زني را ستمي درگرفت‌دست زد و دامن سنجر گرفت
كاي ملك آزرم تو كم ديده‌ام‌وز تو همه‌ساله ستم ديده‌ام ...
مسكن شهري ز تو ويرانه شدخرمن دهقان ز تو بيدانه شد «1» همچنين شيخ عطار از زبان كافي خطاب به سنجر مي‌گويد:
خواجه كافي آن برهان دين،گفت سنجر را كه اي سلطان دين!
واجبم آمد به تو دادن زكات،زان كه تو درويش‌حالي در حيات
گر ترا ملك و زري هست اين زمان،هست آن جمله از آن مردمان
كرده‌اي از خلق حاصل آن‌همه‌بر تو واجب مي‌شود تاوان، همه!
چون از آن خود نبودت هيچ‌چيز،زين همه منصب چه سودت؟ هيچ نيز!
از همه‌كس گرچه داري بيشتر،من ندانم كس ز تو درويشتر ناصرخسرو قبادياني ضمن توصيف شمه‌اي از مظالم آن دوران به فقها و قضات فاسد كه در حقيقت ابزار كار و آلت فعل ستمگران زمان بودند حمله مي‌كند و پرده از روي اعمال رياكارانه آنها برمي‌دارد:
اين قوم كه اين راه نمودند شما را،زي آتش جاويد دليلان شمااند.
اين رشوت‌خواران، فقهااند شما راابليس، فقيه است گر اينها فقهااند
از بهر قضا خواستن و خوردن رشوت،فتنه همگان بر كتب بيع و شرااند
رشوت بخورند، آنگه رخصت بدهندت‌نه اهل قضااند، بل از اهل غذااند در جاي ديگر مي‌گويد:
سيرت راه‌زنان داري ليكن تو،جز كه بستان و زر و ضيعت نستاني
روز با روزه و با ناله و تسبيحي،شب با مطرب و با باده ريحاني
باده پخته حلال است به نزد تو،كه نه بر مذهب بويوسف نعماني

معرفي چند قاضي فاسد:

نظامي عروضي در چهار مقاله مي‌نويسد: «صاحب بن عباد مردي را به كار قضا در قم برگزيد. پس از چندي اخباري كه از فساد و رشوت‌ستاني او حكايت مي‌كرد، به وي رسيد. صاحب باور نمي‌كرد تا سرانجام جمعي از ثقات اهل قم به صاحب گفتند:
زمان خصومت كه ميان فلان و بهمان بود، قاضي پانصد دينار رشوت بستد، صاحب را عظيم مستنكر آمد، بدو وجه، يكي از كثرت رشوت و دوم از دليري و بي‌ديانتي قاضي. حالي قلم
______________________________
(1). نظامي، مخزن الاسرار.
ص: 1278
برگرفت بنوشت بسم اللّه الرحمن الرحيم، ايها القاضي بقم قد عزلناك فقم، فضلا دانند و بلغا شناسند كه اين كلمات در باب ايجاز و فصاحت چه مرتبه دارد.» «1»
خواجه نظام الملك در كتاب خود از خيانت و سوءنيت قاضي القضات بغداد سخن مي‌گويد و مي‌نويسد كه: «شخصي كه قصد سفر داشت، تمام مايملك خود را فروخت و قسمت اعظم وجه آن را در دو آفتابه مسين كرد و نزد قاضي القضات به امانت سپرد و او قبول كرد. پس از ده سال كه از سفر بازگشت دوباره ماجراي خود را با قاضي در ميان نهاد و از او پولهاي خود را مطالبه كرد. ولي قاضي تجاهل كرد و سرانجام گفت اگر در مطالبه خود اصرار بورزي بر ديوانگي تو حكم كنم تا در تيمارستان زنداني شوي. مرد چون اين سخن بشنيد، سخت ناراحت شد تا يكي از منهيان و جاسوسان عضد الدوله از جريان باخبر شد و موضوع را به اطلاع شاه رسانيد.
شاه گفت «... اگر در دار الملك من اين رود از مردي پير و عالم، بنگر از قاضيان جوان متهور چه خيانت رود. و در ابتدا اين قاضي مردي بود درويش، صاحب عيال و آن قدرت مشاهره (يعني مواجب) كه فرموده‌ايم چندان است كه كفاف او باشد. امروز او را در بغداد و نواحي چندان ضياع و عقار و باغ و بستان و سرا و مستغل و تجمل هست كه آن را حدي نيست و اين‌همه نعمت از آن‌قدر مشاهره نتوان يافت پس درست كه از مال مسلمانان است.»
سپس عضد الدوله براي جلوگيري از انكار قاضي او را محرمانه نزد خود مي‌خواند و مي‌گويد كه «... در همه مملكت از تو پارساتر و باورع‌تر و بي‌طمع‌تر ... مردي نيست مي‌خواهم كه دوبار هزار هزار دينار زر نقد و جواهر به وديعت پيش تو بنهم، چنان‌كه تو داني و من و خداي تعالي تا اگر پيش‌آمد ناگواري روي داد اين وجوه در مصلحت فرزندان من خرج شود.» چندي پس از اين جريان، شاه آن مرد بيچاره را نزد خود فراخوانده به او مي‌گويد برو و به قاضي القضات بگو كه «... مدتي صبر كردم و حرمت تو نگاه داشتم ... همه شهر دانند كه مرا و پدر مرا چه حال بود ... اگر زر من بدهي فبها، و الا هم‌اكنون نزد عضد الدوله روم از تو تظلم كنم و بي‌حرمتي به سر تو آرم كه جهانيان عبرت گيرند.»
قاضي پس از شنيدن اين سخنان، با خود گفت اگر مال اين مرد ندهم و او از من نزد سلطان شكايت كند، بيم آن است كه او از من مشكوك شود و آن‌همه مال و جواهر به من نسپارد. ناچار قاضي با لطف و محبت فراوان هردو آفتابه به او تسليم كرد، و آن مرد به كمك دو مرد حمال آفتابه‌هاي زر را نزد عضد الدوله برد.
عضد الدوله چون آفتابه‌هاي زر بديد، بخنديد و گفت: «الحمد للّه كه تو به حق خود رسيدي و خيانت قاضي ظاهر شد ...» پس حاجب بزرگ را بفرمود كه برو و قاضي را سر و پا برهنه و دستار در گردن كن پيش من آر. حاجب رفت و قاضي را همچنان آورد كه فرموده بود. چون قاضي را
______________________________
(1). نظامي عروضي، چهار مقاله، به اهتمام قزويني، پيشين، ص 18.
ص: 1279
بياوردند، نگاه كرد آن مرد را بديد ايستاده و هردو آفتابه به دست گرفته، گفت: «آه سوختم و دانست كه هرچه با او گفت و نمود براي اين دو آفتابه بود.» پس عضد الدوله فرمان مي‌دهد كه تمام دارايي او را به نفع خزانه ضبط كنند.» «1»

قاضي طماع:

روزي شخصي نزد سلطان محمود آمد و گفت: «دو هزار دينار سربسته و مهر نهاده به نزد يك قاضي امانت گذاشتم و در مراجعت امانت را از قاضي خواستم به من داد. چون به خانه برگشتم و كيسه را گشودم، در آن مس بود. به قاضي رجوع كردم، گفت: «سربسته و مهر نهاده به من سپردي همچنان به تو بازدادم، اكنون چه مي‌گويي.» آن شخص به سلطان محمود شكايت كرد، سلطان محمود مدتي فكر كرد و جامه‌اي را پاره كرد و به شكار رفت. فراش خاص او كه جامه را پاره ديد، نگران شد.
رفوگر زبردستي طلب كرد و آن را به صورت نخستين بازگردانيد. محمود در مراجعت آن جامه را درست يافت. از فراش پرسيد، معلوم شد كه وي از بيم سلطان بدين كار دست زده.
سلطان، رفوگر را كه در آن شهر بي‌نظير بود، فراخواند و پرسيد: «هيچ كيسه در اين مدت رفو كرده‌اي؟» گفت: «كيسه قاضي رفو كرده‌ام.» گفت: «اگر آن كيسه ببيني مي‌شناسي؟» گفت: «آري!» سلطان آن كيسه بدو نمود، گفت: «همين كيسه است كه من رفو كرده‌ام ...» قاضي را حاضر آوردند و كيسه رفو كرده بدو نمودند ... قاضي خجل شد ... بفرمود تا قاضي را نگونسار بياويختند تا 50 هزار دينار بداد، آن‌گاه فرود آوردند.» «2»

ميگساري قاضي جمال الدين مصري:

«الملك المعظم چون شنيده بود كه قاضي جمال الدين مصري، قاضي القضات دمشق به شرابخواري روي كرده، بر آن شد كه به چشم خويش حقيقت امر را ببيند و يقين حاصل كند. پس هنگامي كه در مجلس شراب نشسته بود، قاضي را نزد خود خواند، و قاضي بزودي در مجلس حضور يافت. ملك جامي لبريز از شراب پيمود، اما قاضي جمال الدين از جاي برخاست و به خانه خويش بازگشت و پس از زماني غيبت دوباره به مجلس ملك آمد در حالي كه البسه خاص مقام قضا يعني طرح بقيار، و فوقانيه را از تن بيرون كرده و قبا و منديل و عمامه‌اي سبك پوشيده بود و اين‌چنين در كسوت نديمان مجلس طرب، به حضور الملك المعظم رفت، زمين را بوسه داد و جام شراب را از دست ملك برگرفت و نوشيد و چنان سرخوش و سبك‌روح، رسم باده‌گساري به جاي آورد كه امير به وجد آمد، و آن‌گاه از غيبت خود چنين عذر خواست كه شايسته نبود در كسوت قضا خود را تسليم چنين سرگرميها سازد. ملك المعظم از سخنان او مسرور گرديد، ولي با وجود اين در پايان مجلس كه از مستي به خويش آمد، به يقين دانست كه با آنچه ديده است ديگر نمي‌توان منصب قاضي القضاتي را به
______________________________
(1). خواجه نظام الملك، سياستنامه، پيشين، ص 94 به بعد (به اختصار).
(2). در پيرامون تاريخ بيهقي، پيشين، ج 2، ص 670.
ص: 1280
چنين كسي سپرد، پس اين منصب را به قاضي شمس الدين تفويض كرد با خلعت.» «1»

جنايت در راه كسب مقام‌

به‌طوري كه از روضة الصفا و حبيب السير برمي‌آيد، در نيمه اول قرن هشتم، هنگامي كه تبريز در محاصره سلطان جلال الدين بود، ملكه سلجوقي بر بام و حصار بود، مشاهده كرد و سلطان هم او را ديد و دل بر او بست.
ملكه به اميد ازدواج به سلطان جلال الدين خوارزمشاه ادعا كرد كه شوهرم مرا طلاق داده است، و خواستار ازدواج با جلال الدين شد. چون براي عقد و ازدواج به قاضي قوام الدين بغدادي رجوع كردند، وي چون مي‌دانست كه ملكه همسر اتابك ازبك والي آذربايجان است، از اجراي صيغه عقد سرباز زد. ولي عز الدين قزويني كه از روحانيان عصر بود، اجراي صيغه عقد را به شرط آن‌كه به منصب قضاي تبريز برگزيده شود پذيرفت و ملكه را براي جلال الدين عقد كرد.
هنگامي كه اين خبر به گوش اتابك رسيد، از شدت تأثر درگذشت.

دادرسي در غرب‌

به‌طوري كه ادموند فارال در كتاب زندگي روزمره در عصر سنلويي (مقارن با عهد مغول) نوشته است: «در اروپاي قرون وسطا نيز دادرسي و قضا وضع دلخراشي داشته است. عده‌اي به نام وكيل به انواع وسايل اصحاب دعوي را مي‌دوشيدند و از آنها به اسامي مختلف پول مي‌گرفتند. كارمندان دادگستري نيز به انواع گوناگون اخاذي مي‌كردند. يكي پول امضا مي‌خواست، ديگري پول انتقال پرونده را مطالبه مي‌كرد. يكي پول شراب و ديگري وجه شمع را مطالبه مي‌كرد، كار را هرقدر مي‌توانستند ديرتر رسيدگي مي‌كردند. به نظر يكي از صاحبنظران آن ايام: «فواحش كه خودفروشي مي‌كنند، بهتر از آنها هستند.» ظلم و بيدادگري به طبقه سوم حد و حدودي نداشت. چنان‌كه يك‌بار سه نفر از ستمگران يك ده يعني كدخدا، جنگلبان و كشيش، به زن يك نفر زارع دل باختند، زن در برابر آنها ايستادگي كرد، به همين جهت اين سه تن تصميم گرفتند اين زن و شوهر را به خاك سياه بنشانند، كشيش شوهر را متهم كرد كه نامادريش را از كليسيا بيرون كرده و مبلغي جريمه‌اش كرد. كدخدا او را متهم كرد كه حبوبات را از انبار ارباب دزديده است و او را محكوم به پرداخت جريمه كرد، جنگلبان او را متهم كرد كه چوبها را از جنگل ربوده است و لذا گاوهايش را تصاحب كرد و مبلغي از او به اين بهانه پول گرفت ...» «2»

طرز رفتار با مجرمين‌

پس از استقرار حكومت بني اميه، عملا تا حدودي مذهب از سياست تفكيك گرديد و زمامداران كيفرهاي شرعي را به چيزي نگرفتند و خود به هرنحو كه مي‌خواستند مخالفان و دشمنان سياسي و بزهكاران عمومي را مورد تعقيب و شكنجه قرار مي‌دادند.
______________________________
(1). فرهنگ البسه، پيشين، ص 81 به بعد.
(2). ادموند فارال، زندگي روزمره در عهد سنلويي، ترجمه محسن غروي (پيش از انتشار).
ص: 1281
به‌طوري كه از كتب و منابع تاريخي ايران بعد از اسلام برمي‌آيد، زنداني كردن يا «بازداشتن» يكي از انواع كيفرها بود. شادروان دهخدا در لغت‌نامه مي‌نويسد:
كلمه بازداشتن از ديرباز به معني حبس كردن و زنداني كردن نيز استعمال شده است «... گفت به هيچ حال اعتماد نتوان كردن بر بازداشتگان» «1»
«بفرمود تا بازداشتگان را بيرون آوردند، هشتصد مرد بودند، همه از فرزندان ساسانيان و ديگر نژاد ملوك (فارسنامه ابن البلخي، ص 95). بفرمود تا همه بازداشتگان را و اسيران را رها كردند.» (مجمل التواريخ و القصص).
چون به شهر آمد از گماشتگان‌كرد تحقيق بازداشتگان «2» نظامي‌

مختصات زندانها در قرون وسطا

اشاره

در منابع تاريخي و ادبي ايران بعد از اسلام جسته‌جسته مطالبي در پيرامون خصوصيات زندانها و مشقات و رنجهايي كه در حق زندانيان روا مي‌داشتند به چشم مي‌خورد، فردوسي در داستان بيژن و منيژه از دستبند و پابند سخن مي‌گويد:
بسودست پايش به بند گران‌دو دستش به مسمار آهنگران
بفرمود خسرو به پولادگركه بند گران ساز و مسمار سر در جاي ديگر اين داستان آمده است كه:
هم اندر زمان پاي كردش به بندكه از بند گيرد بدانديش پند در داستان بيژن و منيژه، فردوسي وضع ظاهري يك زنداني را مجسم مي‌كند:
فروهشت رستم به زندان كمندبرآوردش از چاه با پاي‌بند
برهنه تن و موي و ناخن درازگدازنده از درد و رنج و نياز

كلاه كاغذي:

به‌طوري كه از شاهنامه و ديگر منابع برمي‌آيد گاه بر سر بزهكاران كلاه كاغذي مي‌نهادند و با اين عمل آنها را رسواي خاص و عام مي‌كردند.
در جنگ رستم با تورانيان به خائنان چنين آژير مي‌دهد:
كه گر نامداري ز ايران‌زمين‌هزيمت پذيرد ز سالار چين
نبيند مگر داد پابند و چاه‌به سر برنهاده ز كاغذ كلاه
خروشيد رستم چو او را بديدهمه تن در آهن شده ناپديد
بزد دست و بگسست زنجير و بندجدا كرد از او حلقه و پاي‌بند
سوي خانه رفتند از آن چاهساربه يك دست بيژن، به ديگر زوار احمد بن حسن ميمندي وزير سلطان محمود پس از سالها وزارت به دستور محمود در
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، چاپ اديب، ص 265.
(2). لغت‌نامه دهخدا، ص 375.
ص: 1282
«كالنجر» زنداني مي‌شود، از طرز رفتار مأمورين با او اطلاع كافي نداريم. آنچه مسلم است مسعود پس از مرگ پدر او را با اصرار و احترام فراوان بار ديگر به مسند وزارت مي‌نشاند. در اين موقع فرخي شاعر متملق درباري در وصف او چنين مي‌گويد:
بودن تو به حصار اندر جاه تو نبودآن نه جاهي‌ست كه تا حشر پذيرد نقصان
شرف و قيمت و قدر تو به فضل و هنرست‌نه به ديدار و به دينار و به سود و به زيان
هربزرگي كه به فضل و به هنر گشت بزرگ‌نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسيار بماند به نيام اندر تيغ‌نشود كند و نگردد هنر تيغ نهان
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر ميغ‌نشود تيره و افروخته باشد به ميان
شير هم شير بود گرچه به زنجير بودنبرد بند و قلاده شرف شير ژيان
باز هم باز بود ورچه كه او بسته بودشرف بازي از باز فكندن نتوان در آن دوره كيفرها با جرايم چندان تناسب و همآهنگي نداشت و گاه ممكن بود شخصي به جرمي كوچك در اثر تحريك غضب شاه يا عمال او به كيفر مرگ محكوم گردد.
ظاهرا خفيفترين كيفرها چوب زدن و زنداني كردن مجرمين بود. از جزئيات وضع زندانها و طرز رفتار مأمورين با آنها اطلاعات زيادي نداريم. آنچه مسلم است زندگي آنها به دستور كوتوال تحت مراقبت پاسبانان قرار مي‌گرفت.
معمولا اميران و وزيران بزرگ را در قلعه‌يي بازداشت مي‌كردند و تحت نظر مي‌گرفتند.
در تاريخ بيهقي مي‌خوانيم كه سلطان مسعود پس از آنكه كليه جواهرات و نقدينه و جامه‌هاي امير محمد و بستگان او را بگرفت، بر آن شد كه برادر را، به قلعه منديش منتقل كند، بيهقي مي‌نويسد: «امير جلال الدوله محمد چون اين بشنيد بگريست و دانست كه كار چيست، اگر خواست و اگر نخواست او را تنها از قلعه فرود آوردند و غريو از خانگيان او برآمد، امير رضي اله عنه چون به زير آمد آواز داد كه حاجب را بگوي كه فرمان چنان است كه او را تنها برند؟
حاجب گفت نه، كه همه قوم با وي خواهند رفت و فرزندان بجمله آماده‌اند ... امير را براندند و سواري سيصد و كوتوال قلعه كوهتيز با پياده‌يي سيصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماريها و حاشيت را بر استران و خران، و بسيار نامرد مي‌رفت در معني تفتيش و زشت گفتندي و نه جاي آن بود، كه علي‌اي‌حال فرزند محمود بود ...» «1»

وضع عمومي زندانيان‌

به خوراك و پوشاك و نظافت زندانيان توجهي نداشتند و غالبا براي جلوگيري از فرار، پاي آنان را در زنجيري مي‌بستند. ربيعي پوشنجي از وضع نامساعد خود در زندان شكايت مي‌كند و مي‌گويد:
شاه جهان خسرو روي زمين‌وارث جمشيد ملك فخر دين
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 83.
ص: 1283 داشت يكي بند گران ساخته‌زاهن و فولاد بپرداخته
كرد مرا بسته بدان بند پاي‌سر مكش از خواهش كيهان خداي
آن دگران را همه آزاد كردچرخ فلك بين كه چه بيداد كرد!
من شده بس بسته بند گران‌راست چو كاوس به مازندران
بار غمي بر دل و بر پاي بندبا همه غم هم‌نفسم تا به چند؟
جان من از صحبتشان در غريوبلعجبي چند، نه مردم نه ديو!
ده تن از اين قوم نگهبان من‌واي بر اين حال پريشان من! و نيز از اشعاري كه خاقاني شرواني در زندان سروده است، مي‌توان به وضع دلخراش زندانيان پي برد.

رفتار بساسيري با رئيس الرؤسا

اشاره

چون رئيس الرؤسا ابو القاسم بن مسلمة در نيمه اول قرن پنجم هجري در جريان مبارزاتي كه بين خليفه بغداد و اسماعيليان وجود داشت به دست بساسيري افتاد، وي با بياني سرزنش‌آميز او را «مهلك الامم و مخرب البلاد» خواند، ولي رئيس الرؤسا از او طلب بخشايش كرد.
«بساسيري گفت: تو صاحب‌قلمي و اهل دين و عدالت چون مالك شدي ... خانه‌هاي مرا سوختي و اموال مرا غارت كردي و حرم مرا به برده گرفتي. من چگونه عفو كنم كه مردي لشكري‌ام و صاحب شمشير! پس بفرمود تا رئيس الرؤسا را به انواع، عذاب كردند و جامه‌هاي خلق (يعني كهنه) در او پوشانيدند در شتر نشاندند و پوست گاوي در او دوختند، چنانكه شاخهاي گاو بر سر او بود، و بعد از اينهمه خلاف، دو قلاب آهنين در حلقش انداختند و صلب كردند تا بمرد.» «1»
بيهقي ضمن توصيف جنگ با آل بويه مي‌نويسد: «... بسيار بزدند و اسير گرفتند ... ديگر روز حسن گفت تا اسيران و سرها را بياوردند، هشت هزار و هشتصد و اند سر و يك هزار و دويست و اند تن اسير بودند. مثال داد تا بر آن راه كه آن مخاديل آمده بودند سه‌پايه‌ها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بيست دار بزدند و از آن اسيران و مفسدان كه قويتر بودند بر دار كردند و حشمتي سخت بزرگ افتاد و باقي اسيران را رها كردند و گفتند برويد و آنچه ديديد بازگوييد ...» «2»
براي آشنايي بيشتر با وضع زندان و زندانيان در قرون وسطا مطالعه حبسيات مسعود سعد و ديگران خالي از فايده نيست:
فلك كژروتر است از خط ترسامرا در بند دارد راهب‌آسا
تنم چون رشته مردم دوتايست‌دلم چون سوزن علياست يكتا
من اينجا پاي‌بند رشته ماندم‌چو عيسي پاي‌بند سوزن آنجا
______________________________
(1). تجارب الامم، ص 255.
(2). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 47.
ص: 1284 غصه بر هردلي كه كار كندآب چشم آتشين نثار كند
بر دو پايم فلك ز آهن‌هاحلقه‌ها چون دهان مار كند
اين دهن‌هاي تنگ بي‌دندان‌بر دو ساق من آن شعار كند
كه به دندان بي‌دهان همه‌سال‌اره با ساق ميوه‌دار كند
سگ ديوانه شد مگر آهن‌كه همه ساق من فكار كند
گرچه خصمان ز ريگ بيشترندهمه را مرگ خاكسار كند از آنچه گذشت، به خوبي پيداست كه بستن غل و زنجير به پاي زندانيان معمول بوده است.
با مطالعه اشعار مسعود سعد سلمان و عين القضات همداني و خاقاني و ديگران، مي‌توان تا حدي به خصوصيات زندانها و كيفرهاي معمول در دوره قرون وسطا پي برد.
نظامي عروضي در چهار مقاله كه در حدود 550 تأليف كرده، راجع به اشعار حبسيه يعني ناله‌هاي جانسوز مسعود سعد در زندان چنين مي‌نويسد: «... اصحاب انصاف دانند كه حبسيات مسعود در علو به چه درجه است و در فصاحت به چه پايه بود. وقت باشد كه من از اشعار او همي خوانم، موي بر اندام من برپاي خيزد و جاي آن بود كه آب از چشم من برود.» «1»
نظام الملك در سياستنامه به اختيارات نامحدود سلاطين و امرا در حق عامه مردم اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «چون پادشاه بر كسي خشم گيرد، او را فرمان گردن زدن و دست و پاي بريدن و بر دار كردن و به چوب زدن و به زندان بردن و در چاه كردن ...» «2»
به‌طوري كه از بعضي شواهد و مدارك تاريخي برمي‌آيد، كساني كه عليه دين و دولت قيام مي‌كردند، غالبا به شديدترين نحوي اعدام مي‌شدند و گاه در حبس مجرد تحت مراقبت مأمورين و زندانبانان قرار مي‌گرفتند. زندانهاي مجرد غالبا كوچك و داراي روزني بود كه از آن نور به زندان مي‌رسيد. زندانيان روي خاك و شن يا روي حصير مي‌خفتند و گاه به دست و پاي آنان غل و زنجير مي‌زدند. هنگام شب از شمع و چراغ محروم بودند به خوراك و پوشاك و نظافت و استحمام آنان توجهي نمي‌شد. مسعود سعد سلمان كه ساليان دراز از عمر خود را در اثر سعايت دشمنان در زندان گذرانيده است، اشعار جالبي در وصف زندان دارد و تقريبا تمام خصوصيات زندانهاي قرون وسطا را با استادي بيان مي‌كند:
سقف زندان من سياه شبي است‌كه دو ديده به دوده انبازد
روز، هركس كه روزنش بينداختري سخت خرد پندارد
در اين حصار خفتن من هست بر حصيرچون بر حصير گويم، خود هست بر حصار
در هردو دست رشته بند است چون عنان‌بر هردو پاي حلقه كند است چون ركاب
______________________________
(1). چهار مقاله، چاپ ليدن، پيشين، ص 45.
(2). سياستنامه، پيشين، فصل سي و نهم، ص 141.
ص: 1285 نه روزم هيزم است و نه شب روغن‌زين هردو بفرسود مرا ديده و تن
در حبس شدم به مهر و مه قانع من‌كاين روزم گرم دارد آن شب روشن
محبوس چرا شدم، نمي‌دانم‌دانم كه نه دزدم و نه عيارم
نز هيچ عمل نواله‌اي خوردم‌نز هيچ قباله باقيي دارم نظامي عروضي از اين‌كه مرد خوش‌طبع و آزاده‌اي چون مسعود سعد سلمان ساليان دراز در حبس و بند افتاده است اظهار ملال مي‌كند و روش ظالمانه سلطان ابراهيم را به باد انتقاد مي‌گيرد و درباره حبس و زندان، چنين داوري مي‌كند: «... شنيدم كه خصم در حبس داشتن نشان بددلي‌ست. زيرا كه از دو حال بيرون نيست: يا مصلح است يا مفسد، اگر مصلح است در حبس داشتن ظلم است و اگر مفسد است مفسد را زنده گذاشتن هم ظلم است. در جمله بر مسعود به سرآمد و آن بدنامي تا دامن قيامت بماند.» «1»
مسعود سعد در يكي از قصايد خود كه در وصف حصار ناي سروده، تألمات روحي خود را با بياني جالب و تكان‌دهنده وصف مي‌كند:
نالم به دل چو ناي من اندر حصار ناي‌پستي گرفت همت من زين بلند جاي
آرد هواي ناي مرا ناله‌هاي زارجز ناله‌هاي زار چه آرد هواي ناي؟
گردون به درد و رنج مرا كشته بود اگرپيوند عمر من نشدي نظم جانفزاي
ني ني ز حصن ناي بيفزود جاه من‌داند جهان كه مادر ملكست ز حصن ناي
گر شير شرزه نيستي اي فضل كم‌شكرور مار گرزه نيستي اي عقل كم گزاي
اي محنت! ارنه كوه شدي ساعتي برووي دولت ارنه باد شدي لحظه‌اي بپاي
اي بي‌هنر زمانه! مرا پاك درنوردوي كوردل سپهر مرا نيك برگراي!
اي روزگار! هرشب و هرروز از حسدده چه ز محنتم كن و ده در ز غم گشاي
اي اژدهاي چرخ! دلم بيشتر بخوروي آسياي چرخ تنم تنگ‌تر بساي!
اي ديده سعادت، تاري شو و مبين‌وي مادر اميد سترون شو و مزاي!
اي تن جزع مكن كه مجازيست اين جهان‌وي دل غمين مشو كه سپنجيست اين سراي
گر عز و ملك خواهي اندر جهان مدارجز صبر و جز قناعت دستور و رهنماي به نظر نظامي گنجوي زندان جوهر و شخصيت آدمي را عيان مي‌كند:
مرد به زندان شرف آرد به دست‌يوسف از اين‌روي به زندان نشست. «2» مسعود سعد در اشعار زير مختصات زندان خود را بيان مي‌كند:
اي دل‌آراي روزن زندان‌ديدگان را نعيم جاويدي!
______________________________
(1). چهار مقاله، پيشين، ص 43.
(2). چهار مقاله نظامي عروضي، به تصحيح قزويني، پيشين، ص 43.
ص: 1286 بي‌محاق و كسوف بادي زانك‌شب مرا ماه و روز خورشيدي
تاري از موي من سفيد نبودچون به زندان فلك مرا بنشاند
ماندم اندر بلا و غم چندان‌كه يكي موي من سياه نماند مسعود سعد به فحواي اين شعر، آثار خود را در زندان روي خاكستر و با انگشت مي‌نوشته است:
نبشتستني را خاكستر است دفتر من‌چو خامه نقش وي انگشت مي‌كند پيدا در حصار مرنج در وصف حال خود مي‌گويد:
اكنون در اين مرنجم در سمج بسته دردر بند خود نشسته چو بر بيضه ماكيان
رفتن مرا ز بند به زانوست يا به دست‌خفتن چو حلقه‌هاي نگون است يا سنان
سكباجم آرزو كند و نيست آتشي‌جز چهره‌اي به زردي مانند زعفران
در هيچ‌وقت بي‌شفقت نيست كوتوال‌هرشب كند زيادت بر من دو پاسبان
تيغ تيز است بر دل و جگرم‌غم و تيمار دختر و پسرم و از نرفتن به حمام و آلودگي خود نيز شكايت مي‌كند:
گرمابه سه داشتم به لوهوروين نزد همه كسي عيان است
امروز سه سال شد كه مويم‌ماننده موي كافران است
بر تارك و گوش و گردن من‌گويي نمد تر گران است
از رنج دل اندكي بگفتم‌باقي همه در دلم نهان است در اشعار زير مسعود سعد از حبسهاي گوناگون خود و مراقبت دايمي نگهبانان شكايت مي‌كند:
هفت سالم بسود سود و دهك‌پس از آنم سه سال قلعه ناي
بند بر پاي من چو مار دو سرمن بر او مانده همچو مارافساي
ناخن از رنج حبس روي خراش‌ديده از درد بند خون‌پالاي
مقصور شد مصالح كار جهانيان‌بر حبس و بند اين تن رنجور ناتوان
در هرحبس و بند نيز ندارندم استوارتا گرد من نباشد ده تن نگاهبان
هر ده نشسته بر در و بر بام سجن من‌با يكدگر دمادم گويند هرزمان
خيزيد بنگريد مبادا بجادويي‌او از شكاف روزن پرد بر آسمان
هان برجهيد زود كه حيلتگري‌ست اين‌كز آفتاب پل كند از سايه نردبان
ص: 1287 از من همي هراسند آنان كه سالهازيشان همي هراسد در كار جنگوان مسعود سعد در ايام شباب چندي به كارهاي ديواني اشتغال داشت و كمابيش در فعاليتهاي سياسي شركت مي‌جست و شايد به همين علت مورد بخل و حسد رقيبان قرار گرفت و به دست پادشاهان غزنوي هند به زندان افتاد. ولي خاقاني مردي آزاده بود و به احتمال قوي در اثر سعايت بدخواهان تنگ‌نظر مورد بي‌مهري پادشاهان شيروان قرار گرفته و به حبس و بند گرفتار آمده است. اينك نمونه‌اي از حبسيات او را كه نمودار طرز كيفر بزهكاران در آن عهد است در اينجا نقل مي‌كنيم:
نفسي در ميان ميانجي بودآن ميانجي هم از ميان برخاست
... پاي من زير كوه آهن بودكوه بر پاي، چون توان برخاست؟
سوزش من چو ماهي از تابه‌زين دوبار نهنگ‌سان برخاست
ساقم آهن بخورد و از كعبم‌سيل خونين به ناوران برخاست
بلكه آهن ز آه من بگداخت‌ز آهن آواز الامان برخاست
سگ ديوانه پاسبانم شدخوابم از چشم سيل ران برخاست
غصه بر هردلي كه كار كندآب چشم آتشين نثار كند
... برد و پايم فلك دو آهن راحلقه‌ها چون دهان مار كند
اين دهنهاي تنگ بي‌دندان‌برد و ساق من آن شعار كند
سگ ديوانه شد مگر آهن‌كه همه ساق من آن فگار كند خاقاني از شعراي قرن ششم هجري ضمن شكايت از حبس و بند از عز الدوله قيصر براي رهايي خود از زندان استمداد مي‌جويد، اينك قسمتي از قصيده ترسائيه او را نقل مي‌كنيم:
فلك كژروتر است از خطر ترسامرا دارد مسلسل راهب‌آسا
... تنم چون رشته مردم دوتايست‌دلم چون سوزن عيسي است يكتا
من اينجا پاي‌بند رشته ماندم‌چو عيسي پاي‌بند سوزن آنجا
لباس راهبان پوشيده روزم‌چو راهب زان برآرم هرشب آوا
... شده است ز آه دريا جوشش من‌تيمم‌گاه عيسي قعر دريا
به من نامشفقند آباء علوي‌چو عيسي زان ابا كردم ز آبا
گر آن كيخسرو ايران و تور است‌چرا بيژن شد اندر چاه يلدا؟
... برآرم زين دل چون خان زنبورچو زنبوران خون‌آلود، غوغا!
زبان روغنيم زاتش آه‌بسوزد چون دل قنديل ترسا
چو قنديلم برآويزند و سوزندسه زنجيرم نهادستند اعدا
چو مريم سرفكنده زيرم از طعن‌سرشكم چون دم عيسي، مصفي
ص: 1288 چنان استاده‌ام پيش و پس طعن‌كه استاده‌ست الفهاي اطعنا
مرا ز انصاف ياران نيست ياري‌تظلم كردنم زان نيست يارا
علي اللّه از بد دوران علي اللّه‌تبرا از خدا دوران تبرا
نه از عباسيان خواهم معونت‌نه بر سلجوقيان دارم تولا
چو داد من نخواهد داد اين دورمرا چه ارسلان سلطان چه بغرا!
چو يوسف نيست كز قحطم رهاندمرا چه ابن يامين چه يهودا
مرا اسلاميان چون داد ندهندشوم برگردم از اسلام حاشا!
... مرا مشتي يهودي فعل خصمندچو عيسي ترسم از طعن مفاجا
... بگردانم ز بيت اللّه قبله‌به بيت المقدس و محراب اقصي
مرا از بعد پنجه ساله اسلام‌نزيبد چون صليبي بند بر پا
روم ناقوس بوسم زين تحكم‌شوم زنار بندم زين تغذا
... مرا خوانند بطلميوس ثاني‌مرا دانند فيلاقوس والا
... بس اي خاقاني از سوداي فاسدكه شيطان مي‌كند تلقين سودا
رفيق دون چه انديشد به عيسي‌وزير بد چه آموزد به دارا؟
مگوي اين كفر و، ايمان تازه گردان‌بگوي استغفر اللّه زين تمنا!
... چه بايد رفت تا روم از سر دل‌عظيم الروم و عز الدوله اينجا؟
مسيحا خصلتا قيصر نژاداترا سوگند خواهم داد حقا
به روح القدس و نفخ روح و مريم‌به انجيل و حواري و مسيحا
... كه بهر ديدن بيت المقدس‌مرا فرمان بخواه از شاه دنيا «1» فردوسي شاعر آزاده ما معتقد است كه حتي الامكان بايد بزهكاران را با بند و زندان كيفر داد و از خون ريختن اجتناب ورزيد.
سپهبد كه با فريزدان بودهمه خشم او بند و زندان بود
چو خونريز گردد بماند نژندمكافات بايد ز چرخ بلند فردوسي‌

شكنجه براي گرفتن اقرار:

غزالي در كتاب مستصفي حدود 8 قرن پيش مخالفت خود را با ضرب و شتم متهم (براي گرفتن اقرار) اعلام مي‌كند: «مالك معتقد به ايراد ضرب است ولي غزالي مخالف آن است. زيرا مصلحتي كه ايراد ضرب را در مثال اخير توجيه مي‌كند عبارتست از ايراد ضرب به منظور واداشتن متهم به اعتراف، ولي بايد دانست كه در برابر مصلحت مذكور پاي مصلحت بزرگتري قرار دارد و آن احترام به شخصيت انساني و ممنوعيت مجازات بي‌گناه
______________________________
(1). مينورسكي، شرح قصيده ترسائيه خاقاني، با تعليقات دكتر زرين‌كوب، ص 43 به بعد.
ص: 1289
است» «1» (مستصفي، ص 297، به بعد) غزالي برخلاف امام مالك به طور مطلق با قتل بدعت‌گزاران و طاغيان و زنديقان موافق نيست وي با احترامي كه هميشه براي زندگي بشر قايل است «... مجازات قتل را فقط براي كسي كه مرتكب قتل ديگري شده باشد صحيح مي‌داند و مي‌گويد اگر آشوب‌گران موجب قتلي نشده باشند مجازات آنان حبس موبد است.»
و سعدي با ديدي وسيع و عارفانه بر آن است كه جهانداري ارزش اين ندارد كه قطره‌اي خون بر زمين فروريزد:
به مردي كه ملك سراسر زمين‌نيرزد كه يك قطره خون بر زمين بيهقي مي‌نويسد: «... امير فرمود كه قصاص بايد كرد، مهتر سراي گفت زندگي خداوند دراز باد، دريغ باشد اين‌چنين رويي زير خاك گران. امير گفت: او را هزار چوب بزنند و خصي كرد. اگر بميرد قصاص كرده باشد ... بزيست و به آب خود (يعني آبروي خود) بازآمد و در خادمي هزار بار نيكو از آن شد و زيباتر ...»
در هفت‌پيكر نظامي ضمن توصيف خشم گرفتن بهرام بر وزيري ستمكار، پرونده‌سازيها و مظالم آن روزگار، به خوبي تشريح شده است. نظامي در اين منظومه نشان مي‌دهد كه زورمندان آن دوران اگر بر كسي خشم مي‌گرفتند، مي‌توانستند به اسامي و عناوين گوناگون مردم را اسير و زنداني كنند. چنان‌كه در يك مورد، وزير آزمندي پس از تعدي به اموال مردم، به يكي از معترضين كه در مقام دادخواهي بود، چنين مي‌گويد:
چون برانگيختم خروش و نفيرزان خيانت مرا گرفت وزير
كو هواخواه دشمنان بوده است‌تو چنيني و او چنان بوده است
غوريي تند را اشارت كردتا مرا نيز خانه غارت كرد
بند بر پاي من نهاد و به زوركرد بر من سراي را چون گور
آن برادر به جور جان بوده‌وين برادر به دست و پا مرده در مورد ديگري وزير طماع كه چشم بر باغ مردي دوخته بود، چون وي از فروش باغ خودداري كرد بر او تهمتي بست و مدت دو سال زندانيش نمود. در مورد سوم نظامي نشان مي‌دهد كه چگونه زورمندان به بازرگانان ستم مي‌كردند، و چون تاجري بهاي مرواريد خود را مطالبه كرد، به جاي «عقد مرواريد» دست و پاي او را در بند نهاد.
عوض عقد من كه برد از دست‌دست و پايم به عقده‌ها دربست! سپس نظامي از ستمگري وزير نسبت به مطربي كه دلباخته زني بود سخن مي‌گويد و نشان مي‌دهد كه چگونه زن دلبند او را از كفش مي‌ربايد و چون زبان به شكايت مي‌گشايد، چهار سال او را زنداني مي‌كند. در منظومه ديگر، نظامي آشكار مي‌كند كه چون حكمران منطقه‌اي به وزير
______________________________
(1). سياست غزالي، ترجمه مهدي مظفري، ص 238 به بعد.
ص: 1290
وقت رشوه و «حق و حساب» نمي‌داده او را مدت 5 سال زنداني كرده‌اند.
قسمت من چنان‌كه بايد دادبده، ارنه، سرت دهم بر باد همچنين در ديگر حكايات منظوم، نظامي با استادي تمام نشان مي‌دهد كه چگونه بعضي از قدرتمندان ايران براي دست يافتن به مطلوب خويش از هيچ ظلم و جنايتي روي‌گردان نبودند. «1»
به نظر سعدي: «چهار كس از چهار كس همي‌ترسند و به جان برنجند: حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپي از محتسب. و آن را كه حساب پاك است از محاسبه چه باكست.» «2»
مولوي و سعدي شيرازي در دو حكايت زير به آشفتگي اوضاع اجتماعي ايران در عهد مغول و رنجهايي كه از اين رهگذر نصيب مردم بي‌پناه مي‌شده اشاره كرده‌اند. «شخصي از ترس خود را در خانه‌اي افكند، رخها زرد چون زعفران، لب‌ها كبود چون نيل، دستها لرزان چون برگ بيد، خداوند خانه پرسيد خير است، چه واقع افتاده است؟»
گفت: «در بيرون خر مي‌گيرند به سخره.» گفت: «مبارك، تو خر نيستي چه مي‌ترسي؟» گفت:
«به جد گرفته‌اند و تميز برخاسته، ترسم كه مرا خر گيرند ...»
سعدي نيز اين معني را با عبارتي مصنوع و مزين چنين بيان مي‌كند: «گفتم حكايت آن روباه مناسب حال تست كه ديدنش گريزان و بي‌خويشتن، افتان و خيزان» كسي گفتش: «چه آفت است كه موجب مخافت است، گفتا شنيده‌ام كه شتر را به سخره مي‌گيرند.» گفت: «اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟» گفت: «خاموش كه اگر حسودان به غرض گويند شتر است و گرفتار آيم، كرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند و تا ترياق از عراق آورده شود، مارگزيده مرده بود.» «3»
از اين دو حكايت به خوبي پيداست كه در آن روزگار تيره و تار بازار تهمت و افترا سخت رايج بوده و زورمندان مغرض مي‌توانستند با ايراد اتهامي بي‌اساس شخص بي‌گناهي را ماهها بلكه سالها زنداني كنند.

حمايت از خانواده زندانيان‌

اشاره

سعدي در حدود 7 قرن پيش، در بوستان، ارباب قدرت را به وضع دلخراش زندانيان و خانواده بي‌سرپرست آنان متوجه مي‌سازد. و از لزوم حمايت از خانواده‌هاي بي‌سرپرست با علاقه و دلسوزي فراوان سخن مي‌گويد:
... سر پرغرور از تحمل تهي‌حرامش بود تاج شاهنشهي
... گنه بود مرد ستمكاره راچه تاوان زن و طفل بيچاره را
نظر كن بر احوال زندانيان‌كه ممكن بود بي‌گنه در ميان
______________________________
(1). ديوان نظامي، چاپ اميركبير، پيشين، ص 22- 814.
(2). كليات سعدي، پيشين، ص 13.
(3). همان، ص 84.
ص: 1291 بينديش از آن طفلك بي‌پدروز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نيكوي پنجاه سال‌كه يك نام زشتش كند پايمال
در آفاق اگر سربه‌سر پادشاست‌چو مال از توانگر ستاند، گداست

زندان انفرادي:

ابن جوزي در حوادث سال 495 مي‌نويسد كه روز پنجشنبه 6 محرم آن سال كيا ابو الحسن علي بن محمد، مدرس نظاميه را دستگير كرد. در زندان منفردش حبس نمودند.
و سبب آن بود كه نزد سلطان محمد سلجوقي سعايت كردند كه اين مرد از فرقه باطني است.
اكنون نظري به مركز خلافت مي‌افكنيم و وضع زندانيان و مجرمين را در حوزه قدرت خلفا مطالعه و بررسي مي‌كنيم:

زندان حجاج:

يكي از شقي‌ترين حكمرانان، در دوره بني اميه حجاج بن يوسف ثفقي‌ست.
اين مرد با اين‌كه ظاهرا به تعاليم ديني پاي‌بند بود، چون به امارت رسيد، به كليه مباني اخلاقي و مذهبي پشت‌پا زد. «مورخان شيعه و سني كه در روزگار عباسيان مي‌زيسته‌اند، نوشته‌اند كه وي در دوران حكومت 20 ساله خود در حدود يكصد و بيست هزار تن را به جلاد سپرده است.
بعضي اين رقم را هفتاد يا هشتاد هزار نوشته‌اند. مسعودي نوشته است كه وقتي حجاج مرد (رمضان 95 هجري)، زندانهاي او گرانبار از پنجاه هزار مرد و سي هزار زن بود كه شش هزار تن از آنان به كلي عريان بودند. زنان و مردان در زندان عمومي به سر مي‌بردند، هيچ بامي در برابر آفتاب تابستان و باران و سرماي زمستان آنان را محفوظ نمي‌داشت.
مؤلف كتاب عقد الفريد عده زندانيان حجاج را مقارن مرگ او يكصد و سي و سه هزار نوشته است. به قولي به اين بدبختان به جاي هرنوع آشاميدني آب نمك مخلوط با آهك و يا خاكستر مي‌خورانيدند. به روايتي ديگر حجاج به زندانيان خود فضولات آميخته با گميز خر مي‌داد.
بنابراين با تكيه برين گونه احوال است كه نوشته‌اند در زندانهاي حجاج پنجاه هزار مرد و سي هزار زن مرده‌اند ... به قول ذهبي مؤلف تاريخ الاسلام، حجاج براي افراد مطيع خود بهترين اشخاص و براي مخالفان و مردم نافرمان وحشت‌انگيزترين كسان به شمار مي‌رفت ...» «1»
مسعودي در مروج الذهب در وصف زندان حجاج مي‌نويسد: «چون حجاج بمرد پنجاه هزار مرد و سي هزار زن در محبس وي بود كه 16 هزار كس از زنان برهنه بودند. محبس مردان و زنان يكي بود و زندان حفاظي نداشت ...» «2»

زندان منصور

منصور در دوران خلافت عده‌اي را مأمور كرد كه به وضع زندانيان رسيدگي كنند. «فرستادگان منصور در خانه‌اي از خانه‌هاي زندان درآمده پيري را ديدند در بند كه روي به جانب قبله داشت و اين آيه را تكرار مي‌كرد وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا
______________________________
(1). غلامحسين يوسفي، ابو مسلم سردار خراسان، ص 11 به بعد.
(2). مروج الذهب، پيشين، ج 2، ص 169.
ص: 1292
اي منقلب ينقلبون.
آن جماعت پرسيدند كه اي شيخ تو از كجايي؟ پير گفت: از همدان و ايشان او را نزد منصور بردند، منصور از حال وي استفسار كرد. پير گفت من مردي‌ام از خاندان گرامي و اشراف همدان، و چون والي تو به آن ولايت آمد ضيعت مرا كه به هزار درهم مي‌ارزيد بر سبيل غصب گرفت، و چون استغاثه كردم مرا در بند و زنجير كشيد و به نواب دار الخلافه نوشت كه اين شخص هوس عصيان و طغيان داشت، از آن جهت او را مقيد و مغلول بدانجانب ارسال نمودم. منصور پرسيد كه چندگاه است كه در زنداني؟ پير گفت چهار سال باشد كه به اين بلا گرفتارم. منصور فرمود بند از پاي پير برگرفتند. بعد از آن با او گفت كه ايها الشيخ ما، ضيعت تو را با خراج آن بر تو مسلم داشتيم و تو را بر ولايت همدان والي گردانيديم تا حاكم سابق را كه نسبت به تو، اين جايز داشته انتقام خود از وي بكشي. پير همداني منصور را دعا كرد و گفت يا امير ضيعت را قبول كردم و چون صلاحيت امارت ندارم در آن امر شروع نمي‌كنم و از سر جريمه والي درگذشتم، و منصور او را رخصت انصراف ارزاني داشت ...» «1»

يحيي ابن خالد در زندان:

«يحيي بن خالد، هنگامي كه در زندان بود، در پاسخ‌نامه دوستش، كه جوياي حال او شده بود نوشت «بهترين و خوشحالترين مردم در برخورداري از نعمت، كسي است، كه همواره از دهنده آن سپاسگزاري كند و در برابر آنچه كه از دست مي‌دهد، صبر و شكيبايي پيش بگيرد.»

عهدشكني رشيد:

پس از آنكه برمكيان مورد قهر و غضب هارون الرشيد قرار گرفتند و به زندان افتادند «رشيد نامه‌اي به خط خود براي «يحيي» نوشت و در آن سوگند اكيد خورد كه درباره‌اش بدرفتاري نمي‌كند و به جان و مال او آسيب نمي‌رساند.» او همه كسان و سران و دوستانش را در اين قسمت گواه گرفت. «يحيي» نامه را به فرزند خود «فضل» سپرد و دستور داد آن را نگاه دارد، نامه همچنان نزد فضل بود تا آنكه خزانه‌هاي او ضبط شد «يحيي بن خالد فقط پنجهزار دينار داشت و موجودي فضل چهل هزار درهم بود. نزد «جعفر» و «موسي» چيزي يافت نشد و محمد بن يحيي هفتصد هزار درهم داشت. حارث بن ابي سامه در كتاب اخبار الخلفا مي‌نويسد: «در خانه‌اي كه جعفر بن يحيي در «سويقه جعفر» داشت آب‌انباري يافت شد كه در آن چهار هزار دينار بدست آمد و زن هردينار آن برابر يكصد و يك دينار بود و بر روي هريك از آنها شعر زير ديده مي‌شود:
و اصفر من ضرب دار الملوك‌يلوح علي وجهه جعفر يعني: «زردتر از مسكوك دربار پادشاهان است و جعفر بر روي آن مي‌درخشد ...»
شك نيست كه اين ذخاير گران، و پولهايي كه بعضي از افراد اين خاندان به متملقين و
______________________________
(1). روضة الصفا، ج 3، ص 413. نيز رك مروج الذهب ج 2، ص 291.
ص: 1293
اطرافيان و شعرا و هنرمندان مي‌دادند حاصل كار و نتيجه سعي و تلاش آنها نبود، بلكه آنها اين پولها را از مردم يا از بيت المال مي‌ربودند و در راه هوا و هوس خود خرج مي‌كردند، كساني كه از اين خوان يغما بهره‌مند مي‌شدند زبان به مدح برمكيان مي‌گشودند و زبان ديدگان و غارت‌شدگان نفرين مي‌كردند و دشنام مي‌دادند.» «1»

اختفاي يك مجرم سياسي:

در همان ايامي كه ابراهيم بن مهدي تحت تعقيب سياسي مأمون بود، «هرروز به منزلي و هرشب جايي به سر مي‌بردم و مأمون وعده كرده بود كه هركه ابراهيم را بياورد، صد هزار درهم به وي دهد. و به اين سبب مضطرب الحال زندگي مي‌كردم و در آن اوقات ... از زاويه اختفا بيرون آمده خواستم كه نهان‌خانه ديگر پيدا كنم و حال آن‌كه در هيئت خود تغيير داده بودم تا در بادي النظر كسي مرا نشناسد ... تا در كوچه دربسته دررفتم ... مردي ديدم ... گفتم كه مرا لحظه‌اي در منزل خود جاي مي‌دهي؟ گفت بلي به اين خانه درآي. و چون به قول او عمل نمودم، در خانه را از بيرون بست و ناپيدا شد. با خود گفتم كه از آنچه مي‌ترسيدم پيش آمد و همين لحظه عوانان و عسسان خواهد آورد تا مرا گرفته نزد مأمون برند. و در اين انديشه بودم كه صاحب بيت پديد آمد و مقداري نان و گوشت و يك كوزه و كاسه نو و فرش پاكيزه همراه آورد و عذرخواهي نمود. گفت كه من مردي حجامم و با خود انديشيدم كه شايد تو را از اشياء معموله من تنفري پيدا شود و بنابراين زماني از خدمت تخلف كرده به خريدن اين چيزها مشغول شدم. ابراهيم گويد برخاستم و به جهت خود آشي لذيذ پختم و چون از طعام خوردن فارغ شدم، گفت ميل داري قدري شراب حاضر سازم و در خدمت تو به عيش و سرور به شب رسانم؟ گفتم اختيار با توست، چون هركدام سه جام خورديم، عودي بيرون آورد، گفت هرچند گستاخي مي‌كنم، اما پاس خاطر من بر تو واجب است، هيچ تواني كه بنده خود را با سماع غنا و سرود محظوظ كني؟
گفتم تو را از كجا معلوم شد كه من ازين فن مدخل مي‌نمايم، جواب داد تو معروف‌تر از آني كه به تعريف احتياج داشته باشي. ابراهيم بن مهدي تويي كه مأمون قبول كرده است كه هركس از تو نشاني دهد صد هزار درهم به وي بخشد. ابراهيم گفت چون اين سخن از حجام شنيدم، عود بركنار نهادم و خواستم به سرود گفتن اشتغال كنم گفت ملتمس آنست كه من تمنا كنم ... از وي پرسيدم كه اين اصوات از كه آموختي؟ گفت مدتي ملازم اسحق بن ابراهيم بوده‌ام ... چون شب شد و عزم آن نمودم كه از منزل حجام به جاي ديگر روم، خريطه پر از دينار پيش او نهادم ... گفت عجب حالتي مشاهده مي‌كنم، من مي‌خواهم كه آنچه دارم پيشكش تو كنم ... فلسي برنگرفت و مرا به موضعي برد كه در آنجا پنهان گشتم تا خداي تعالي فرج داد.» «2»
گاه مجرمين سياسي براي نجات از دست عسسان تغيير وضع و لباس مي‌دادند و به كسوت
______________________________
(1). جهشياري، كتاب الوزراء و الكتاب، ترجمه ابو الفضل طباطبايي، ص 317.
(2). روضة الصفا، ج 3، ص 460.
ص: 1294
زنان ملبس مي‌شدند. مؤلف روضة الصفا و نويسنده حبيب السير درباره وضع ابراهيم بن مهدي بعد از دستگيري چنين مي‌نويسد: «عسسان بغداد ابراهيم بن مهدي را كه در كسوت نسوان، با دو عورت از منزلي مي‌گريخت، شناخته بگرفتند و پيش مأمون بردند و ابراهيم فصلي در باب فضيلت عفو و اغماض تقرير كرد، مأمون از جريمه عم خود تجاوز فرمود، اما او را در همان لباس با امرا و اركان دولت نموده.» «1»
در دوران بعد از اسلام وضع زندانها از جهات مختلف بسيار درهم و آشفته بود. اگر كسي با تقصير يا بدون تقصير (به علت سوءظن) زنداني مي‌شد، ممكن بود سالها بدون تحقيق و بازجويي در زندان به سر برد. چنان‌كه در عهد سلطان محمود، حسين پسر سام از بازماندگان ملوك غور در اثر غرق شدن كشتي با رنج بسيار به ساحل رسيده در كنار دكاني بخفت، «پاسبانان به گمان دزدي او را گرفته به زندانش فرستادند. مدت 7 سال در زندان بود تا آن‌كه پادشاه آنجا را مرضي طاري شد، به آزادي زندانيان اشارت كرد حسين نيز خلاص شد ...» «2»
به وضع درهم و نابسامان زندانها در سياستنامه نيز اشاراتي رفته است: نظام الملك در فصل چهارم كتاب خود ضمن توصيف رفتار بهرام گور با وزيري ستمگر، في الحقيقه از وضع آشفته زندانها در دوران قرون وسطا سخن مي‌گويد و مي‌نويسد پس از آن‌كه پاي تفتيش و تحقيق به ميان آمد و وضع زندان و زندانيان را مورد بازرسي قرار دادند، دريافتند كه «... زياده از هفتصد مرد زنداني بودند، كم از بيست مرد خوني و دزد و مجرم برآمد، ديگر همه آن بودند كه وزير ايشان را به طمع مال و ظلم بازداشته بود و در زندان كرده، و چون خير منادي پادشاه مردمان شهر بشنيدند ديگر روز چندان متظلم به درگاه آمدند كه آن را حد و اندازه نبود.» «3»
به دار زدن: كيفر به دار آويختن، در جهان اسلامي و ايران بعد از اسلام سخت معمول بود و شعرا و نويسندگان از اين كيفر وحشيانه گه‌گاه ياد كرده‌اند:
بدين دشت هم دار و هم منبر است‌كه روشن جهان زير تيغ اندر است فردوسي
آن‌كس كه كرد در حق دارا بدي، هنوزنقاش، نقش او همه بر دار مي‌كند
ز يك پدر دو پسر نيك و بد عجب نبودكه از درختي پيدا شده است منبر و دار سلمان ساوجي
چو پرداخت آن دخمه ارجمندز بيرون بزد دارهاي بلند فردوسي
بفرمود تا خوار كردندشان‌رسن بسته بر دار كردندشان نظامي
______________________________
(1). همان، ص 461 و نيز رك. حبيب السير، ج 2، ص 260.
(2). در پيرامون تاريخ بيهقي، ج 2، ص 660.
(3). سياستنامه، پيشين، ص 36.
ص: 1295 آن‌كه آن كند كه خواهدآنجاش برند كه نخواهد امثال و حكم دهخدا
در كتاب كليله و دمنه در باب «زرگر و سياح» چنين آمده است: «ملك گمان برد كه او گناهكار است ... بفرمود تا او را گرد شهر بگردانند و بركشند (بركشيدن به معني‌دار زدن و به دار كشيدن به كار رفته است). گاهي مجرم زنده را به درختي يا تيري مي‌بستند و دو دست او را بر دو شاخه درخت ميخكوب مي‌كردند و با ريسمان محكم مي‌بستند و او را سنگ‌باران يا تيرباران مي‌كردند و يا مي‌گذاشتند تا از گرسنگي و تشنگي تلف شود و گاهي جسد كسي را كه كشته بودند بدين نحو بر دار مي‌كشيدند و مدتي مي‌ماند و گاهي پس از زماني كه جسد بر دار مانده بود به زير مي‌آوردند و مي‌سوزانيدند ...» «1»

محاكمه و به دار آويختن منصور حلاج بيضاوي (309- 244)

يكي از محاكمات تاريخي و پرسروصداي جهان اسلام محاكمه و اعدام منصور است. در نخستين سالهاي قرن چهارم هجري، وضع اجتماعي و اقتصادي جهان اسلامي عموما و وضع بغداد، مركز خلافت سخت آشفته و درهم بود.
خليفه عباسي المقتدر و اطرافيان او، هدفي جز عياشي و مال‌اندوزي نداشتند. كارگزاران آنها به انواع وسايل از مردم خراج مي‌گرفتند. در سال 306 ابن عيسي به كارگزاري انتخاب شد و تا جايي كه مي‌توانست از سختگيري عمال خراج جلوگيري كرد. ولي حامد كه محاسبي فاسد و بي‌آزرم بود، علي‌رغم ابن عيسي خليفه را به احتكار و فروش گندم تطميع كرد. ابن عيسي كه با اين دسايس مخالف بود، اعلام كرد كه اگر اين روش پيش گرفته شود در اثر گرسنگي بلواي عام خواهد شد. بالاخره در اثر بي‌كفايتي خليفه و طمع‌ورزي او و حامد، مردم قيام كردند. تهيدستان به مخازن بازرگانان حمله‌ور گشتند، درهاي زندان باز شد به حلاج كه زنداني بود پيشنهاد فرار كردند. ولي او سقراطوار نپذيرفت و تن به اين كار نداد. حلاج در بين طبقات حاكم عالم اسلام عده‌اي دوست و ارادتمند داشت كه از آن ميان بلعمي وزير ساماني، نصر قشوري، ابن عيسي و ثقفي مفتي سني محكمه نيشابور و عده‌اي ديگر قابل ذكرند. حنبليان نيز به منصور دلبستگي نشان مي‌دادند چنان‌كه در طي تظاهري در بغداد، حامد را از جهت سياست غلط اقتصادي وي در اخذ خراج مورد حمله شديد قرار دادند و رهايي منصور حلاج را از زندان خواستار شدند. رهبر شورشيان يكي از پيروان حلاج به نام «ابن عطا» بود.
در مقابل دوستان، عده‌اي نيز كمر به دشمني حلاج بسته بودند. شلمغاني و ديگر عناصر شياد و منفعت‌پرستي كه گرد خليفه حلقه زده بودند با منصور كه مردي مبارز، طرفدار خلق و آزادانديش بود سر دشمني داشتند.
حلاج مردي بي‌طرف و نسبت به وقايع سياسي و اقتصادي جهان اسلامي بي‌اعتنا نبود، او
______________________________
(1). كليله و دمنه، به تصحيح مجتبي مينوي، پيشين، حواشي، ص 405.
ص: 1296
وقتي مظالم مأمورين ديواني و دولتيان را مي‌ديد، بر سكوت خليفه فاسد اعتراض مي‌كرد. وي مكرر به خليفه گفته بود كه در مقابل خدا و خلق مسئول است و بايد از مظالم عمال ستمگر خود جلوگيري كند. همين سخنان اعتراض‌آميز سبب گرديد كه خليفه از منصور حلاج و ابن عيسي، دوست او كه طرفدار اصلاح وضع اجتماعي بودند روي بگرداند و حامد را به وزارت برگزيند و از او براي طرد مخالفان استمداد جويد.
پس از آن‌كه حامد وزير، وارد ميدان شد و به سركوبي شورشيان پرداخت، تصميم گرفت حلاج را به محكمه فراخواند. ولي در محكمه كسي حاضر نبود كه عليه حلاج گواهي قاطعي بدهد ناچار وزير فرومايه تصميم به پرونده‌سازي گرفت و گفت حلاج همان كسي است كه مي‌گويد: «به جاي اداي حج، نذر و زيارت كعبه دل كافي است.» بنابراين قتل چنين كسي واجب است. منصور يكبار به دوست خود شاكر بن احمد نوشته بود «اهدم الكعبه!» يعني كعبه را ويران كن. ظاهرا مراد حلاج، ويران كردن كعبه اصنام بدن و استقبال از شهادت بود. اما اهل ظاهر و معاندين مي‌گفتند حلاج مانند قرامطه، مرادش ويران كردن كعبه يا بيت الحرام است. حامد وزير با اعلام اين مطالب سعي مي‌كرد افكار عمومي را براي قتل حلاج كه شهرتي عظيم داشت آماده كند. ولي دوستان او نيز آرام نبودند چنان‌كه ابن عطا سردسته شورشيان بر سر وزير فرياد كرد: «تو كه در خراج و ماليات چنين زياده ستاني، شايسته نيست كه بر رفتار مردان ارجمند كه من پيرو مسلك ايشانم خرده‌گيري كني.» ابن عطا را آن‌قدر زدند كه بر اثر ضربه‌ها جان سپرد.
ابو عمر، كه مردي سخنور بود، اداره اين محكمه ساختگي را به عهده گرفت، از ابن بهلول قاضي سني حنفي نيز خواستند كه در اين دادرسي با ابو عمر همكاري كند ولي او تن به اين كار نداد ناچار به جاي او مرد سست‌اراده و ضعيفي به نام ابو الحسن آشنايي را برگزيدند.
ماسينيون مي‌نويسد: «در اين جلسه هيچ‌يك از گواهان اصلي حضور نداشتند. عبد اله بن مكرم سركرده «گواهان اجير» براي موافقت با اين رأي، گروهي را گرد خود جمع كرد. علاوه بر آنها اركان محكمه، رأي برخي از فقها و قراء را كه از مخالفان منصور حلاج بودند بر آنها افزود، تا مجموع آراء متفق بر قتل منصور حلاج را به 84 رسانيد. به پاداش اين خوش‌خدمتي عبد اله بن مكرم به منصب پردرآمد قضاي قاهره رسيد.» «1» حامد با اصرار تمام حكم اعدام حلاج را از خليفه گرفت.
در روز 23 ذي الحجه با آواز و بوق و كرنا منادي شد كه وزير حكم قتل منصور را اجرا مي‌كند. «نگهبانان در هرسوي مي‌گرديدند تا آشوبي رخ ندهد،- در روز 24 ذي الحجه در كرانه غربي دجله گروه زيادي از مردم گرد آمدند، حلاج را كه كلاه افسري بر سر داشت آوردند. شب قتل، حلاج گفته بود مرا شهادت نصيب است، و روز واپسين پيروزمندانه حشر خواهم يافت.
______________________________
(1). ماسينيون، منصور حلاج، ترجمه روان فرهادي، ص 43 به بعد.
ص: 1297
عمال حامد، «ابتدا تازيانه‌اش زده، سپس دست و پايش را بريدند. آنگاه به دارش آويختند. در حالي كه هنوز زنده بود، دوست و دشمن به سوي وي مي‌شتافتند تا از او پرسشي كنند ... از بريدن سر حلاج چنان‌كه رسم بود، تا هنگام شب از جانب خليفه دستوري نرسيده و به فردا موكول شد، تا وزير هنگام قرائت حكم حاضر باشد، براي راضي ساختن خليفه به قتل حلاج، حامد در حضور خليفه گفته بود: «او را بكش اگر از اين كار تو را زياني رسد، مرا بكش.» ... سر بريده‌ي حلاج فروافتاد، تنش را به نفت آغشته كردند و آتش زدند، خاكسترش را از فراز مناره‌اي در دجله ريختند» (26 ماه مارس 922 ميلادي نزديك نوروز سال 310 هجري شمسي).
بعدها حاضران در آن ميدان روايت كردند كه هنگام مثله كردن و شكنجه دادن منصور سخناني بر زبان او جاري شد كه ديگركس نگفته و نشنيده بود:
«خدايا اگر دوست مي‌داري آن را كه به تو آزار رساند، چگونه دوست نخواهي داشت آن را كه در راه تو آزار بيند.» چنان‌كه گفتيم، حلاج دوستان و نيكخواهان بسيار داشت. يكي از آنها «شبلي» صوفي نامدار بود كه در روز شهادت و مثله شدن او با دلي پريشان و جگري سوخته به ديدارش شتافت و در ميان آن گروه كه حلاج را سنگباران مي‌كردند درآمد. مي‌گويند شبلي در آن هنگام شاخه گلي به طرف منصور حلاج انداخته است.
اين كار شبلي نمايشگر مهر و صفاي برادرانه اوست. گويي به منصور حلاج چنين مي‌گفت:
«آفرين بر تو كه در راه سربازي صوفيانه از من دلاورتر و نيكبخت‌تري. البته شبلي سر آن نداشت كه با منصور حلاج يك جا بميرد، بلكه آرزو مي‌كرد كه بداند حال منصور حلاج پس از مرگ چگونه خواهد بود. شبلي پس از مرگ حلاج، براي كشف راز جانبازي عاشقانه او به انديشه پرداخت، و به مريدان راه تصوف گفت: شهادت منصور حلاج گوهري است كه دست يافتن به آن به آساني ممكن نيست، بايد آن را گرامي داشت و در سينه نهفت، نه آن‌كه به نام زاد و توشه جاودانگي به هركس و ناكسش تسليم كرد.» «1»
بعضي از وابستگان دستگاه خلافت كه به منصور حلاج ارادت داشتند، بدون آن‌كه از غضب خليفه بيمي به خود راه دهند، او را مرد خدا ناميدند و در مرگ او سوگواري كردند. حتي در ميان فقهاي آن عصر ابن سريح اولين محاكمه حلاج را از اعتبار انداخت. وي عدم صلاحيت محاكم شرعي را دليل آورد و گفت درك شوريدگي صوفيانه، و الهام غيبي، از دسترس قاضيان كه به امور روحي و باطني كاري ندارند، به دور است. اين حكم در مدرسه وقف «و علج» بغداد درس داده شد و بي‌كم‌وكاست از استاد به شاگرد انتقال يافت و مورد قبول مكتب شافعي قرار گرفت. در ميان خداوندان تصوف بيش از همه شيخ عطار در تذكرة الاولياء از او به نيكي ياد كرده وي را شير بيشه تحقيق شمرده است.» «2»
______________________________
(1). همان، ص 49 به بعد.
(2). همان، ص 70.
ص: 1298

كيفرهاي شديد

اشاره

منابع تاريخي و اجتماعي ايران در دوران بعد از اسلام نشان مي‌دهد كه زمامداران شرقي، براي آزار گناهكاران و متهمين سياسي به وحشيانه‌ترين اعمال دست مي‌زدند و محافل ديني، غالبا به وظيفه مذهبي و اخلاقي خود عمل نمي‌كردند و به اعمال ظالمانه امراي عصر اعتراضي نداشتند و گاه در كوته‌نظري و غرض‌ورزي بر آنان پيشي مي‌گرفتند. اكنون با استفاده از مدارك تاريخي، نمونه‌اي چند از بيدادگريهاي آن دوران را ذكر مي‌كنيم:

قتل ابن المقفع:

سفيان والي بصره كه با ابن المقفع دشمني داشت، به دستور منصور خليفه وي را به حجره‌اي برد «پس دستور داد تا تنوري برتافتند و اندامهاي او يك‌يك باز مي‌كرد و در پيش چشم او به تنور مي‌افكند تا جمله اعضاي او بشد. پس سر تنور استوار كرد و گفت بر مثله تو، مرا مؤاخذتي نرود چه تو زنديقي بودي و دين بر مردمان تباه مي‌كردي ...» «1»
در تاريخ بيهقي نيز از آلات شكنجه ياد شده است «مستخرج و عقابين و تازيانه و شكنجه‌ها آورده و جلاد آمده ...» «2» امير معزي نيز به بعضي از وسايل تهديد و ارعاب اشاره مي‌كند:
هيبت او دست مكاران و محتالان ببست‌كس نيارد گشت اكنون گرد مكر و احتيال
ور كسي خواهد كه گردد، گو بيا بنگر نخست‌قصه تير دوشاخ و قصه چاه و جوال ناصرخسرو گويد:
زين به نبود مذهبي كه گيري‌از بيم عقابين و تازيانه نظامي گويد:
تا چند غم زمانه خوردن‌تازيدن و تازيانه خوردن بيهقي مي‌نويسد: «... با بو سعيد خاص ... چه سياستها راندن فرمود از تازيانه زدن و دست و پاي بريدن و شكنجه‌ها ...» «3»
گاه مجرمين را با تخماق يعني با چوبي كه روي آن ميخهاي آهنين فروكرده‌اند مضروب و له مي‌ساختند. «4»

شكنجه:

آزار و تعذيب و سياست گناهكاران در ايران سابقه‌اي كهن دارد، گوشت را با آتش آشنا كردن و زخمها را به نمك آلودن نيز نمونه‌اي از شكنجه‌هاي قرون وسطايي‌ست.
دارند هميشه آتش و انبروني‌اسباب شكنجه را مهيا دارند حكيم ركناي كاشي
«صد هزار آدمي در پنجه شكنجه و چنگال سگان ايشان افتادند و در زير تشت آتش گرفتار شدند.» «5»
______________________________
(1). لغت‌نامه دهخدا، ص 353.
(2). تاريخ بيهقي، چاپ اديب، پيشين، ص 368.
(3). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 124.
(4). لغت‌نامه دهخدا، ص 201.
(5). محمد بن ابراهيم، تاريخ سلاجقه كرمان، به اهتمام دكتر باستاني پاريزي.
ص: 1299
در برهان قاطع راجع به كيفر چارميخ، چنين آمده است: «بر پشت يا به روي خوابانند و چهار دست و پاي او ميخ بندند و كنايه از عناصر اربعه هست و عمل لواطه را نيز گويند.» «1»
گر جربه تو محكم است بيخم‌بركش چو صليب چارميخم نظامي‌

قتل فجيع برامكه‌

در صفحات پيش، از قول جهشياري مطالبي در پيرامون قتل برمكيان گفتيم اكنون براي مزيد اطلاع خوانندگان گوييم: «هارون در بازگشت از سفر حج خويش و در شب آخر محرم سال 187 هجري، جعفر را به ناگهان تسليم مرگ كرد، در حالي كه روز پيش با او به شكار رفته بود و روزي را براي اغفال ... با او به عشرت سر كرده بود.
همان شب به فرمان خليفه خانه‌هاي برامكه و ياران و دست‌پروردگانش را نيز محاصره كردند.
يحيي در خانه خويش و فضل در خانه‌اي نزديك سراي خليفه توقيف شدند. هيچ‌كس از برامكه جز محمد بن خالد نرست، و اموال همه توقيف گشت. بسياري از اطفال و غلامان و كسان آنها هم كشته شدند. فردا سر جعفر را به امر خليفه بر جسر اوسط نصب كردند، جسدش را نيز دو نيم كردند و بر جسر اعلي و جسر اسفل نهادند.
در سال بعد كه هارون آهنگ خراسان داشت، اين جسد بدفرجام را با خار و خس و چوب و نفت، آتش زدند. يحيي و فضل نيز در زندان فروشدند. يحيي در محرم سال 190 و فضل سه سال بعد از آن در زندان، بسياري روزها گرسنگي مي‌كشيدند، و با اين‌همه گه‌گاه آنها را براي كشف بقاياي ثروتشان كه خليفه هنوز بدان چشم داشت در زندان شكنجه مي‌كردند. در صورتي كه همه ثروت آنها را در همان روزهاي نخست مصادره كرده بودند. اين بود سرنوشت غم‌انگيز برامكه كه بعد از سالها خدمتگزاري قرباني خشم و حسد خليفه شدند ...» «2»
گاه محكومين به اعدام را بر نطع يا فرشي چرمين مي‌نشاندند و سرشان را مي‌بريدند «... يافتم افشين را بر گوشه صدر نشسته و نطعي پيش وي فرود، كه صفه بازكشيده، و بودلف به شلواري و چشم ببسته آنجا بنشانده و سياف شمشير برهنه به دست ايستاده.» «3» در تاريخ سلاجقه كرمان از كيفر قاورد غزي چنين ياد شده است: «... صد هزار آدمي در پنجه شكنجه و چنگال نكال ايشان افتادند و در زير تشت آتش گرفتار شدند و خاكستر در گلو مي‌كردند ... و اين را قاورد غزي نام نهاده بودند:
قاورد غزي كه دور باد از لب تومن خورد ستم، هجر تو، آن را ماند.» «4» در كيفر قتل دقت و رسيدگي كافي نمي‌شد و گاه با كمترين غفلت يا در نتيجه غرض‌ورزي زمامداران ممكن بود يك نفر يا عده‌اي از بين بروند. سعدي در گلستان فرمايد:
______________________________
(1). برهان قاطع، ص 368.
(2). دكتر زرين‌كوب، تاريخ ايران، پيشين، ص 527.
(3). تاريخ بيهقي، چاپ فياض، پيشين، ص 174.
(4). تاريخ سلاجقه كرمان، اثر محمد بن ابراهيم، به اهتمام دكتر باستاني پاريزي.
ص: 1300
«يكي از بندگان عمرو ليث گريخته بود كسان از عقبش رفتند و بازآوردند، وزير را با او غرضي بود، اشاره به كشتن كرد تا ديگر بندگان چنين حركتي نكنند. بنده مسكين سر در پيش نهاد و گفت ... من پرورده نعمت اين خاندانم، نخواهم كه فرداي قيامت به خون من گرفتار آيي و اگر لا بد خواهي كشت به تأويل شرعي بكش، گفت: «تأويل شرعي چگونه باشد؟» گفت: «اشارت فرماي تا من وزير را بكشم، بعد از آن مرا به قصاص او بكش تا به حق كشته باشي.» ملك را خنده گرفت و وزير را فرمود چه مصلحت مي‌بيني؟ وزير گفت: «اي خداوند جهان از براي خداي، اين شوخ ديده را به صدقه گور پدرت آزاد كن كه مرا در بلايي نيفكند.» «1»
سعدي در مورد كيفر بزهكاران واقعي معتقد به شدت عمل است و با كمال صراحت مي‌گويد: «... اگر سلطان دفع دزدان نكند، به بازوي خود كاروان مي‌زند.» ولي درعين‌حال تأكيد مي‌كند كه قبل از كيفر و مجازات بايد رسيدگي و تحقيق كرد و پس از ثبوت جرم، كيفر داد.
سعدي در مقام اندرز به سلاطين مي‌گويد: «مردم متهم و ناپرهيزگار را قرين خود نگرداند كه طبيعت ايشان در وي اثر كند ... تا به غور گناه نرسد عقوبت نفرمايد، قطع يد دزدان به شفاعت دوستان درنگذارد.» «2» با اين حال مي‌گويد براي كيفر گناهكاران بايد مراحلي را در نظر داشت و از شدت عمل و شتاب‌زدگي خودداري كرد: «در كشتن بنديان تحمل اوليتر، به حكم آن‌كه اختيار همچنان باقيست. توان كشت و توان بخشيد اگر بي‌مصلحتي كشته شود مصلحتي كه تدارك آن ممتنع بود.»
نيك سهلست زنده بي‌جان كردكشته را باز زنده نتوان كرد.» «3»
گر آيد گنهكاري اندر پناه‌نه شرط است كشتن به اول گناه
چو باري بگفتيد و نشنيد پندبده گوشمالش به زندان و بند
وگر پند و بندش نيايد به كاردرخت خبيث است بندش برآر
صوابست پيش از كشش بند كردكه نتوان سركشته پيوند كرد «4» قبل از سعدي، اسدي نيز آدمكشي را در هرحال، عملي ناصواب مي‌داند:
گر آري به كف دشمني پرگزند،نكش، در زمان، بازدارش به بند
تو آن زنده را كشتن اندر گزارنكرده است كس كشته را زنده باز
بود كت نياز افتد از روزگاربه از دوست آن دشمن آيد به كار در دوره قرون وسطا هروقت سلطان يا فرمانروايي مي‌خواست گناهكاري را مورد عفو قرار دهد يا به وي تأمين دهد، انگشتري خود را نزد وي مي‌فرستاد، و اين انگشتري در حكم امان يا
______________________________
(1). كليات سعدي، چاپ بمبئي، رساله پنجم، ص 26.
(2). همان، ص 25.
(3). همان، ص 68.
(4). همان، ص 81.
ص: 1301
زينهار بود.
حافظ گويد:
از لعل تو گريانم انگشتري زنهارصد ملك سليمانم در زير نگين باشد گردلفسكي در تاريخ سلاجقه روم مي‌نويسد: «يكي از مجازاتهاي آن دوره آتش زدن متهم بود، سلطان كيكاوس اول، يكي از سلاجقه روم فرمان مي‌دهد كه كليه مقصرين را دست و پا بسته در خانه‌اي نگهدارند، سپس خانه را آتش بزنند. لامعي شاعر در كليات خود مي‌نويسد يك نفر دانشمند كه از اوضاع خسته شده و از مظالم محتسب و قاضي به جان آمده بود، آنها را به منزل خود دعوت مي‌كند، بعد دور خانه را آتش مي‌زند.
اگر مجرمي زنده به دست نمي‌آمد، مرده او را آتش مي‌زدند. «يازجي» يكي از مخالفين دستگاه حكومت سلاجقه روم پس از آن‌كه كشته شد، يارانش جسد او را قطعه‌قطعه كردند و هر قطعه را در جايي به خاك سپردند تا دشمن خونخوار بدن او را نسوزاند.» «1» به‌طور كلي سازمان قضايي ايران در اواخر عهد خوارزمشاهيان بيش‌ازپيش به انحراف گراييده بود تا جايي كه شيخ نجم الدين رازي كه مردي صوفي و محافظه‌كار بود زبان به اعتراض مي‌گشايد:

وظايف يك قاضي شرافتمند

اشاره

شيخ در سطور زير وضع آشفته دستگاه قضايي و تبعيضات و حق‌كشيهاي زورمندان و ضعف و زبوني عده‌يي قاضي نما را، در آن ايام روشن مي‌كند. به نظر رازي: چون پادشاه «قاضيي به شهري و ولايتي فرستد، بايد كه عالم و عاقل و ديندار و صالح فرستد كه دست كشيده دارد، از مال ايتام و مواريث و اوقاف و رشوت و امثال اين- خدمتگاران مصلح و معتمد و متدين دارد كه در دعاوي ميل و حيف نكند، و به طمع، حق باطل، و باطل حق نكند. اين معني در روزگار، دشوارتر دست دهد، زيرا كه بيشتر قضا به خدمتي مي‌دهند نه به اهليت، بضرورت هركه خدمتي گيرد.» «2»
به نظر نجم رازي مرد صالح و پاكدامن «طالب قضا نشود و گرد درگاه ملوك و نواب حضرت نگردد و خدمتي ندهد و درين عهد (يعني قرن ششم هجري مقارن حمله مغول) قضا بيشتر به خدمتي مي‌دهند ... نه به اهليت.»
در جاي ديگر مي‌نويسد قضاة بر سه گروهند. اول- آنان‌كه- به علم قضا جاهلند و از سر جهل و هوا و ميل نفس قضا كنند، دوم آنك به علم قضا عالم بود اما به علم كار نكند و بجهل و هوا كار كند و ميل و محابا كند و جانب خلق بر جانب خداي ترجيح نهد و رشوت ستاند و كتابت سجلات و عقود انكحه به قباله دهد و از آن مال و خدمتي ستاند و نيابتها در ولايت به
______________________________
(1) تاريخ سلاجقه آسياي صغير، ترجمه علي اصغر چارلاقي (قبل از انتشار).
(2). نجم رازي، مرصاد العباد، به اهتمام دكتر رياحي، ص 462 به بعد.
ص: 1302
مال و رشوت دهد و خدمتگاران را مستولي كند تا رشوتها ستانند و در ابطال حقوق كوشند، و در اموال مواريث و ايتام تصرف فاسد كنند و تزويرات بردارند و باطلها را به حق فرانمايند و تصرف در اوقاف به ناواجب نمايند و مناصب و مساجد و مدارس و خانقاهات، به علتها و غرضها و رشوتها، به نااهلان و مستأكله دهند و تقويت اهل دين نكنند و كار احتساب و امر به معروف و نهي منكر مهمل گذارند و آنچ به ابواب البر تعلق دارد كه بر قاضي واجب بود غمخوارگي آن كردن ضايع گذارد، نجم الدين رازي در اوايل قرن هفتم هجري با صراحت تمام مي‌نويسد: «اين ضعيف در بلاد جهان، شرق و غرب قريب سي سال است تا مي‌گردد هيچ قاضي نيافت كه از اين آفات مبرا و مصون بود ... معهذا اگر كسي از اين خصال ناپسند پاك و مبرا بود ... از نادره جهان بود، به چنين قاضي تبرك نمودن و تقرب جستن واجب بود ...» «1»
سنايي وضع طبقات محروم و ستمديده را در برابر خداوندان قدرت در نيمه اول قرن ششم هجري با استادي تمام مجسم مي‌كند.
... پادشاهان قوي بر دادخواهان ضعيف‌مركز درگاه را سد سكندر كرده‌اند
عالمان بي‌عمل از غايت حرص و امل‌خويشتن را سخره اصحاب لشكر كرده‌اند
خون چشم بيوگان است آنكه در وقت صبوح‌مهتران دولت اندر جام و ساغر كرده‌اند
مالداران توانگر كيسه‌ي «درويش‌دل»در جفا درويش را از «غم» توانگر كرده‌اند
تا كه دهقانان، چو عوانان قباپوشان شدندتخم كشت مردمان بي‌بار و بي‌بر كرده‌اند
غازيان، نابوده در غزو غزاي روم و هندلاف خود افزون ز پور زال و نوذر كرده‌اند در كتب داستاني گاه از كيفرها و شكنجه‌هاي بدني كه در دوره قرون وسطا معمول بوده سخن رفته است: «روح‌افزاي را دركشيد و چوب زد، چنان‌كه به هرچوبي دو سه جاي روح‌افزاي شاخ شد و خون روانه شد، تا ده چوب تمام شد. روح‌افزاي زنهار خواست، گفت: «مرا مزنيد تا راست بگويم.» او را بنشاندند و آب خواست و او را آب دادند تا بازخورد ... بفرمود تا ماه پري و روح‌افزاي را بند برنهادند و به شه‌دره بردند. خادمي بود سياه، زشت، نام او منگول، او را بفرستادند تا بر وي موكل شد ...»
در جاي ديگر از داستان سمك عيار چنين آمده است: «... گفت: اي شاه، من او را به علامتها خواهم كشتن كه جهانيان عبرت گيرند. شاه گفت: «تو داني در حال او را بيفكند و هردو چشم او به كارد برآورد، و همه دندانهاي وي بشكست به سنگ، و او را به دست سرخ‌ورد، داد و گفت او را نگاه دار كه من با او كار دارم ...»
______________________________
(1). همان، ص 496 به بعد.
ص: 1303
و در صفحه 118 مي‌نويسد: «... پس چون خشم بر خاطور و كانون افكند، گفت: زود هردو را ببريد و به دار كنيد و تيرباران كنيد تا بعد از اين كسي با پادشاه خود طنز نكند ...» «1»

انتحار:

گاه مردان جنگي و رجال سياسي قبل از آن‌كه مورد شكنجه قرار گيرند دست به خودكشي مي‌زدند. در تاريخ غزنويان مي‌خوانيم پس از آن‌كه محمود غزنوي بر محمد سوري دست يافت، وي را «پيش سلطان بردند و او، از روي آزردگي خاطر، نگين مسموم مكيده و در مجلس سلطان محمود، وديعت جان را به قابض ارواح سپرد.» «2»
نظام الملك در سياست‌نامه مي‌نويسد: «شنيدم كه در غزنين خبازان درهاي دكان برنهادند، نان ناياب گشت و درويشان در رنج افتادند. تظلم به درگاه سلطان محمود آوردند و از نانوايان بناليدند، سلطان محمود بفرمود تا نانواي خاص بياوردند و در زير پاي پيل افكندند چون بمرد، به دندان پيل بستند و در شهر بگردانيدند و بر وي منادي كردند كه: «هركه در دكان گشاده نكند و نان نفروشد، با او همين رود كه با اين رفت.» انبارها خرج كردند، نماز شام بر در هردكاني پنجاه من نان مانده بود و كس نمي‌خريد.»
«گاه بزهكاران را در قفس آهنين مي‌كردند، چنان‌كه سلطان محمود غزنوي چون بر ابو علي سيمجور دست يافت، او را در قفس محبوس كرد تا جان داد.» «3»
چند قرن بعد چون تيمور لنگ بر بايزيد پادشاه عثماني غلبه كرد، او را در قفس آهنين محبوس كرد. به محض اينكه تيمور بايزيد را در قفس ديد، به خنده درآمد. بايزيد به تيمور گفت:
«از اين پيروزي سرمست مشو!» تيمور جواب داد: «بر ناپايداري احوال جهان واقفم و خنده من بر تو از سر خودخواهي و غرور نيست، بلكه بخت و اقبال با برگزيدن دو مرد ناقص مثل من و شما براي تقسيم كردن تمام امپراتوري آسيا واقعا انتخاب عجيبي كرده است. زيرا شما از يك چشم كور و من از يك پا لنگم.» «4»
در احسن التواريخ ضمن وقايع سال 866 مي‌خوانيم كه منهيان به سلطان ابو سعيد گزارش دادند كه: «خواجه معز الدين ظلم بسيار كرده و شيخ احمد صراف نيز به بهانه قرض از مردمان و تجار زر بسيار گرفته. چون اين خبر به خسرو والاگهر رسيد، حكم عالي صدور يافت كه ايشان را به وجهي هلاك كنند كه موجب عبرت بي‌باكان ديگر شود. شيخ احمد را در دروازه ملك پوست كندند و خواجه معز الدين را در ديگ آب جوشان انداختند و مي‌جوشيد تا هلاك شد و نشان
______________________________
(1). سمك عيار، به اهتمام دكتر خانلري، ص 117 به بعد.
(2). در پيرامون تاريخ بيهقي، ج 2، پيشين، ص 814.
(3). در پيرامون تاريخ بيهقي، پيشين، ج 2، ص 4.
(4). سفرنامه سانسون، ترجمه دكتر تفضلي، پيشن، ص 27.
ص: 1304
عالم مطاع صدور يافت كه بعد از اين در هرات و بلوكات زرنام بردار را بي‌نشان نستانند و نشان را بر سنگ نقش كرده بر در مسجد جامع هرات در جاي مناسب نصب كنند.» «1»
ابو الفضل بيهقي ضمن گفتگو از تاريخ خوارزم و مأمونيان، از گناهكاران سخن مي‌گويد و مي‌نويسد: «خونيان و همگان را سراپاي برهنه پيش سلطان «محمود» آوردند. امير سخت شاد شد از ديدن خونيان و فرمود تا ايشان را به حرس سپردند و بازداشتند و امير به خوارزم آمد و آن ولايت را بگرفت و خزانه‌ها برداشتند و امير نونشانده را با همه آل و تبار مامونيان فروگرفتند و چون از اين فارغ شدند، فرمود تا سه دار بزدند و اين سه تن را پيش پيلان انداختند تا بكشتند.
پس بر دندانهاي پيلان نهادند تا بگردانيدند و منادي كردند كه هركسي كه خداوند خويش را بكشد، وي را سزا اين است. پس دارها كشيدند و بر رسن استوار ببستند و بسياري مردم را از خونيان ميان به دو نيم كردند و دست و پاي بريدند و حشمتي سخت بزرگ افتاد و آن ناحيت را به حاجب آلتونتاش سپرد ...»
در سال 542 سلطان سنجر به قصد جنگ با آتسز به خوارزم لشكر كشيد و تصميم گرفت ناحيه هزار اسب را بگيرد. رشيد وطواط در جواب انوري بيت زير را بر تيري نوشت و بينداخت:
گر خصم تو اي شاه بود رستم گرديك خر ز هزار اسب تو نتواند برد چون سنجر از اين بيت وطواط باخبر گرديد، در خشم شد و سوگند خورد چون او را دستگير كند هفت عضو او را از يكديگر جدا كند. «وطواط هرشب به آشيانه و هرروز به واديي پناه بردي و در خفيه به اركان دولت سنجري توسل جستي، هيچ‌كدام ازيشان به سبب مشاهده غضب سلطان به تكفل مصلحت او زبان نمي‌داد.» «2» بالاخره منتخب الدين رئيس ديوان انشاء و مشاور و نديم او قدم شجاعت پيش نهاد و در روز و ساعت مناسبي خطاب به سلطان سنجر گفت وطواط مرغكي ضعيف است و طاقت اين ندارد كه او را به هفت پاره كنند. اگر فرمان باشد او را به دو پاره كنند. سلطان بخنديد و از گناه او درگذشت.
كيفرهاي سبعانه نه‌تنها در حق مردم عادي، بلكه در مورد خلفا و امرايي كه به چنگال دشمنان اسير مي‌شدند نيز، اجرا مي‌شد.
مسعودي درباره چگونگي قتل مهتدي مي‌نويسد: «معروفتر از همه اين‌كه او را با خنجر كشتند. بعضي گفته‌اند آلات مردي او فشردند تا جان داد. بعضي گويند او را ميان دو تخته بزرگ نهادند و با طناب محكم بستند تا بمرد و به قولي خفه شد و به قولي او را زير فرشها و مخده‌ها
______________________________
(1). احسن التواريخ، به تصحيح دكتر نوايي، پيشين، ص 425.
(2). تاريخ جهانگشاي جويني، ج 2، ص 9 به بعد. نيز رك. تذكره دولتشاه سمرقندي، ص 90.
ص: 1305
فشردند تا جان داد.» «1»
همچنين مسعودي در مروج الذهب مي‌نويسد: «پس از كشته شدن محمد و ابراهيم، روزي منصور خليفه عباسي به مصاحبان خود گفت: «به خدا هيچ‌كس صميمي‌تر از حجاج نسبت به بني مروان نبود.» مسيب بن زهير ضبي برخاست و گفت: «اي امير مؤمنان حجاج كاري نكرده كه ما نكرده باشيم ... به ما فرمان دادي فرزندان پيغمبرمان (ص) را بكشيم، ما نيز اطاعت تو كرديم، آيا با تو صميمي بوده‌ايم يا نه؟ ... از پيش گفتيم كه منصور عبد اللّه بن حسن بن علي رضي اله عنه و بسياري از خاندان او را بگرفت و اين به سال 144 هنگام بازگشت وي از حج بود ... در ربذه منصور محمد بن عبد اله بن عمر ابن عثمان را برهنه كرد و هزار تازيانه زد ... منصور در تخت رواني از ربذه برفت و اين گروه را به بند آهنين كردند و در كجاوه‌هاي سرگشاده نهادند ... آنها را به كوفه بردند و در زير زمين محبوس كردند كه روز را از شب تشخيص نمي‌دادند ... آنها را در حبس بداشتند تا مرگشان دررسيد ... كار تطهير و وضوي آنها در همانجا بود و از عفونت به رنج افتاده بودند. پاهاي آنها ورم مي‌كرد، همچنان بالا مي‌رفت تا به قلب مي‌رسيد و مايه مرگ مي‌شد.» «2»

اعتصاب غذا:

«شريف ابو جعفر را حبس كردند، روزه گرفت و هيچ نخورد تا بيمار شد، از مردم فرياد و فغان برخاست به ناچار او را از حبس خارج كردند، ولي همين مرض منتهي شد به موت او در سال 470 هجري قمري. در كتاب ويس و رامين نيز به بعضي از كيفرهاي معمولي آن زمان اشاره شده است:
كنون خواهي بكش خواهي برانم‌وگر خواهي برآور ديدگانم
وگر خواهي به بند جاودان داروگر خواهي برهنه كن به بازار

تخته‌بند:

«نوعي از شكنجه كه دست و پاي كسي را با تخته ببندند تا او حركت نتواند كرد.» «3» سعدي در گلستان گويد: «هارون اركان دولت را گفت جزاي چنين كس چه باشد، يكي اشارت به كشتن كرد و ديگري به زبان بريدن و ديگري به زجر و نفي ...»
به‌طوري كه از داستان «تاجدار مرو و سگان آدمي‌خوار» كه نظامي با استادي تمام آن را به رشته نظم كشيده، برمي‌آيد در عصر ميانگين يا قرون وسطا يكي از كيفرها اين بود كه گناهكاران را نزد سگان خونخوار رها مي‌كردند:
شه چون شدي از كسي برآزارداديش بدان سگان خونخوار
هركس كه ز شاه بي‌امان بودآوردن و خوردنش همان بود
______________________________
(1). مسعودي، مروج الذهب، ج 2، ص 587.
(2). همان، ص 302 به بعد.
(3). بهاء الدين ولد، معارف، پيشين، ص 470.
ص: 1306
يكي از ندماي شاه به حكم عقل و مال‌انديشي به نواختن سگان پرداخت:
هرروز شدي و گوسفندي‌در مطرح آن سگان فكندي عاقبت روزي شاه بر اين نديم خشم گرفت و دستور داد تا او را پيش سگان افكندند ولي سگان كه اسير مهربانيهاي او بودند،
چون منعم خود شناختندش‌دم لابه‌كنان نواختندش صبحگاهان شاه از كرده خود نادم شد، سگبان چون از پشيماني شاه باخبر گرديد، گفت:
زان گرگ سگان اژدهاروي‌نازرده بر او يكي سر موي شاه نديم را فراخواند و علت را جويا شد، او جسورانه گفت:
گفتا سبب آن‌كه پيش ازين بنددادم به سگان نواله‌اي چند
ايشان به نواله‌اي كه خوردندبا من لب خود به مهر كردند
ده سال غلامي تو كردم‌اين بود بري كه از تو خوردم!
... سگ دوست شد و تو آشنا، ني‌سگ را حق خدمت و تو را ني!
... سگ صلح كند به استخواني‌ناكس نكند وفا به جاني

كيفر، به فرمان صاحب عباد:

صاحب عباد وزير نامدار آل بويه يك‌بار بر يكي از غلامان خود خشم گرفت و با عبارتي مصنوع و مختصر فرمان كيفر او را صادر كرد: «احصد نبات خديه و انقش بالسوطه جنبيه، يعتبر الناظرون اليه. يعني: گياه رويش را دور كن (ريشش را بتراش) و دو پهلويش را با تازيانه پرنگار نما تا نگرندگان از ديدنش عبرت گيرند.»
يكي از مطالبي كه از مطالعه كتاب گرانقدر راحة الصدور و آية السرور راوندي مي‌توان دريافت، اين‌كه در عهد سلاجقه نيز بيماران روحي و مبتلايان به ساديسم كمابيش وجود داشتند و از رنج و عذاب و شكنجه همنوعان خود لذت مي‌بردند:
مؤلف كتاب ضمن بيان احوالات سلطان محمد ملكشاه مي‌نويسد: «و در آن عهد نابينايي ظاهر شد، او را علوي مدني گفتندي. آخر روز در كوچه خود ايستادي عصايي در دست، دعا كردي كه خدايش بيامرزاد كه دست اين نابينا گيرد و در اين كوچه به در خانه رساند. و آن كوچه دراز و تاريك بود و سراي كور، در آخر، و به دهليز سراي چاهي بود، چون علوي را به در سراي بردندي، قومي آن شخص را در سراي كشيدندي و در آن چاه سرنگون كردندي و از آن چاه منفذها با سردابها مدت چهار پنج ماه بر اين بگذشت و خلقي بسيار از جوانان شهر مفقود شدند، كس بيرون نمي‌برد و از مرده و زنده خبري نمي‌يافتند. روزي زني گداي از اين سراي چيزي مي‌خواست، ناله‌اي شنيد. گفت: «خدا بيمارتان را شفا دهد.» مردم آن خانه انديشيدند كه او بر آن حال وقوف يابد، خواستند كه او را به بهانه نان دادن در سراي كشند، زن بترسيد و بگريخت و به
ص: 1307
در كوچه، قومي را گفت، از فلان سراي ناله منكر شنيدم و قومي قصد من كردند، آن كاري بزرگ بود و واقعه‌اي عظيم و مردم خود در جستجوي غايبان بودند، فغاني برخاست و جهاني مردم به در خانه جمع شدند و ناگاه در سراي رفتند و به بيغوله‌ها و زواياي خانه جستن كردند و راه سردابه بيافتند، بيشتر از چهار صد پانصد مرد را در آنجا ديدند، بعضي كشته و بعضي به چهارميخ به ديوار بازدوخته و دو تن را هنوز رمقي مانده بود. آوازه در شهر افتاده و خلايق روي نهادند و هركس دوستي و خويشي باقي مي‌يافتند و غريوي در اصفهان افتاد كه مثل آن، كس نشان نداد و علوي مدني و زنش را بگرفتند و ياران او را بجستند و او را و زنش را در بازار لشكر بسوختند.» «1»

كيفر دادن‌

اشاره

در منابع تاريخي، سياست راندن، سياست فرمودن و سياست كردن به معني مجازات و كيفر دادن نيز به كار رفته است. «هرگاه كه پادشاه عطا ندهد و سياست هم بر جايگاه نراند، همه كارها بر وي شوريده و تباه گردد.»
(بيهقي)
دمي بيش بر من سياست نراند،عقوبت بر او تا قيامت بماند.
سعدي
«سلطان سعد الملك را با چند تن ديگر از خواجگان معروف سياست فرمود و به در اصفهان بر كنار زرينه‌رود همه را بياويخت.» (مجمل التواريخ).
پادشاه بايد كه مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل كند زيرا كه پيدا كرديم كه كار پادشاه سياست كردن ظاهر است و كار عالم سياست كردن باطن است (حدايق الانوار). «2»

سياف:

كلمه سياف به معني شمشيرزن، دژخيم و ميرغضب به كار رفته است «و ابو دلف با شلواري و چشم‌بسته آنجا بنشانده و سياف شمشير برهنه به دست ايستاده و افشين با ابو دلف در مناظره و سياف منتظر، كه بگويد ده تا سرش بيندازد.» «3»
سلاجقه كرمان در آخرين سالهاي زمامداري از طريق عدل و انصاف به كلي منحرف شدند، به قول نويسنده عقد العلي به جاي تأديب با چوب و يا حبس گناهكاران «... زلت قدم را به ارفت دم مقابل داشتند و به كمتر جرمي مسلماني را هلاك كردند، زمام امور به دست نااهلان مي‌دادند ترتيب اسباب جهانداري از دست ملوك بيرون شد، هرتركي قبايي نو مي‌بافت تمناي اتابكي و خيال دادبگي مي‌كرد ...» «4»
______________________________
(1). راحة الصدور، ص 157 به بعد.
(2). لغت‌نامه، پيشين، ص 742.
(3). بيهقي، چاپ اديب، پيشين، ص 171.
(4). عقد العلي، پيشين، ص 19.
ص: 1308

چگونگي قتل ملك صالح‌

اشاره

هلاكو كه از ملك صالح سخت خشمناك بود، تصميم گرفت كه او را به بدترين صورتي به ديار نيستي فرستد، پس فرمان داد: «... تا اعضايش را در دنبه گرفتند و نمدي بر وي پيچيده به رسن محكم بستند و در آفتاب انداختند و گاهي اندك غذايي به وي مي‌دادند و پس از چند روز آن دنبه‌ها مستحيل به كرمان شده اعضاي ملك را آغاز خوردن كردند، و صالح مدت يك ماه به اين عقوبت مبتلا بود، تا وفات يافت. آنگاه پسر سه ساله او را كه علاء الملك نام داشت، در كنار رودخانه موصل به ضرب تيغ جان‌گسل، دو نيم زدند و هرنيمه او را در جانب رودخانه بياويختند.» «1»

قتل صدر الدين زنجاني:

«روز يكشنبه 21 رجب يك دست او را امير سوتاي گرفته و ديگر دست او را پهلوان ملك غوري، و امير قتلغ شاه او را از ميان بدو نيم زد.» «2»

رشوه‌خواري و آدم‌كشي‌

اسفنديار كاتب در تاريخ طبرستان مي‌نويسد: كه هيثم زندانبان يوسف بن- عمر بود و او نام كساني را كه در زندان مي‌مردند مي‌نوشت و به اطلاع مخدوم خود يوسف بن عمر مي‌رسانيد «ابي برده ... محبوس بود، از او تمني كرد كه ده هزار درم بستاند و نام او در مردگان نويسد و بدين حيلت وي را خلاص دهد زر بستد و نام او عرض داشت امير گفت او را همچنان مرده پيش من آور سجان (يعني زندانبان) از خيانت بترسيد بازآمد و مخده بر رويش نهاد و هلاك گردانيد، هم مال رفت هم جان.» «3»
معين الدين اسفزاري در تاريخ هرات در ضمن وقايع سال 866 داستاني مي‌نويسد كه خلاصه آن از اين قرار است كه سلطان ابو سعيد ميرزا را معلوم شد كه خواجه معز الدين شيرازي و شيخ احمد صراف در وقت وصول وجوه، نسبت به مردم ظلم و تعدي بسيار كرده‌اند. رأي عالي چنين اقتضا كرد كه آنها را به عقوبتي هلاك كند كه سبب عبرت ساير عمال و مباشران باشد.
پس حكم كرد كه شيخ احمد صراف را بر در ملك پوست كرده به عذابي اليم كشتند و خواجه معز الدين را در ديگ آب جوش انداختند تا پخته شد. چون اين خبر به دستور ملك، به خواجه شمس الدين محمد مرواريد رسيد، از هيبت سياست سلطان بيهوش گشت ...
مردم از ديرباز، تنها از زخم شمشير رنجه نمي‌شدند، بلكه از زخم زبان و سخن تلخ شنيدن و سرزنش و طعنه اين و آن نيز رنج روحي مي‌بردند. اسدي گويد:
ز زخم سنان بيش زخم زبان‌كه اين تن كند خسته و آن روان
زخم كان از زبان ياران است‌بدتر از زخم تيرباران است مكتبي
صد زخم‌زبان شنيدم از تويك مرهم دل نديدم از تو نظامي
______________________________
(1). حبيب السير، پيشين، ج 3، ص 101. نيز رك. اسناد و نامه‌هاي تاريخي، مؤيد ثابتي، ص 413.
(2). تاريخ غازاني، به تصحيح كارل‌يان، ص 130.
(3). تاريخ طبرستان، به تصحيح اقبال آشتياني، ص 12.
ص: 1309
همت مسكينان و ضعيفان، زخم زيادتر زند و سخت‌تر كه بازوي پهلوانان.
(مجالس سعدي، ص 23)
در عهد تيمور بيش‌ازپيش اصول و مباني حقوق بشر ناديده گرفته مي‌شد.

كيفر شديدي كه مترجم كلاويخو را تهديد مي‌كرد

نه‌تنها منشيان و دبيران در اثر كمترين اشتباه و سوء سياست مورد حمله و تعرض زورمندان قرار مي‌گرفتند بلكه مترجمان نيز گه‌گاه به علل گوناگون ممكن بود مورد حمله و غضب شهرياران و مخدومان قرار گيرند. در سفرنامه كلاويخو، مي‌خوانيم كه در يكي از مهمانيها، مترجم سفير اسپانيا ديرتر از وقت مقرر به حضور تيمور بار يافت، و مورد اعتراض شديد امير و بزرگان دربار او قرار گرفت، كلاويخو در سفرنامه خود در مورد اين ماجراي اسف‌انگيز چنين مي‌نويسد:
«... بزرگان به دنبال مترجم بيچاره ما فرستادند و به خشم به او گفتند: «چرا در آمدن شتاب نكردي و خشم پادشاه را بر ما برانگيزاندي؟ چرا اصلا پيوسته ملتزم سفيران فرنگ نبودي و از خدمت آنان دور مانده‌اي؟ همه تقصيرها به گردن تست كه دير آمدي و براي مكافات تو ما فرمان مي‌دهيم تا بيني‌ات را سوراخ كنند و از آن ريسماني بگذرانند و در اردوگاه بگردانند تا عبرت ديگران شود، هنوز سخن آنان به پايان نرسيده بود كه چند تن او را گرفتند و يكي بينيش را گرفت و نزديك بود آنرا سوراخ كنند كه آن بزرگي كه به دنبال ما آمد و ما را ديرگاه به سور برد شفاعت كرد و از ديگران خواست كه به او رحم كنند و ببخشايند. سرانجام موافقت كردند و آن مترجم از خطر جست.» «1»
نويسنده شرح حال خواجه احرار مي‌نويسد: «خواجه احرار در دوران جواني با دراويش ديگر، مورد تحقير و تخفيف مأمورين بي‌رحم الغ بيك واقع شده بود و در دربار الغ بيك براي مجازات مظلومين و تبهكاران سردابهاي مرطوب و سياهچالهاي مخوف وجود داشت، براي تنبيه مغضوبين يك نفر موسوم به «يساول» مأموريت داشت. روزي كه الغ بيك در تاشكند بود، دستور داد همه شيخ‌زادگان شهر در «مزار» جمع شوند. در ميان 17 نفر شيخ جوان كه در آن محل جمع شده بودند، جوانتر از همه خواجه احرار بود. همين‌كه الغ بيك در محل حاضر شد، به يساول دستور داد كه آنان را روي خاك بيفكند و به شدت مانند غلطكها بغلطاند. چون نوبت به خواجه احرار رسيد، با يك حركت سريع و جسورانه خود را از چنگ «يساول» رها ساخت. عمل بي‌باكانه درويش جوان، مورد پسند الغ بيك واقع شد ... معلم خواجه احرار موسوم به حسن عطار از او خواست كه از اين موقعيت استفاده كند و به صف خدمتگزاران دربار وارد شود و به ياري مظلوميني كه مورد شكنجه واقع مي‌گردند قيام نمايد ...» «2»
______________________________
(1). سفرنامه كلاويخو، ترجمه مسعود رجب‌نيا، بنگاه انتشارات ترجمه و نشر كتاب، ص 224.
(2). الغ بيك و زمان او، پيشين، ص 193.
ص: 1310

مبارزه با انحراف در عصر ما

در جامعه قرون وسطا كيفر گناهكاران و مبارزه با كجروان امري كاملا طبيعي بود و هرگز مديران جامعه بر آن نبودند كه علل انحرافات اخلاقي را كشف كنند و در مقام درمان عناصر منحرف جامعه برآيند. ولي امروز جامعه‌شناسان مترقي مي‌گويند: «سلامت جامعه مبارزه با كجروان را ايجاب مي‌كند و در اين مبارزه به هيچ روي نبايد منحرفان را مورد نفرت و خصومت قرار داد. و درصدد آزار يا نابودي آنان برآمد. زيرا منحرفان گناهي ندارند، بلكه خود قربانيان ستمديده جامعه‌اند.
«در سده‌هاي پيشين كجروان به شدت منفور جامعه بودند و از اين‌رو چون كسي گرفتار نوعي انحراف مي‌شد، ديگران به جاي آن‌كه او را بيمار بشمارند و مورد دلسوزي قرار دهند، با بيزاري و دشمني با او مواجه مي‌شدند و او را از خود مي‌راندند. از اين‌رو منحرفان همواره در كتمان انحراف خود مي‌كوشيدند و بر اثر اين كتمان امكان بهبود را از خود مي‌گرفتند ... شخص منحرف يعني كسي كه نتوانسته است موافق هنجارهاي اجتماعي رفتار كند، گناهي ندارد. گناه از آن جامعه‌اي است كه نتوانسته است فرهنگ خود را متعادل گرداند، و بدين‌علت زندگي مردم را دچار ضرر و خطر كرده است. به راستي جامعه بايد به جاي آن‌كه به كجروان خود خشم گيرد، خود را مسئول و مقصر داند و در برابر كجروان احساس شرمساري كند و با تمام نيرو در رفع انحرافها بكوشد.
مبارزه با انحرافات اجتماعي، مانند مبارزه با انواع بيماري از دو راه ميسر است؛ يكي از راه درمان و ديگري از راه پيشگيري.
جامعه بايد براي درمان كجروي‌ها از آخرين وسايل علمي سود جويد ... بيمارستانها و آسايشگاههاي رواني كنوني به استثناي تعدادي قليل، براي پذيرايي و درمان بيماران آمادگي كافي ندارند. اگر اين مؤسسات، بيمار را در محيط زندگي فعال و پرتنوعي قرار دهند ... و با كارهاي تازه‌اي آشنا كنند، بر اثر جذبه كار، بيمار بهبود مي‌يابد ... از اينجاست كه آميختن درمانهاي رواني با كار در جامعه‌هاي نو، مخصوصا در اتحاد جماهير شوروي رواج مي‌يابد. در عصر ما پيشگيري كج‌رويها مهمتر از درمان است. اكثر جامعه‌شناسان برآنند كه براي مبارزه با كجرويهاي اجتماعي بايد زمينه پيدايش آنها را از ميان برداشت و براي حصول اين منظور رعايت دو اصل را ضرور مي‌دانند: اصل اول سالم كردن محيط اجتماعي كودكان يعني خانواده است و اصل دوم، سالم كردن محيط اجتماعي همگان يعني جامعه است ... بدون سلامت جامعه بزرگ، سلامت خانواده و هيچ سازمان اجتماعي ديگر ميسر نمي‌شود.
بنابراين جامعه‌هاي بيمار كنوني بايد بي‌درنگ درصدد علاج خود برآيند و عواملي مانند سودجويي فردي، و رقابت خصومت‌آميز و اجحاف طبقه‌يي، بايد از زندگي اجتماعي برخيزند و فرهنگها سازگاري و تعادل از كف رفته خود را بازيابند.
اصلاحات محدود، مانند تغيير روش آموزش يا مبارزه با ميگساري و بيماريهاي آميزشي با
ص: 1311
تأسيس باشگاه و انجمن با آنكه بي‌تاثير نيستند از عهده سالم كردن محيط جامعه برنمي‌آيند ...» «1»
«مان» در كتاب اصول روانشناسي مي‌نويسد:
«امروز دانشمندان معتقدند انحرافات فكري، و اخلاقي و اقدام به اعمالي كه از نظر قانوني جنحه يا جنايت خوانده مي‌شود، محصول بيماريهاي فكري و رواني است و بايد بينوايان و مبتلايان به اين نوع امراض را مورد معالجه رواني و طبي قرار داد.
پيشينيان اين قبيل تبه‌كاران را مردمي منحرف و غيرقابل درمان مي‌شمردند حتي تا صد و پنجاه سال پيش نظر غالب كسان راجع به ديوانگان آن بود كه شيطان به قالب آنها حلول كرده است. اين بود كه آنان را با دزدان و روسپيان و آدم‌كشان به زندان مي‌انداختند و در ديوانه‌خانه‌ها با غل و زنجير نگهداري مي‌كردند، اغلب آنها را كتك مي‌زدند، و شكنجه بدني مي‌دادند تا آرامشان كنند و به اطاعت وادارند ...» «2»
پس از حمله مغول، بنيان سازمانهاي اجتماعي و اداري ايران عموما و اساس تشكيلات قضايي خصوصا درهم ريخت. پس از آن‌كه آتش جنگ و خونريزي فرونشست، يك‌چند ياساي چنگيزي بر حيات اجتماعي مردم سايه افكند. با گذشت زمان قوم بيابانگرد مغول به حكم ضروريات تاريخي و اجتماعي مغلوب فرهنگ و تمدن ملل خاورميانه گرديدند و به تدريج قوانين قديم بار ديگر بر روابط اجتماعي و اقتصادي مردم حاكم گرديد.

ياساي چنگيزي‌

در كتاب بزرگ قانون يا ياساي چنگيزي كه با همكاري اوكتاي جغتاي به رشته تحرير درآمده است، در مورد چگونگي رفتار با كشورهاي خارجي، نحوه جنگ، تقسيم‌بندي سپاهيان، و دستگاه نامه‌رساني، ماليات، مسأله وراثت و بالاخره روابط اعضاي خانواده با يكديگر، به فرمانروايان مغولي تعاليم و آموزشهايي داده شده بود. ياساي چنگيزي كاملا با مقتضيات زمان همآهنگي داشت و بازماندگان چنگيز تعهد كرده بودند مفاد ياسا و مكمل آن را محترم شمارند. در عهد غازان و بازماندگان مسلمان او گاه بين تعاليم اسلامي و ياساي چنگيزي تعارض و اختلاف به ظهور مي‌رسيد، ولي با گذشت زمان قدرت ياسا و رسوم قومي مغولان از درجه اعتبار ساقط شد.
در حقوق جزاي مغولان براي زنان محصنه، دزدي، قتل يكي از مغولان و عدم رعايت بعضي از آداب كشتار و طهارت، مجازات مرگ پيش‌بيني شده بود. قتل يكي از مسلمانان با پرداخت چهل باش جبران مي‌شد. كشتار گوسفندان طبق مراسم اسلامي در فضاي سربسته و مخفيانه مجاز بود. در بين مغولان كيفرهاي وحشيانه بسيار معمول بود. از جمله سوزاندن تبه‌كار يا درون روغن گداخته فروبردن او، متداول بود. اغلب بستگان محكوم مقتول نيز به قتل مي‌رسيدند و ثروت آنان ضبط مي‌شد و اعضاي خانواده سلطنتي را خفه مي‌كردند تا خون آنها
______________________________
(1). آگ‌برن و نيمكف، زمينه جامعه‌شناسي، ترجمه و اقتباس امير حسين آريانپور، جيبي، تهران، ص 211 به بعد.
(2). اصول روانشناسي مان، ترجمه محمود صناعي، ص 12.
ص: 1312
ريخته نشود. و دادگاه غالبا از اميران و شاهزادگان تشكيل مي‌شد و خان مغول عاليترين منصب قضايي را داشت، اقامه دعوي بر پايه شهادت شهود مي‌شد و اگر صحت گفتار و اتهام شاكي به ثبوت مي‌رسيد، جان و مال محكوم در اختيار شاكي قرار مي‌گرفت. او مي‌توانست وي را آزاد كند يا بكشد. اگر شكايت بي‌مورد بود، شاكي به مرگ محكوم مي‌شد. مغولان پس از استقرار در چين و ايران به اسناد و مدارك كتبي نيز توجه كردند و ظاهرا در محاكمات صورت‌جلسه‌اي نيز تنظيم مي‌گرديد. همان‌گونه كه فرمانروايان مغرضانه در امور قضايي دخالت مي‌كردند، مغولان و افراد عادي آنان نيز از هيچ‌گونه غرض‌ورزي و دخالت فروگذار نمي‌كردند. رشيد الدين فضل اللّه گفته است كه مردم در امور قضايي به آنان مراجعه مي‌كردند و حكومت تصميم مغرضانه آن را به كار مي‌بست و اين حال آشفته تا روي كار آمدن غازان خان دوام يافت. «1»

دادگستري و قوانين در عهد مغول‌

اشاره

قوم وحشي و بيابانگرد مغول به اقتضاي محيط نشو و نماي خود داراي قوانين و نظامات مخصوص بودند كه سينه‌به‌سينه به يكديگر منتقل مي‌كردند. پس از استقرار حكومت چنگيزي در ديگر نقاط، در احكام و قواعد مزبور به اقتضاي زمان تغييراتي پديد آمد و مقرر گرديد كه نظامات جديد در طومارهايي نوشته شود.
بنابراين ياساي چنگيزي به مجموعه قوانيني اطلاق مي‌شود كه حقوق مدني و اجتماعي توده مردم و افراد ارتش چنگيزي را مشخص مي‌كند و ما رئوس و اهم اين قوانين را با استفاده از منابع مختلف ذيلا مشخص مي‌كنيم:
1). عقيده و مذهب به شرط اعتقاد به خداي واحد آزاد است.
2). پادشاه بايد از نسل ذكور چنگيز خان باشد و حكومتش از طرف مجمع شاهزادگان تصويب شود.
3). با دشمن نبايد صلح كرد، مگر پس از غلبه بر وي.
4). شكار از فروردين تا مهرماه ممنوع است.
5). خوردن خون و احشاء حيوانات مباح است.
6). تمام كساني كه در خدمات جنگي وارد نيستند، بايد مجانا در خدمات عمومي و عام المنفعه شركت نمايند و در هرهفته يك‌بار براي سلطان بلاعوض كار كنند.
7). مجازات دزدي معمولا 7 تا 700 ضربه چوب است كه آن را مي‌توان به 9 برابر مال مسروق خريده و گاهي نيز مجازات دزدي اعدام است.
8). هيچ فردي از مغول غلام ديگري نمي‌شود، اما مغولان مي‌توانند افراد ديگر را برده كنند.
هركس غلام ديگري را بدون اجازه تصرف كند يا غلام فراري را به صاحبش بازنگرداند،
______________________________
(1). برتولد اشپولر، تاريخ مغول، ترجمه ميرآفتاب، ص 275 به بعد.
ص: 1313
مجازاتش اعدام است.
9). هرمردي مي‌تواند با هرزني كه از اقرباي طبقه اول و دوم او نباشد ازدواج كند تعداد زن و غلام محدود نيست، به شرط آن‌كه مرد از عهده مخارج آنها برآيد.
10). مجازات زنا اعدام است، هركس زاني و زانيه را در حين ارتكاب ببيند مي‌تواند آنها را بكشد.
11). مجازات جاسوسي و لواط و شهادت دروغ و جادوگري مرگ است.
12). مجازات مباشر خائن اعدام است، مگر آن‌كه تقصيرش كوچك باشد. در اين صورت تعيين مجازات او بسته به نظر خان است.
13). ترخانها مي‌توانند تا 9 بار بدون مجازات مرتكب جرم شوند (ترخانها طبقه‌اي از بزرگان مغول بودند كه از كليه خدمات عمومي و پرداخت ماليات معاف بودند و بدون اجازه مي‌توانستند به حضور خان بروند). «1»
پس از حمله مغول به ايران، وضع اجتماعي و اقتصادي ايران بيش‌ازپيش در هم و آشفته گرديد. ياساها يعني مجموع قواعد و قوانين مغول بسيار منحط و ابتدايي بود و فقط براي حل و اجراي آنها در محيط ايران كه به اقتضاي تكامل نسبي اقتصادي و اجتماعي، قوانين و نظامات اجراي آنها در محيط ايران كه به اقتضاي تكامل نسبي اقتصاد و اجتماعي، قوانين و نظامات مترقي‌تري داشت امكان‌پذير نبود. با اين حال پس از حمله مغول مداخله بزرگان و امراي آن قوم، و بي‌خبري و غرض‌ورزي آنان به آشفتگي اوضاع كمك كرد و بخصوص كار قضاوت و داوري بيش از ساير شئون دستخوش ابتذال و رسوايي گرديد.

وضع دادرسي و محاكم در روزگار مغول:

حكام و امراي مغول به علت بي‌خبري و گاه به حكم اغراض خصوصي، اشخاص بي‌مايه و مغرض را به كار داوري مي‌گماشتند. غالبا اين قبيل اشخاص شياد و محيل با ريشي بلند و عمامه‌اي بزرگ و اتخاذ القاب و عناوين عربي خود را نزد امراي جاهل مغول از اجله دانشمندان و فقها معرفي مي‌كردند و آنها نيز يا به علت ساده‌لوحي و جهالت و يا به سبب اغراضي خاص اين قبيل مردم را براي اعمال قضا و داوري در بين مردم و اداره محضر شرع و عدالتخانه‌ها به نقاط مختلف كشور گسيل مي‌داشتند. در نتيجه اين آشفتگي به تدريج قضاتي كه مايل نبودند كه پاي خود را از حريم عدالت و قوانين شرعي فراتر گذارند، مناصب ديرين خود را ترك گفتند. ظلم و تبعيض و رشوه‌خواري امري عادي و معمولي شد.
دادرسي و قضا مانند ديگر شئون زندگي وسيله دست زورمندان گرديد. قضات همان‌طور كه به اراده و ميل امرا و زورمندان انتخاب مي‌شدند، بنابه ميل آنها در مسايل مورد اختلاف اظهار عقيده مي‌كردند. هركس مداركي داشت و مي‌خواست حقي را به كرسي بنشاند، ناگزير بود به
______________________________
(1). نگاه كنيد به تاريخ مغول، عباس اقبال، سال 1312، ص 77 به بعد و تاريخ مغول برتولد اشپولر، پيشين، ص 276 به بعد.
ص: 1314
شخص متنفذي متوسل شود تا شايد با الحاح و اصرار و دادن رشوه، تمام يا قسمتي از حق خود را به كف آورد. امرا و قضات دست‌به‌دست هم داده و به دوشيدن طرفين دعوا مشغول مي‌شدند.
شغل دادرسي را به مقاطعه مي‌دادند و قضات غالبا به علت اعمال نفوذ طرفين، حكم نمي‌دادند و به قول رشيد الدين فضل اللّه «... كلمة الحق نمي‌گفتند ... در خفيه به ايشان مي‌رسانيدند كه اين جماعت قوي‌دستانند و جوابي مطلق نمي‌توانيم گفت بدين طريقه روز مي‌گذرانيدند و در ميانه چيزي مي‌ستدند ... چون مدعي باطل به حمايت قوي‌دستي مي‌رفت، مدعي عليه مسكين كه مالك به حق بود، به حمايت ديگري از راه ضرورت توسل مي‌جست ...»
رشيد الدين فضل اللّه در جاي ديگر مي‌نويسد كه در اثر بي‌علاقگي و نوكرمآبي و ناپاكي، بعضي از قضات براي موضوع واحدي دو حكم مخالف به دست دو طرف دعوي مي‌دادند و آنها را ممهور و مسجل مي‌كردند و اين وضع آشفته تا عصر غازان دوام داشت. وي براي پايان دادن به اين وضع و خاتمه دادن به اين نوع اسناد و مدارك معارض دستور رسيدگي مجدد صادر كرد و مقرر داشت كه در مواردي كه حل مسئله محتاج به مشورت با ائمه و ارباب اطلاع باشد، مجمعي تشكيل دهند و پس از مشاوره و دقت كافي، هرطرف كه ذيحق بود، حاكم، مدارك او را تنفيذ كند و مكتوب و مدارك ديگر را در «طاس عدل» بشويد